۱۳۸۵ دی ۹, شنبه

سدام هوصین اعدام شد

ربطی به بحث‌های رایج اخلاقی و اجتماعی در محکومت مجازات اعدام که در حوزه کلان مطرح می‌شوند ندارد...

ولی...

من دوست نداشتم صدام اعدام شود... دوست داشتم زنده باشد و دنیایی را که ساخته ببیند... دوست داشتم صدام عبرت باشد... اما آیا صحنه دار زدنش عبرت بود برای کسی؟ دوست داشتم خرد شدن صدام را می‌دیدم... ولی در چهره خشن دم مرگش جز اعتماد و ایمان نبود... چشم‌هایی که نزدیک بود مجریان حکمش را هم سحر کند.. کسی که از هفته‌های گذشته آماده مرگش ‌شده بود..

اینکه اعدام شد سدام هوسین بود... روح صدام حسین نه فقط زنده ماند که در جسد هزاران هزار عرب متعصب همزمان حلول کرد...

مرگ یک نفر در همان روزی که بیش از ۵۰۰ تن در اندونزی غرق دریا شدند و ۳۱ نفر در کوفه با انفجار بمبی تکه تکه شده‌اند از همه آنها مهم‌تر است چون:

- مرگ او برای شیعیان عراق شادی و اغلب اهل سنت سوگواری آورده و فاصله‌ آنها را بیشتر از هر زمانی کرده است
- سازمان فتح در غزه که رهبر آنها محمود عباس در حال حاضر رئیس حکومت خودگردان فلسطینی‌ است صدام را شهید نامیده و ۳ روز را (که عید قربان هم شامل آن می‌شود) عزای عمومی اعلام کرده است
- وزیر امور خارجه انگلیس در بیانیه‌ای گفته است:‌ خوشحالیم که صدام توسط مردم عراق محاکمه و مجازات شده است... بریتانیا گرچه همچنان با مجازات اعدام در سراسر جهان مخالف است... اما تصمیم مجازات اعدام را چون توسط عراق اتخاذ شده محترم می‌داند... صدام به مجازات اعمال خود رسیده است... می‌دانید معنی این برای مردم عراق چیست؟
- صدام حسین در ماه ذیحجه که در آن تعرض، شروع به جنگ و ریختن خون مجاز نیست اعدام شده است... درست هنگامی که بیش از ۲ میلیون مسلمان در مکه آماده مراسم عید اضحی می‌شدند...
- اعراب پرسیده‌اند اگر در روز کریسمس که عید بزرگ مسیحیان است یکی از جانیان جنگ بالکان را اعدام می‌کردند آیا باز هم به این سادگی همه از کنار آن می‌گذشتند؟
- صدام حسین آخر فروردین آینده ۷۰ ساله می‌شد و اگر حکم تا آن موقع به تعویق می‌افتاد بر اساس قوانین جاری عراق از مجازات اعدام رهایی می‌یافت....
- صدام حسین هنگام باز شدن دریچه زیرپایش فریاد زده:‌ الله اکبر! این برای اعراب مسلمان افراطی یعنی: شهید راهت ادامه دارد!

برای صدام دلم نسوخت... اما خوشحال هم نشدم... برایش فاتحه‌ای خواندم و آرزو کردم ایکاش ایمان در جایی بجز برخورد بین انسان‌ها معنی می‌شد... مطمئن باشید صدام به هرآنچه کرده اعتقاد داشته... همانطور که پول‌پوت هم داشت... چه هم داشت... رفتارها مشابه‌اند گرچه نیات مختلف‌اند...

تا وقتی اعتقاد قاعده بازی‌ست؛ برای رفتار می‌توان توجیهی‌ قابل قبول ساخت.....

می‌توان کُشت... نابود کرد... در آخر هم شهید شد.. و جاوید

۱۳۸۵ دی ۸, جمعه

هر وقت می‌نویسم ادامه دارد... دیگر ادامه نمی‌دهم

خواستم بگویم که دیگر از چه چیز بم باید گفت؟ از جسدهای کفن‌شده روی هم ریخته؟ از خاک نرم که پا می‌گذاشتی تا ته حلقت را می‌سوزاند؟ از شب‌های کمپ؟ از آدم‌های باحالی که زندگی راحت و خوششان را ول کرده بودند با کله زده بودند به بیابان؟ از بدی‌هایش؟ دزدی‌ها؟ یا نه از اینکه من چقدر وام‌دار بم هستم؟

راستش این سه سال گذشته دو چیز بیشتر از همه مرا تحت تأثیر قرار داده.. حالم را منقلب کرده... به من حس داده... حالا که نگاه می‌کنم یکی از آنها بم بوده...

بم....

۱۳۸۵ دی ۷, پنجشنبه

ماهیچه

ماهی سفید
ماهی حلوا
ماهی حلوا ارده
ماهی پنیرخامه‌ای
ماهی سنگک
ماهی سنگسر
ماهی کله خر
ماهی سنگ پا
ماهی قلوه گاه
ماهی بچه
ماهی کدو
ماهی یه بار
سفره ماهی
مار ماهی
گربه ماهی
سگ ماهی
قلوه ماهی
ماهی سگ سبیل
ماهی دم بریده
ماهی تابه
ماهی دودی
ماهی سیگاری
ماهی تریاکی
ماهی جوجه
ماهی کله پاچه
ماهی شانل
ماهی لویی ویتون
ماهی لویی شانزدهم
ماه سیاه کوچولو
ماهی سیاه بزرگ
ماهی قرمز تو تنگ
ماهی سیاه سرفه
ماهی مخملک
ماهی مادر
ماهی خاله
ماهی عمه
ماهی ملکه
ماهی سلطنتی
ماهی رویال
ماهی سوسیالیست
ماهی عوام زده
ماهی زاده
ماهی شوریده
ماهی شورشی
ماهی چریک

ماهی چه El Che aka

به درخواست الپر

روی صندلی راحتی دوزانو نشسته بودم که خبر زلزله بم‌رو از رادیو شنیدم... اون روز راحت و آسون گذشت ولی بعدها فهمیدم تو همون دو سه ساعت اول که من به بی‌خبری گذروندم خیلی‌ها از بسته شدن راه نفس‌شون زیر آوار جون دادن...

بعدازظهرش رفتیم حسینیه ارشاد... واقعا این جور موقع‌ها مردم از این رو به اون رو می‌شن.. کاش بدون اینکه اینقدر زجر بکشیم و صبر کنیم تا بلا برسه می‌شد یه جوری دل‌ها رو به هم نزدیک کرد...

صبح با محمد رفتیم هلال احمر پایین میدون انقلاب نمی‌دونم کدوم دایره و شعبه، ولی از بس نیروهای کمکی ریخته بودن اونجا سررفتن به بم دعوا بود... هرچی گفتیم بابا مارو بفرستین بریم کمک می‌گفتن باید کارت امدادگری داشته باشین وگرنه اونجا به دردی نمی‌خورین... هواپیما کمه باید نیروهای زبده‌رو ببریم ...

به محمد می‌گفتم خب خودشون نمی‌خوان زوری که نمی‌شه کمک کرد... حتما صلاح کارشون رو خودشون بهتر از ما می‌دونن... محمد می‌گفت بدبخت تو تازه اومدی... یادت رفته ایران چه خبره... اینا می‌خوان از سرشون وا کنن.. حالا می‌ریم بم ببین چه غوغایی‌‌یه اونجا... راست هم می‌گفت... وقتی پامون رسید به بم فهمیدم اگه تمام داوطلبین هم بیان کمک کمه...

اون روز با اصرار محمد رفتیم اول مهرآباد ولی از پرواز جا موندیم از بس آدم اومده بود واسه اعزام... از اونجا رفتیم دفتر مرکزی هلال احمر تو ویلا... محمد گفت مارو ببرین اونجا مترجم نیروهای خارجی... یه فرم دادن پرکنیم گفتن بعدا خبرتون...

دیدیم نمیشه دوباره سرمونو کج کردیم رفتیم مهرآباد... حالا که سماجت محمد یادم می‌یاد می‌بینم انگار غیر از این اگه بود ما به بم نمی‌رسیدیم... محمد یکی از دوستاشو اونجا پیدا کرد و ما پریدیم تو اولین پروازی که می‌رفت بم... به همین سادگی

سقف فرودگاه افتاده بود... در و پیکری هم نمونده بود.. یه گروه سویسی شب قبل از ما رسیده بودن... یارو آب پاکی رو ریخت رو دستمون... می‌گفت ۸۰٪ زیرآوار مونده‌ها دردم بعلت خفگی ناشی از خاک و خشت مردن... تو ساختمون‌های فلزی و بتونی احتمال اینکه کسی در فضای بین دیوار و سقفی زنده بمونه زیاده ولی در ساختمون‌های خشتی وقتی آوار می‌یاد انگار یه کمپرسی خاک ریخته باشی رو سر آدما... ضربه نمی‌کشدشون... خفه می‌شن.. به همین راحتی

حالم بد شد.. باقی‌ش باشه بعد

۱۳۸۵ دی ۴, دوشنبه




بعد یه سال با بچه‌های هم‌تیمی رفتیم رستوران ایتالیایی ناپولی یادبود گرفتیم... چه زود گذشت‌ها...

اینم ایوون مشرف به دریای مدیترانه .. خدا قسمتتون کنه!

راستی ما یه فامیلی داریم اسمش مسیحه .. نه اینکه من خارجکی شده باشم‌ها... ولی جهت امرخطیر قوم و خویش‌داری باید بگم:‌

کریسمس مبارک!

۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه

گرچه دیگر کار از یلدا که هیچ.. از مهری و شهلا هم گذشته ... یواش یواش دارد به سقری و kبرا می‌رسد .. ولی به دلیل شماره یک که در زیر آمده و احترام به خواهان؛ پنجگانه‌ای به جای می‌آورم قربة الی لله:

۱- آنها که "خیلی از نزدیک" مرا می‌شناسند می‌گویند که زیادی رعایت حال دیگران را می‌کنم .. کم پیش نیامده که راحتی و خوشی خودم را برای همان‌های دیگران حرام کرده‌ام... اینطوری راحت‌ترم یعنی... وقتی به خودم سخت می‌گیرم خوش‌ترم...

۲- خواستم بگویم که میان تمام علامت‌ها و نشانه‌های نگارش دلداده این سه نقطه [...] هستم.... حتی برایش توضیحات نوشته‌ام (زیر عنوان ellipsis اون بالا بگردید پیداش می‌کنید.. بی‌خیال بیا اینجاست)‌ یه جورایی هیچ چیزی جایگزین آن نمی‌شود... نه ویرگول.. نه خط-فاصله.. نه نقطه سرخط... البته انگار قراربود از چیزهای کمتردانسته بنویسم.. پس این هیچی...

۲- من اصلا اهل کتاب خواندن (غیر درسی = غیراجباری) نیستم... آخرین کتابی که دست گرفتم پدرفقیر-پدرپولدار بود که با خواندن ۴۰ صفحه اولش حالا حالاها برای خودش رکوردی خواهد بود... بچه‌تر که بودم!.. خیلی کتاب می‌خواندم.. فکر کنم از همان موقع رودل کرده باشم... خودم هم خیلی با این قضیه بی‌کلاسی و کتاب‌نخوانی مشکل داشته و دارم و گشتم و گشتم تا برایش یه دلیل خیلی شیک و کاردرست پیدا کردم: من شهودی‌ام! .. یه بار هم نوشتم: علم من لدنی‌ست! .. حله؟ راستش فک کنم دلیل اصلیش اینه که از خوندن لذت نمی‌برم .. البته به حمیدرضا قول داده‌ام "من‌ او" را بخوانم... خواهران و برادران دعایم کنم به این فوض نایل شده، شرمنده رفیق فابریک آن‌سردنیایمان نمانیم ... آمین!

این یکی را هم بعضی‌ها !! می‌دانستند .. خداوکیلی اگر نمی‌دانستید بروید شماره ۳ وگرنه که در خدمتتان هستم

۲- اسرائیل درباره سلاح‌های هسته‌ای که به آن منتسب می‌کنند سیاست باحالی دارد به نام سیاست ابهام ... یعنی نه می‌گویند داریم .. نه می‌گویند نداریم... خودشان اعتقاد دارند که این سیاست حتی از وجود خود سلاح کاربردی‌تر و درعین حال بی‌خطرتر است...

می‌گم‌ها.. این اسرائیلی‌ها خیلی چیزفهم‌ تشریف دارند در سیاست خارجی... من هم درباره بعضی چیزها و کارها گرچه از جنس "داخلی"ند ولی بدم نمی‌آید به همان "سیاست ابهام" رژیم اشغالگر قدس تأسی بجویم.. خدا شر نفاق را از سرمان کم کناد!

۳- دوستی رزمنده داشتم که می‌خواست برای بار نودم امتحان زبان انگلیسی سال چهارم دبیرستان بدهد... داستان مال ۱۷ سال پیشه ..... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... خواستم فرصت کافی داشته باشین حساب کتاب کنین چن سالمه....

الغرض... قرار شد در درس کمکش کنم... دو-سه جلسه که باهم کار کردیم دیدم نه اصلا هیچ رقمی راه نداره... نه از باب محبت که خلاصی خودم از رنج تدریس فکری به کله‌ام زد... "می‌خواهی من جات امتحان بدم؟" که انگار دنیا رو بهش دادن... "اگه اینکارو بکنی که عالیه!"... وقتی تقلب بزرگ به مراحل عملیاتی رسید تازه فهمیدم چه کار پرخطری را قبول کرده‌ام.. درست که امتحان رزمندگان بود ولی سراسری برگزار می‌شد و سفت و سخت... اول مشکل عکس داشتیم که با آی-کیو رفیق‌مان مهر امتحانات پشت عکسم خورد.. (بدین شکل که عکس من روی عکس اون مونتاژ شد تا روش صورت مبارک ایشون باشه پشتش مقوای عکس من)... بعد هم روز امتحان قبل از ورود به جلسه ممتحن کلی سئوال جوابم کرد تا کارت را بهم داد که با توجه به سن و سالم به خودم ر...م تا جواب دادم ... نام پدر و محل تولد و روز و ماه تولد رو حفظ بودم ... ولی وقتی پرسید "شماره شناسنامت چیه؟" قاط زدم... ۶۳-۴۵ بود یا ۴۵-۶۳... چاره‌ای نبود ... یادم نیست کدام ولی همانی را که درست بود گفتم ... سرجلسه باز ممتحن بدعنق سرکله‌اش پیدا شد ... داشت عکس کارت‌های روی سینه را با عکس‌های داخل پوشه خودش مطابقت می‌کرد... اینجا دیگر عملا و رسما چیز شد... بالای سرم که رسید نمی‌دانم چقدر ولی خیلییییییییییییییییییییییییی کشششششش داد و هی عکس مرا با مشخصات داخل پوشه مقایسه کرد... بعد پوشه را آورد جلوی صورتم و انگشتش را گذاشت جایی که اسم اون رفیق من بود وگفت ... "واسه پوشه یه عکس دفه دیگه که اومدی بیار .. فقط مال تو عکس نداره!"


۴- تا چند سال پیش شنا بلد نبودم... باغ احمدجون استخر خوبی داشت.. هربار دستجمعی قرار می‌شد برویم باغ از خجالت اینکه شنا بلد نیستم جیم می‌زدم... یا می‌رفتم ته باغ که کسی نگه بیا تو استخر واسه خودم با قورباغه و سوسک و جک و جونور بازی می‌کردم... الان ولی وضعم بد نیست چون مربی‌‌ خوبی داشتم دست وپا نمی‌زنم ... زدیم تو کار استایل!

۵- برخلاف دیگر پسرها اصلا و ابدا از رانندگی لذت نمی‌بردم... اگر روزی از این خاک بروم... شاید دلیل بزرگش رانندگی افتضاح همشهری‌هایمان باشد که جدی جدی رفتارشان برخورنده است ... خلاصه که بزور دگنک رانندگی یاد گرفتم... آن هم چه یاد گرفتنی... مخصوصا نیم-کلاچ که ماندن تو سربالایی و شروع مجدد به حرکت با دنده یک برایم کابوس بود... تا برادرم از خانه‌مان نرفته بود او پشت ماشین می‌نشست... بعدتر وظیفه شوفری خانه افتاد گردن من... خانه پدری‌مان ته کوچه‌ای بود که جوی عمیقی در وسط داشت... خدا می‌داند چقدر حرص می‌خوردم هربار که از آنجا می‌گذشتم... کوچه چون تنگ بود جای دور زدن هم نداشت و موقع برگشتن باید دنده عقب در حالیکه یک چرخ اینور... یکی دیگرش آنور جوق بود می‌زدم بیرون ... چندبار توی جوب آب افتاد ماشین بماند

۶- سیزده چهارده ساله که بودم سامی منو برد تیم کیان که اون موقع دسته اول [الان بهش می‌گن لیگ برتر] بود.. یه سالی تو تیم نوجوانانش بازی می‌کردم ... سامی روحت شاد

۷- (تا هفت نشه نمیشه که) آرزو دارم روزی در ایران دوره‌های توست مستر راه بیندازم


خب فک کنم سیاست ابهام در معرفی ۵ نفر بعدی هم به کار بیاد اینجا....

۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدای آرزوهای من، امشب بلند باش
پاییز عشق طلایی‌ من، تا سحر بسوز

باز نوبه‌ی سلام من رسيد ...
موعد حل قلب در کلام شد

۱۳۸۵ آذر ۲۸, سه‌شنبه

از آنجا که مراحل دگردیسی من بزنم به تخته بسیار خوب پیشرفت کرده... صبح توی راه که به یه آهنگ قدیمی با شعر معروف "بوی جوی مولیان" گوش می‌کردم هیچ جاییم نلرزید از گوشه‌های آشناش.. و صداهای لرزان قدیمی‌ش... دقیقا حس اینو داشتم که دارم یه آهنگ رپ گوش می‌دم که طرف می‌گه "اگه منو می‌خوای ... باید منو بخوای! ... اگه منو می‌خوای... باید منووووو بخوای!‍" اصلاهم فکر نکردم که رودکی این شعرو ۱۱۰۰ سال پیش گفته ... چه فرقی می‌کنه مگه؟ "اگه منو بخوای .. باید منو بخوای" رو هم ۱۰ ماه پیش سرودن خوب ...

بعدش که حوصله‌ام از وراجی‌های ابوعبدالله جعفر حسابی سر رفت ... زدم رادیو ایران ... بسی حض کردم دیدم ترکیه و افغانستان و مصر سال آینده از طرف یونسکو برای بزرگداشت مولوی برنامه‌های مفصل دارن ... ایران هم داره اون وسط گریه می‌کنه که مولوی ماله منه .. مولوی ماله خودمه!... بابا جون مولوی مال تو اصلا .. خوب که چی؟ ... من هم مال توام ... چه گلی سر من زدی؟ .. یا سر ایرج که داره میره .. یا فروغ .. یا فراز .. یا لیلا .. یا کتی .. یا مریم .. یا افشین ... یا آلیس .. یا رضا .. یا فتانه .. یا محمود .. یا بی‌خیال اصلا ... من که خداییش ترجیح می‌دم مولوی از بیخ عرب باشه ولی حرفش جهانگیر شه ... ببخشید به رگ ضدعربیتون برخورد؟ .. خوب باشه واسه اینه سانتی‌مانتالیسم رو پاس بداریم:‌ اصلا من ترجیح می‌دم مولوی آمریکایی یا کانادایی باشه ... ولی حرفش جهانگیر بشه ... همون‌طوری که خودش می‌خواست: عشق و بردباری ...

کاش خیابونا خلوت‌تر بودن که توی ماشین گزارش بعدی رو نمی‌شنیدم ... کاش اشتباه شنیده باشم .. پلیس راه خبر داده که ظرف ۶ ماه گذشته ۱۶۰ نفر در تصادفات ناشی از نقص‌فنی در پژو ۴۰۵ سوخته و از بین رفته‌اند .....

....

مگه می‌شه ...؟؟

اصلا بغضم نترکید .. و دلم به حال اون ۱۶۰ نفر بدبخت نسوخت .. اصلا الان که دارم اینا رو می‌نویسم اشکم راه نیفتاده ... نیومدم بگم تقصیر اینه .. یا اونه ... نخواستم ناراحتتون کنم .. فقط اومدم بگم:‌ ای اونایی که اون سر دنیایید .. و این وبلاگ لامصب‌رو می‌خونید ک‌-و-ن-ت-و-ن بسوزه .. ما تو ایران داریم زندگی می‌کنیم.

۱۳۸۵ آذر ۲۷, دوشنبه

کسی می‌داند چرا در فرهنگ والای ایرانی فحش‌ها بیشتر نثار خارومادر طرف می‌شوند؟ ... در حداقل اون‌یکی فرهنگی که من تجربه نصفه‌نیمه‌اش رو داشتم فحش و فضیحت‌ها می‌خوره تو ملاج خود طرف مقابل و کمتر خویشان و نزدیکان مورد تفقد قرار می‌گیرند ... البته استثناء هم داره

۱۳۸۵ آذر ۲۳, پنجشنبه

ترنم:
م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌‌م م‌م‌م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌م
لا لا لالالا لا لا لالالا لالا لالا لالاآآآآآ

فریاد:
[[^[^[[^[#[ گ" ]##]]^/^^^^]]

این یکی مثل آن پایینی دیگر چرا نمی‌خواهد ...

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

در این دنیا که زلزله دارد .. و زن‌هایی که جای نمره بیست کلاس می‌توان آنها را خواست ... و مردهای چرب و چیلی بازو کوزه‌ای که می‌روند تا اگه شانس با ما یاری کند برایمان مدال طلا بیاورند ... و دنیایی که پراست از مردمی که حوصله هم را ندارند ... و جوراب‌هایی هست که ساقشان بلندند ... و چکمه‌هایی که تا زیر کمر بالا می‌روند ... و در این دنیایی که این همه مردم ترگل و ورگلند ... و قیافه‌هایشان زیباست .. و زمستانش مثل عصر یخمکی‌ست ... و قایق‌هایی هست برای تفریح که از خانه ارباب ده بالا هم بیشتر آشپز و کلفت و نوکر دارد .. در این زمینی که سیاه دارد .. سفید دارد ... چاق دارد ... لاغر ونحیف دارد .. و سفیدها درحال خوردن سیاه‌ها و چاق‌ها در حال چاقی مفرط هستند .. در این دنیا که سگ‌ماهی دارد ... گربه‌ماهی دارد ... ماهی ‌سیاه کوچولو دارد... ماهی‌دودی .. سفره‌ماهی ... و حتی ماهی‌تابه برای سرخ کردن هرکدام‌شان ... در این دنیایی که کتاب دارد ... و کتاب‌خوان و کرم کتاب ... و فیلم‌هایی که قشنگ‌اند ... و تئاترهایی که چرت‌اند ... و آدم‌های که زیادی خودشان را قبول دارند ... و جراح‌هایی دارد که در یک آن دماغ چماقی و استخوانی شما را... اجی.. مجی .. لاترجی ... به دو تکه گوشت به هم چسبیده با بخیه‌های (گرچه ریز)‌ بدل می‌کنند ... در این شهری که اتوبوس دارد و خیابان‌هایی دارد که باریکند و کشش این همه ۲۰۶ و پراید را ندارند .. در این دنیایی که دوست داریم زیبا باشد وگرنه ول-معطلیم ... دراین خیابان‌هایی که موش دارد و گردوفروش دارد .. از میدان شاهپور که بگذری لبو و باقالی روی چرخ هم هست ... در این دنیا که از آدم لبریز است و می‌ترسی کره زمین دور تند که بزند چندصدتا قمر طبیعی دیگر اضافه شوند ... در این جهانی که ما هستیم فعلا .. و ما را دارد .. و جنس‌اش جور جور است ...

در این دنیا .. پس من... چرا... تورا... ندارم؟

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

عدالت این شکلی‌ست:
.....ت..ث...ــــ-ث-ب--ــ..ب...-:--ت.پ...--::÷÷ـــ---:---...

و سخاوت این طوری‌:
!ییبی!!یسش!!ـــــــــــ!!ط!ی{کم}یسش}م}س]ـــــــ[]ة،ةطظ>

چرا؟
عدالت بار عام است .. اگرچه همه را خوب نمی‌نوازد اما حداقلی از صافی و درستی فراهم می‌کند .. خط تیز و صیقلی نیست ... اما به خط می‌ماند لااقل

و سخاوت انتخاب تکه‌هایی ست از زمان .. انسان و خلاقیت‌هایش... که در وانفاسای کجی و کولگی که غالب شده،‌آن تکه‌ها صاف می‌شوند و سُر ... لیزِ لیز ...

به کار دنیا عدالت می‌آید ... اگر چه سخاوت در نظر خواستنی‌‌تر ا‌ست

You are considering a career change right at the climax of your age? Then you should be as daring as I am.

The bad news is that there is no definite method to make sure if you like the new line before you are actually involved. The good news is that my mediocre brain came up with a mediocre tactic which can show you the inclination if nothing more than that.

FIRST thing first: research. I hope you already did enough study about the new field before you jump in there; otherwise you better rethink about your move.

SECOND; find out 10~20 (the more the better) major vocabularies dominating the course you are going to pursue. For example if you are interested to become a vocalist, then you list might look something like this: pitch, tone, vocal cord, diaphragm, solfege, a cappella, falsetto... and TALENT (never try to underestimate that)

THIRD; see how you react to each one of these jargons. Try to see and feel the word in the context; vocal cords for example don’t have similar implications for an “ENT (Ear-Nose-Throat) doctor” and a “singer”.

FOUR; rate each jargon and compare the total grades: the one you are aiming to start and the one you are involved now. To be on the safe side, I suggest that the new field should be 150% better to worth the risk.

PS.
Here is the terminology I am putting up with: market, share, promotion, target, forecast, plan, report, presentation, sales, ...

The new jargon: impartiality, brevity, speed, quote, reference, background, accuracy, cinematic performance, tone, accent.

۱۳۸۵ آذر ۱۳, دوشنبه




صلاة ظهر

این اذان را که بگویند.. تو شانزده سال است که رفته‌ای....

با آن صورت مهتابی ... و ته ریشی که دوستشان داشتم ... و هنوز که هنوز است لبانم را از بار آخری که بوسیدمت می‌نوازند... هیچ وقت نتوانستم و شاید هم نخواستم از خاطرم محو شود آن آخرین نگاه زنده‌ات را صبح سه‌شنبه... که کمی کمتر از آنی، دم رفتنم برمن گره خورد... و هیچ وقت یادم نمی‌رود آن نگاه دوخته به هیچ را، ظهر سه‌شنبه که اشک‌هایم را ندید و برای تسلای دلم به سویش نچرخید... تازه این‌روزهاست که کم کم می‌فهمم که با آن همه زندگی که کردی... و آن همه زندگی که به دوروبرهایت بخشیدی.. خودت چقدر درگیر زندگی نه بودی و نه خواستی ما یاد بگیریم که باشیم... هیچ وقت نفهمیدم... آن نگاه از کجا آمد... آن آرامش چگونه حاصل شد... و این سرگردانی امروز من محصول کدام موج احساس... در کدام اوج... از کدام برهه تاریخ زندگی بود... و آیا جایی... در کناره‌ای... یا کنار کسی... یا در سنی و سالی قرار آرام دارد؟...

تو که هنوز هم که هنوز است می‌دانم عاشقی... برایم بگو که چگونه می‌توان دوباره شروع کرد... چطور می‌شود حرف نزده‌ای را پس گرفت... و باز هم عاشق زندگی شد... بازهم خواست... زنده بود... زندگی کرد .. و آرامش داشت... آرامش اصلا چه شکلی‌ست؟ ... شاید به بومی می‌ماند که رنگ‌های کم‌مایه‌ای پارچه‌اش را خیس و خنک کرده .. همان نقشی که هیچ نقاشی برای اتمامش دیگر دست به قلم‌مو نمی‌برد... نقاشی کامل نیست اما، کار تمام است... همین قدر شاید بس است... باقی نقاشی در نگاه ماست... همین برای شکستن خط لبی به تبسمی ملیح کافی است ..

نمی‌دانم... شاید هم آرامش به تبسم از همه چیز شبیه‌تر است.. تبسمی که نمی‌دانی از شادی سرمستانه‌ایست ... یا فهم عمیق رنجی‌ست که می‌بریم

نقاشی کار نیکتا هفت ساله

۱۳۸۵ آذر ۹, پنجشنبه

صبح قند خونش را گرفته‌ بودم ... خیلی بالا بود ... به دروغ گفتم ۱۲۸ تاست...

آیا هرکاری را که از دستم برمی‌آمد برایش کرده بودم؟

دلم آرام نشد .. لباس که پوشیدم قبل از اینکه بزنم بیرون خودم را بالای سرش رساندم ... خوابیده بود ... سرم را روی صورتش آوردم ... از خواب پرید و پرسید: چی شده؟ ... هیچی می‌خواستم ببوسمت ... راستی یک سؤال: از من راضی هستی؟ ... خواب از سرش پرید ... گفت: خیلی!

آقا آرژانتین؛ دو تومن!
راننده پلکی به آرامی زد که یعنی بیا بالا

و فرقی نمی‌کند ... هیچ وقت جرأت این را نداشته‌ام که روی صندلی عقب بشینم و بین خودم و راننده حریمی قائل شوم ... بیشتر وقتها با راننده‌ها از در و دیوار حرف می‌زنیم ... راه اینطوری خیلی کوتاه‌تر می‌شود

این بار اما حرفم نمی‌آید ... محو مغازه‌های چهارراه استانبول می‌شوم ... و آدم‌های جورواجورش ... داشتم فکر می‌کردم گاهی با پلکی که آرام برروی هم می‌نشیند هم می‌شود گفت آری

۱۳۸۵ آذر ۷, سه‌شنبه

می‌خواهم بنویسم .. بعد می‌گویم به من چه ... باز می‌گویم خوب تو هم که مثل بقیه هستی؛ پس چرا از دیگران ایراد می‌گیری؟ ... می‌خواهم بنویسم من هم راستش هیچ پخی نیستم ... من هم یکی از شما!

داستان مرغ و تخم‌مرغ است .. اگر خودم آرامش نداشته باشم چگونه می‌توانم برای دیگری آرامش و امنیت بیاورم ... وهرچه داستان‌های تهوع‌آور این چند روزه را بیشتر بهم می‌زنم بوی گندش بدجوری آرامش و امنیت که پیشکش از تعادل روانی خارجم می‌کند ... هم دیشب هم شب قبلش از ساعت ۸ خوابیده‌ام یک کله تا ۷ صبح روز بعدش ... خواب که نه .. توی رختخواب چرخیده‌ام ... اینها را نوشتم که گفته باشم ... که خیلی سعی می‌کنم من هم پخی باشم مثل شما... سخت است ولی می‌شود انگار

آستانه دردمان بدجوری بالا رفته؛ دیگر نه سوزن افاقه می‌کند نه جوالدوز .. انگار باید دست به دامان سیخ و میخ و نیزه و شمشیر شد ... باز هم یک چیز دیگر دچار سانحه شد .. باز هم یک چیز دیگر در دست بررسی‌ست ... و باز هم آب از آسیاب تکان نمی‌خورد ... بازهم هزاران چیز دیگر هر روز آزارمان می‌دهد و باز هم صبح شب می‌شود و شب صبح ...

که گفته که هر ساز مخالفی یعنی مخالفت با کل نظام و هستی و آفرینش که جزایش داغ و درفش و میخ و سیخ باشد ... خدابیامرزتمان ... سیخ و میخ که دارد عادتمان می‌شود .. چندی بگذرد داغ و درفش هم می‌شود ساندویچ کالباس با سس اضافه ...

من زیاده خواه نیستم که اگر بودم شاید طور دیگری می‌توانستم زندگی کنم .. من می‌خواهم نظرم را بگویم... همین! و اگر نظر بهتری هم هست بشنوم .. ولی در نهایت یکی از این حرفهای گفته شده و شنیده شده جایگزین چرت و پرت‌های جاری شوند و یا اینکه حداقل برای من ثابت شود که اینها نه چرتند نه پرت بلکه مشعشات نباشند ولی در حال جاریه از باقی راه حلها شدنی‌ترند...

گفته باشم این زورهای آخر من است .. دو سه چرخ دیگر این کلاه را که بدهیم عمر تمام است ... حالا شاید عمر گیاهی برجا باشد .. ولی عمری که در تمنای زندگی بهتر برای دیگران بود گورش دیگر کنده است ... توقع بیشتر از این هم نیست ... خداوکیلی تا این سن هم این توقع از من نمی‌رفت ... درست مثل جوان‌های شانزدهم آذر که اگر زنده بودند دیگر از آن غلطها نمی‌کردند... واقعا ایکاش آدمی تا تروتازه است و خوشبو و بوی گندش بالا نزده تاریخ کنسروش کند برای ابد ... البته با توجه به دوره دگردیسی من از انسان کامل به پخی که قرار است بشوم این ایکاش از آن ایکاش‌های زیرلب بود که دعا می‌کنی خدا هم نشنود تا مستجاب شود ... بعله دیگر از ما که گذشت ... دیگر دور، دور جوان‌ترهاست ... گرچه جوان‌ترهایمان را هم دیده‌ایم ... بی‌رنج و زحمت راه چندساله را رفته‌اند ... راه نیفتاده، رسیده‌اند ته خط .. همین الانش همان پخی هستند که من شده‌ام ...

۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

تأویل متن ....
تغییرات در ۳ سال


دوستان ... همراهان ... بزرگواران ... هم شهري ها:

اگر اول مهر امسال به مدرسه باز مي‌گشتم در انشاي خود كه تابستان را چگونه گذرانديد مي‌نوشتم:
بسيار خوش و پر بار ...

تابستان امسال فرصت شد تا دوستان تازه پيدا كنم... مهر بورزم و محبوب باشم... زنده تر شوم... آشناتر گردم و خوش تر باشم...

تابستان امسال فراغتي شد از آنچه به تكرار و اجبار اختياري خود در چرخه شب و روز مي‌گذراندم... فرصتي شد كه بيشتر ببينم و كمتر سخن بگويم... فرجه‌اي بود كه دوستان نو پيدا كنم و خود نو شوم... توفيقي شد كه دوستان را به قدر حوصله بشناسم... اگر كم حوصله بودم اول از خود عارضم به موهبت از كف رفته.. و بعد از دوستان عذرخواهم به گناه كرده

تابستان هم عمرش گرچه پر ثمر بود به پايان رسيد... آنچه به پايان نمي‌رسد محصول تابستان است... دلي خوش.. قلبي اميدوار و جاني شيفته.. آرزو دارم كه محصول اين تابستان را در تمام فصول برداشت كنيد... دوباره بكاريد... و با لبخند و مهر خود از آن مراقبت كنيد....

خوش باشيد و سربلند

عليرضا
هشتم سپتامبر ۲۰۰۳

۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه

دو سال و یازده ماه و نه روز ... یا همان ۱۰۷۵ روز

عشـق من کامل بود
از بـس که کامل بـود ...
زود رسـيد ...
زود پـژمرد

۱۳۸۵ آبان ۲۸, یکشنبه

وقتی رادیو پیام واسه راننده تاکسی‌های گیر وسط شلوغی از حمله وحشیانه پلیس آمریکا به یک دانشجوی ایرانی خبر می‌ده .. وقتی گفتگوی سیاسی شبکه دو مستقیم و زنده میزگرد با مخبر کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی در تحلیل اقدام پلیس آمریکا برگزار می‌کنه ... وقتی روزنامه همشهری امروز صفحه‌ اولش عکس و خبر از بازتاب این حادثه می‌زنه .... تازه این موقع‌هاس که دوزاریمون می‌یوفته که: نه بابا انگار بلدیم خبری رو که دوس داریم پوشش بدیم...

ولی اصحاب رسانه! خیلی خودتونو به زحمت نندازین .. زیاد فرقی هم نمی‌کنه چون خبر، چه شما بخواهین چه نخواهین سریع‌تر از اونی که فکرشو بکنین پخش می‌شه ... نمونه؟ فیلم هنرپیشه نه‌چندان مشهور تا ۳ هفته پیش، که الان یه چهره ملی شده بدون اینکه یه خط خبر ازش تو هیچ رسانه رسمی ایران اومده باشه

۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

پس تو برایم بخوان فؤاد!
سبز چه رنگی‌ست؟
و سرخ کدام است؟
و سفید چگونه است؟
و فؤاد خواند:
سبز دریایی‌ست پر ز ماهی‌های الوان
و سرخ قلبی‌ست که قبراق است
و سفید دشت است و پشت هر چه که نورانی‌ست

و باز یوسف پرسید:
تو کدامین‌ی؟

و فؤاد جواب داد:
من عمری‌ست که جز سفیدی رنگی ندیده‌ام

و یوسف باز در دلش صدایی پیچید:
روزی چشمان تو هم سفید خواهد دید

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

کسی پانزده بز نزد چوپانی به امانت گذاشته بود تا به حج برود ... آن موقع‌ها رسم بود که مال‌هایشان را در صحرا پیش چوپان‌های امین می‌گذاشتند و مزد چوپانی‌شان را از پشم و کره‌ و بره‌های هر ساله می‌پرداختند... الغرض صاحب ۱۵ بز بعد از مراجعت از حج کارهای دیگری برایش پیش آمد و نتوانست تا دو سال به چوپان سر بزند... بعد از دو سال خوشحال و خندان که الان دیگر گله‌ای بز و کلی پول حاصل از فروش محصولات ساله آنها تحویل خواهد گرفت راهی دامنه کوهی که چوپان ساکنش بود شد ....

زن چوپان که مرد را دید گریه‌ای کرد و گفت که چوپان مدتی‌است کور شده است.. مرد با ترس و لرز وارد چادر شد و کنار دست چوپان که چشمانش را بسته بود نشست ... چوپان گفت:
تو حاج رمضانی؟
صاحب همان ۱۵ بُزانی؟

من شنیدم که در سفر حج مُردانی [مرده‌ای]
از بس گریه کردم شدم کورانی [کور شدم]
برای خیرات پنج‌تاشو دادم به قربانی

بعد شنیدم که نه! زندانی [زنده‌ای]
پنج ‌تای دیگه دادم به مژدگانی

سال بعد نیامدی گفتم شاید مُردانی ... شاید زندانی
سه‌تاشو دادم به قربانی!
دوتاشو دادم به مژدگانی!

در این موقع چوپان چشمش را باز کرد و مچ دست مرد را سفت گرفت و گفت:
حالا کجا درمیری؟
من ماندم و این چشم کور و تو و مزد چوپانی!

۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

تو را می‌خوانمت؛ که سحری و جادو ... که بر دردهایم دوایی ... که برهر چه بگذری التیامی ... تو را می‌خوانم: زمان!‌‌ دقایق و لحظات! آنات و ثانیه‌ها! ... که هوشیارید و صاحب درک! بر هر چیز همان باقی گذارید که شاید... بر زخم که بگذرید؛ مرهم‌ید ... و برای نوزاد تکامل می‌آورید .. و برای مسئله راه حل می‌یابید... و برای برخی یادآوری آنچه نباید...

و برای من فراموشی آنچه باید!

۱۳۸۵ آبان ۱۹, جمعه

گرچه جایش اینجا نیست ولی بی‌خیال...

مقایسه یک خبر در دو متن مختلف - بی‌بی‌سی

درس‌هایی برای نگارش

متن اول به زبان انگلیسی ست و برای خوانندگان [عموما] غیر ایرانی - نشانی

متن دوم به فارسی ‌ست و برای فارسی ‌زبانان [عموما ایرانی‌] سراسر جهان - نشانی

تصویر متن فارسی: رحیم صفوی با این عنوان که "مانوور آمریکا فاقد ارزش عملیاتی‌ست" و تصویر متن انگلیسی: موشک شهاب ۳ با این زیرنویس که "شهاب ۳ می‌تواند اسرائیل را هدف قرار دهد".

علاوه بر عنوان عکس، در متن انگلیسی می‌خوانیم: "آگاهان بر این عقیده‌اند که شهاب ۳ قادر است به اسرائیل و مقرهای نظامی آمریکا در خلیج اصابت کند". در حالیکه همین نکته در متن فارسی به این شکل در آمده است: "برد اين موشک ها از 200 تا 2000 کيلومتر گزارش شده است" و هیچ اشاره‌ای به تیررس بودن اسرائیل و مقرهای نظامی آمریکا در آن نمی‌شود.

در متن فارسی آمده است: "رزمايش سپاه پاسداران چند روز پس از مانورهای نظامی مشترک ايالات متحده و چند کشور اروپايی و منطقه خليج فارس به اجرا در می آيد". در صورتیکه در متن انگلیسی اشاره‌ای به توالی زمانی این دو نمایش نظامی نشده؛ و بجای آن می‌خوانیم که: "رزمایش ایران در حالی صورت می‌گیرد که شورای امنیت درنظر دارد تحریم‌هایی را علیه ایران در پاسخ به امتناع این کشور نسبت به توقف غنی‌سازی اورانیوم اعمال کند."

در متن فارسی همچنین محدوده آزمایش شهاب ۳ "منطقه عمومی حوض سلطان در استان قم به سوی کوير مرکزی ايران" عنوان شده است ولی متن انگلیسی این محدوده را "کویری نزدیک مرکز مذهبی قم" دانسته‌ است.

در تمامی متن انگلیسی آبراهه جنوبی ایران با نام کوتاه "خلیج" آمده در حالیکه در خبر فارسی آنرا با نام کامل خود یعنی "خلیج فارس" می‌بینیم.

سجل احوال

تا دوره رضاشاه کسی شناسنامه نداشت. از همان موقع هم بود که نام خانوادگی اجباری شد. تا قبل از آن افراد با لقب یا نام پدر یا محل تولد و یا شغل‌شان شناخته می‌شدند.

آن اوایل اداره ثبت مأمورینی را به دهات و ولایت روانه می‌کرد تا در محل سجل احوال صادر کنند .. همین هم شد که در یک ده و قصبه نام خانوادگی خیلی‌ها شد یکی ... شخصی برای گرفتن سجل احوال به مأمور ثبت مراجعه کرد و گفت: نام من میرزا آقا بیک است؛ برایم سجل احوال صادر کنید.

کارمند ثبت هم کتاب جلوی رویش را ورقی زد و گفت: میرزا که جزیی‌ از اسم نیست و به موجب بند دوم قانون سجل ‌احوال باید از نام حذف شود ... در ضمن آقا هم نشانه بزرگی و جنسیت است، به موجب تبصره بند چهار قانون نمی‌تواند بخشی از اسم باشد ... بیک هم طبق الحاقیه سوم بند نهم از نام باید جدا شود، به طوری که حسن‌بیک در سجل می‌نویسیم حسن و محسن بیک می‌شود محسن ....

حالا با این تفاصیل بفرمایید چه اسمی مایلید در سجلتان باشد؟

مرد کمی فکر کرد و گفت: خب میرزایش که حذف شد .. آقا هم که ندارد ... بیک هم که نمی‌شود باشد ... با این حساب چیزی از اسم من باقی نمانده ..

... لطفا بنویسید: "گوز"

۱۳۸۵ آبان ۱۰, چهارشنبه

روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای با تو
روزهای
بی تو
      رو     زه ا   ی ب                                
     ی          ت و
              رو      ز         هایب                                      
                   ی          تو

       رو                   ز    ه  ا     ی
             ب        ی
         توروزه ای        ب
       ی     تور                                             وز
              ه ای     ب        ی   ت      و
                
روزهای با تو
روزهای با تو

۱۳۸۵ آبان ۹, سه‌شنبه

براتون پیش اومده حتما که جلوی روی شما یه نفر سوتی واضحی می‌ده ...خب بهترین عکس‌العمل چیه؟ این جور مواقع البته فرصت خوبیه برای تلافی حساب‌های قدیمی؛ ولی من ترجیح می‌دم خودم رو بزنم به نفهمی ... مثلا یه نمونه از یک محصول رو فرستادی تا مشتری ببینه ... این نمونه البته واقعی نیست ولی خیلی شبیه به اونه ... برای همینه که بهش میگن ماکت .. از نظر ظاهری همونه ولی چیزی توش نیست و کار هم نمی‌کنه .. فکرشو بکن!‌ همه می‌دونن نمونه واقعی چیه و فرقش با ماکت چیه ... بعد نیم ساعت مشتری (که آدم واردی هم هست) بهت زنگ می‌زنه که فلانی چرا این نمونه که فرستادی خرابه؟ کار نمی‌کنه؟ .. آسون‌ترین کار خیط کردن طرفه ... یا خیلی با احتیاط و احترام یه جوری بهش بگی که اشتباهی حالیش شده .... ولی یه راه دیگه هم هست:

من: اه؟ راست می‌گین؟ کار نمی‌کنه؟ خیلی عجیبه! اجازه بدین من زنگ بزنم از کسی که فرستاده سؤال کنم براتون ...

فرداش ... من زنگ می‌زنم:‌ خیلی باید ببخشید ... من خودم هم متوجه نشده بودم ... انگار اینا جای نمونه واقعی ماکت‌رو اشتباهی لحظه آخر فرستادن ..

شما بودین چی کار می‌کردین؟

۱۳۸۵ آبان ۸, دوشنبه

Once on Webgard Fix-The-Headline Project, not anymore available on the Internet:

Ken Falls In Love with Barbie

Being Happy Is Not Necessarily Being Gay, the Doctors Disclose

Paykan Moves Its Sales in Barbados, Japan and Germany

Boxing Day Sales Will Continue Till 13th of Farvardin This Year, the American Iranian Friendship Association Reported Today

Smoking Causes Smoke Detectors to Trigger, I Am Serious

۱۳۸۵ آبان ۶, شنبه

قصه‌های آقاجون

یکی می‌پرسید قیمه را با غین می‌نویسند یا قاف
دومی جواب داد: قیمه گوشت شیشک می‌خواهد و لپه تبریز ... می‌خواهی با غین بنویس ... می‌خواهی با قاف

تقویم تاریخ

هفت سال پیش در چنین روزی ۲۸‌ام اکتبر ۱۹۹۹؛ قدم به دنیایی نو با مختصاتی جدید گذاشتم ...

دروغ با قاف

وقتی معلم اسمش را خواند
هیچ نترسید ...
با آن سن کم‌اش آب دهانش خشک نشد ...
رنگش نپرید ..
و صدایش در گلو گره نخورد ...
راحت و آسوده ...
درست مثل یک جانی بالفطره ...
دفتر انشایش را باز کرد
و خواند که: علم بهتر از ثروت است ..
ولی نگفت: غروبها معلمش‌ مسافرکشی می‌کند


حالا همه راضی بودند:
معلم به حق‌التدریس‌اش رسید
و شاگرد به نمره‌اش
و جامعه یک دروغگوی کوچک دیگر تحویل گرفت

تازه یادم آمد که چرا نخواسته بودم ...

۱۳۸۵ آبان ۲, سه‌شنبه

چند روزه این جمله حمید حسابی مشغولم کرده:

"اگه به اونایی که رفتن بگن می‌تونین دوباره برگردین به زندگی؛ فکر می‌کنی قبول کنن؟"

راستی می‌یان این زندگی محدود و کش‌دار رو دوباره تکرار کنن؟

نمی‌دونم بخاطر دیدن چن تا عکس رو اینترنت بود یا شایدم گپ نیم‌ساعته با دوستی که ۱۵ سال پیش باهم همکار بودیم و یا دم غروبی افتادن دوزاریم که امروز روز آخر ماه رمضونه ... نمی‌دونم شایدم همه اینا باهم ... یه جورایی کم اْوردم ... راستش اصلن دلم نمی‌خواس اینارو اینجا بنویسم .. چون یا باید آدم واضح حرفشو بزنه که خوب بعدش کلی پشیمونی می‌یاره ... یا بایستی خیلی بزنه جاده خاکی و کلی چرند به هم ببافه که هیچ کسی ازش سر درنیاره ... من بیشتر می‌زنم جاده خاکی این جور موقع‌ها .. ولی این‌ دفه نمی‌دونم چرا ولی دلم خواس نصفه نیمه هم که شده بنویسم حالمو ...

ٱفتاب که داشت می‌یومد پایین حسابی به هم ریخته بودم ... بعدش دیدم آره راستی راستی که خیلی کم اوردم .. این سه‌تا قصه باهم تو یه روز که اتفاق می‌یوفتن انگار می‌خوان یه چیزی رو خرفهمت کنن ... که عوضی! باختی .. اونم نه فقط تو یه میدوون ... همه میدوونا را وا دادی ... تو هم از نظر احساسی وامونده‌ای ... هم تو کار و پول درآوردن .. و هم دیگه خودت هم می‌دونی که مثل قدیم‌ترا صاف و شفاف نیستی ... آخه بدبخت! .. همه شایدم یکی از اینا رو بدن ولی فقط واسه اینکه باقی اونهارو حفظ کنن .. مال‌خود کنن ... نه اینکه مثل تو توی هرسه تاش بُز بیاری ...

اون عکسا یادم اینداخت کجابودم و حالا کجام ... چقد .. اصلن بی‌خیال ... از دوستای ۱۵ سال پیش که سراغ گرفتم دیدم ایول هرکدوم یلی شدن واسه خودشون .. بعضی‌یاشون اونقده معروف و مهم شدن که اسمشون رو همه می‌شناسن .... خداییش خوشحال شدم واسه همشون ... ولی بازهم خداییش اون موقع من اگه سرنبودم ازشون هم‌قدشون که بودم ... این یعنی من از نقطه شروع بالاتری نسبت به اونا کلی پس رفتم... راستی‌یتش عیب کار من زیاده .. کم‌همتی یکی‌شه ... شاید اسم بهترش بی‌عرضگی باشه ... به قول یکی از دوستان هرکاری عرضه می‌خواد ... از اون ورم تازه متوجه شدم که این ماه رمضون هم تموم شد .. خیلی دلم می‌خواس فردا عید نمی‌شد ... یه جورایی بازم می‌شد جبران مافات کرد .. ولی حیف که آدم گیجه ... دیر به خودش می‌یاد ...

اصلن نمی‌دونم چرا دارم اینارو اینجا می‌نویسم .. به کسی چه مربوطه؟ ولی خوب شاید یه خیری توش هست .. این تیکه آخرش رو نمی‌دونم چطوری تموم کنم ... ولی وقتی آدم از همه جا می‌بره تازه انگار گوشی می‌یاد دستش که چقده بی‌دست و پاس .. که چقده هیچ‌‌کارس .. انگار اینجور ضربه‌ها لازمه تا اون صدای "حیلت رها کن ..." تو گوشت بپیچه ... آدم مستأصل که می‌شه .. خوب که می‌پیچه تازه یه دریچه‌ی نو که هیچ وقت بهش توجهی نداشته واسش باز می‌شه .. یه حسی بهش می‌گه نترس من اینجام .. هواتو دارم ...

این حالگیری اساسی امروز اینگار می‌ارزید به این تیکه آخرش .. یه خورده دل آدم قرص می‌شه .. گوش‌شو تیز می‌کنه واسه صداهایی که همیشه هستن ولی حوصله شنیدنشون رو نداریم ... صداهای که موندگارن .. که می‌گن: "حیلت رها کن .. "‌ که می‌گن: "نترس من اینجام ... هواتو دارم ...."

۱۳۸۵ مهر ۲۹, شنبه

قصه‌های آقاجون

ناظم مدرسه علمیه‌ای نزدیک سحر از خواب بیدار شد و توجه‌اش را چراغ روشن حجره‌ای به خود جلب کرد .. به آرامی از پشت پنجره حجره سرک کشید و طلبه جوانی را دید که در حال شرب خمر است ... به خود گفت که بهتر است تا دیر نشده همین حالا طلبه را تأدیب کند .. سرفه‌ای کرد و چند ضربه به آهستگی به در حجره زده:‌ یا الله!... طلبه بیچاره با عجله هر چه دم دستش بود ریخت روی کوزه و گفت:‌ بفرمایید داخل ...

ناظم: پسرم این موقع شب چرا بیداری؟
طلبه:‌ مشغول مطالعه بودم شیخ
ناظم: به‌به!‌ ماشالله!‌ خب بگو ببینم چه داری می‌خوانی؟ و دست دراز کرد یکی از کتاب‌های روی ظرف را برداشت
طلبه:‌ این؟ خب این اصول کافی‌ست ...

ناظم که برای رسیدن به کوزه مدفون زیر کتاب‌ها عجله داشت گفت: بارک الله!‌ خب بگو ببینم این یکی چیست؟ و کتاب دوم را هم برداشت... طلبه که نزدیک بود قالب تهی کند نالید: این هم شرح ابن ابی‌الحدید است ..

ناظم که دیگر داشت به مقصود نزدیک می‌شد برقی در چشمانش زد و گفت:‌ آفرین .. معلوم است طلبه ساعی و درس‌خوانی هستی ... خوب بگو بینم این کتاب که عمودی روی زمین گذاشته‌ای چیست؟ طلبه از همه جا مانده آب دهانش را قورت داد و گفت:‌ یا شیخ! این کتاب؛ کتاب "ستار العیوب"‌ است.

ناظم این را که شنید نگاهش را از طلبه دزدید؛ برخواست و از حجره بیرون شد.

۱۳۸۵ مهر ۲۸, جمعه

حالا دیگه نوبه ماس

شبای بی ستاره‌ی من ... یکی یکی گذشتن
روزای بی قواره‌ی تو ... یکی یکی پریدن

۱۳۸۵ مهر ۲۵, سه‌شنبه

وقتی بچه‌ها برای خوش‌آمد به سویت می‌آیند ... وقتی احمد و شاهین برایت سر سفره جا باز می‌کنند ... وقتی حمیدرضا برایت از آن سر سفره نان بربری تازه می‌آورد .. وقتی همه نگاهت می‌کنند تا لقمه بگیری و افطار کنی .. وقتی رسول کتانی‌ شماره ۳۹‌اش را از پا درمی‌آورد تا خود پای برهنه بازی کند ... وقتی سعید دستت را میان زمین بازی برای یک لحظه هم رها نمی‌کند ... وقتی همه دوست دارند در تیم تو باشند و تازه متوجه می‌شوی که ۶ نفره داری مقابل تیمی ۲ نفره بازی می‌کنی ... تازه می‌فهمی که این بچه‌ها اگر همه چیز هم داشته باشند دلشان برای دوست داشتن پدر و مادر و برادر و خواهر تنگِ تنگ است ... تازه می‌فهمی که چقدر آسان می‌شود خوشحال بود و خوشحال کرد ... که چه ما غافلیم ... و این بچه‌ها اگر نجنبیم از دست می‌روند ..

دیشب شب نبود .. روزِ روز بود بخدا ..

۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

چیزی که دیگر خبر نیست

تصادف دو خودرو در بزرگراه چمران راه را [نمی دانم چگونه ولی] در دو سوی خیابان بند آورده بود ... اتفاقی که از شدت تکرار در شهر تهران، دیگر درجه حساسیتش را از دست داده است ... این تصادف که شاید ۱۰ روز پیش سرراهم سبز شد حتی گمان نمی‌کنم برای حادثه دیدگان آن روز دیگر اهمیتی داشته باشد چرا که تصادم خسارتی مالی فقط بدنبال داشت و تا حالا حتمی فکری به حالش کرده‌اند ... آن روز من عجله داشتم و مجبور شدم میانه‌ی آن قطار ماشین‌ها از واگنی که مرا می‌برد پیاده شوم، کرایه‌ام را هنوز اول مسیر را نرفته تمام و کمال بدهم؛ و از مسیری دیگر با وسیله‌ای دربست خودم را به موقع برسانم ...

نقش من در این اتفاق چه بوده؟ نه بگذار اینطور بپرسم:‌ نقش آن دو راننده که به هرصورت حادثه ناشی از سهل‌انگاری [دلیلش مهم نیست] آنها بود در تلف شدن وقت من آن روز چه بوده؟ تلف شدن فرصتی که شاید برای کسی مثل من با کمی حرص خوردن و چند برابر هزینه مادی کردن تاحدی جبران شد ... شاید ولی برای دیگران به این سادگی جبران نشده باشد ... شاید یکی از آن ۳۰۰۰ نفر معطل در راه‌بندان طولانی قرار بود به جلسه‌ی مصاحبه کاری و افق روشن‌تری در زندگی برسد .. یا شاید آن دیگری را به دلداده‌اش می‌رساند ...

دوست دارم بدانم هرکدام چقدر به تأثیر آنچه از ما صادر می‌شود بر زندگی دیگران اهمیت می‌دهیم .. می‌خواهم بدانم من بعنوان یکی از آن ۳۰۰۰ وامانده در راه‌بندان آن روز، چقدر ذهن و فکر آن دو راننده را مشغول کرده بودم؟

از همین جاهاست که شروع می‌شود ... لازم نیست حتما مسئولیت شروع یا ادامه جنگی را بپذیریم ... لازم نیست حتما در منصبی دولتی ۱۵ میلیون دلار رشوه گرفته باشیم ... لازم نیست حتما در زمانی حکم مرگ کسی را صادر کرده باشیم .... تمام این مثال‌ها گرچه در شدت و وسعت قابل قیاس با تصادفی که از سر سهل‌انگاری به بقیه تحمیل می‌کنیم نیستند؛ اما از نظر جنس و ذات از همان است...

روزی مهندسی که در ایران به کار ساخت و ساز انبوه مشغول بود برایم از دلایل مهاجرتش به آن سوی آبها می‌گفت ... که تهران دیگر جای زندگی نیست ... از هر بن‌بست این شهر صد ماشین و آدم می‌جوشد .. که در این طرف آب همه چیز حساب دارد و سرانه فضای سبز بالاست و چه و چه ... آن روز نمی‌دانم چطور ولی هرچه جرأت داشتم جمع کردم تا بگویم:‌ یکی از آنهایی که تهران را زشت و کثیف کرده‌اند، انبوه سازانی هستند که با چرب کردن سبیل شهرداری هرچه باغ و باغچه در این شهر بود را به برج‌های سیمانی بدل کردند ... گفتم که این رفتاری‌ست که ما صادر شده و اکنون گریبان خودمان را گرفته است ... ناگفته پیداست که آن دوست مهندس از گفته من رنجید ولی چون آدم با انصافی بود پذیرفت که حقیقت جز این نیست...

درست که تا مدیریت کلان صحیح نباشد برآیند نیروهای کوچک افراد به هدر می‌رود .. ولی نمی‌توان به صرف این بهانه فقط هرچه را که برایمان پرفایده‌تراست انتخاب کنیم... درست که مشکلات اساسی هستند اما اگر تمامی نیروهای تک تک افراد در امتداد هم و در جهت بهبود اوضاع جمع می‌شدند آیا باز هم اوضاع به همین منوال بود؟‌ تعبیر دوست دیگری بعد از نیم ساعت رانندگی در تهران برایم دردآور بود که:‌ "حقشان است! این مردم لیاقتشان همینی‌ست که برسرشان می‌رود".

سالها قبل خوابی دیدم که من دلیل شروع جنگی شده‌ام .... هنوز آن سئوال به جای خود باقی‌ست:‌ اگر همه افراد بشر مراقبه داشتند، آیا باز خونی بر زمین می‌ریخت؟

شما چقدر در زندگی امروز من با آنچه می‌کنید نقش دارید؟

و من چقدر؟

۱۳۸۵ مهر ۱۵, شنبه

خاطره ‌نگاری

امروز شاید شروعی بود برای حرکت از این سوی افق به آنسوی دیگر ... حالا باید نگران پيرزن فرتوت و پسر زاغ و نحيف و چرک و چقر سر چهارراه باشم انگار....

۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه

How to fix your soul ...
If you were an electrician .. . .

Well well well .. we will discuss the most simple utility any electrician should be perfect at .. you might be interested to become an electrical trade and want to learn all the details of the job, then I would suggest that you should either consult a trade school or refer to better and more accredited centers/websites/weblogs ... here in this weblog we just teach you how to turn a light on .. that’s all .. simple but at the same time very important.

I did my best to ignore the introductory paragraph why we basically need to have light, but the more I tried, the less I succeeded… I am from the old school which believes in creating the awareness about the necessity of an action to have the commitment for the hardships and consequences of the deed .. concisely; we need light to see the things better at the edge of sunset and be able to find our way in the middle of the night (night starts in Iran one hour earlier this year as we are wealthy enough – al’hamdolellah – to disregard summer saving time). I hope that I have made myself clear as why we technicians should know how to install a very simple lighting system.

Since I have written lengthily about the intro, I should now save some time by writing shorter about the elements and process. Wire, switch, and let me see yes; lamp is all you need to make illumination. Word of advice: Make sure you are not misreading illumination for enlightenment. You may have a city illuminated but not enlightened yet .. why? because you were to busy with the lamps (how many lamps a city needs?) that you never had a chance to sit for a while and enjoy seeing things better at night.

So remember wire, switch and lamp are the three major constituents of your lighting system .. but wait a second.. I forgot something .. yeah source of power. this one is so obvious that some time we take it for granted, without source of energy all the wires and switches and lamps are useless. Here I should make a brave confession: I was not into that really .. and I will suggest you young electricians not to waste your valuable time and brain to find the truth and reality of the source of energy. Sometimes in our classes once questioned about the nature of the energy; we simple response that the questioned area is the subject we electricians don’t care about. What we all care about is to deliver light to the people houses.

Once you have all the elements, then you should remember that the functionality of the system is depending on the workability of each of the three said components. Without one the whole system flops.

Observations of the past experiences depicts that we better connect these three serially. You may want to have your own experimental setups, but I cannot guarantee if they work and even if they do, whether they are safe or not. We strongly advise that you read the disclaimer of this manual before taking any deviational steps.

The wires should be “conductor” otherwise the light will not turn on. Please don’t expect a wooden stick or plastic rod to serve the same purpose.
Switch should be always on at night; unless you really are heading for bed. Sleep is reported to be sound in the absence of any source of light. New researches have found some exceptional cases though.

If you are contracting the lighting system, please bear in mind that lamps are consumables so they should be provided by the users. No matter how many lamps you replace, the users won’t be happy with the level and color of illumination unless they themselves provide the lamps. Cleaning and maintenance of the lamp should be also foreseen in the contract. Electricians are not insured for the claims based on such shortcomings.

Before leaving the site, shake hand with the user and verify that everything is in order. As a mentor of many electricians with several years of teaching experience; I would recommend that you in few words explain to the user that the light may black out for the reasons beyond your control. The fact that the light was on for this moment doest not provide the grounds that it will be on the second later.

A lamp needs the source of energy every moment, as soon as the source is low or gone the light will faint and or shutdown.

۱۳۸۵ مهر ۱۱, سه‌شنبه

حسن تنبل ترکیه - ۱

این یکی از آن داستانهای دنباله‌داری بود که آقاجون برایمان تعریف می‌کرد .. گاهی خصوصی و گاهی هم وقتی چندتا بچه قدو نیم قد روی زمین دورش را می‌گرفتیم تا داستان را گروهی برایمان بازخوانی کند.

.... حسن تنبل برای خواستگاری دختر پادشاه حسابی به خودش رسید .. کلاه و عینک و عصایی برای خودش تهیه کرد و به دربار شاه رفت... شاه پرسید خب حسن تنبل بگو ببینم چه می‌کنی؟ حسن تنبل جواب داد: پادشاه به سلامت باد‍‌! من تاجر تخم‌مرغم .. می‌خرم یک قرآن می‌فروشم سی‌شی (سی‌شاهی) ... شاه با تعجب گفت:‌ خب اینطوری که ضرر می‌کنی .... حسن تنبل بادی به غبغب انداخت و گفت: عیبی نداره ... بذارید ارتش شاه بخوره قوی شه!

۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

شماره‌های محبوب در ایران
- شماره‌های رند موبایل که گاهی تا بیست میلیون چوق فروش می‌روند
- میلیون تومن
- میلیارد تومن
- رتبه‌های تک رقمی کنکور
- پژو ۲۰۶
- ایضا ۴۰۵
- ۴-۳-۳
- ۴-۴-۲
- ۲۹ اسفند
- ۴۳ اینچ و ۶۰ اینچ
- خانه‌هایی که فقط یک زنگ دارند و لاجرم یک واحد فقط
- ۷
- اول فروردین
- دوم خرداد
- سوم خرداد
- ۵۹۸

... و شماره‌هایی که به یاد داشتن آنها واجب است:
- ده شماره موبایل دوست‌های دخترتان که با ۰۹۱۲ شروع می‌شوند
- پلیس ۱۱۰
- کد رمز :‌ از خجالتتون درمی‌یآییم! [ظاهر آن گرچه عدد نیست اما معنای و باطن آن عددی‌ست]
- ۷ تیر


و شماره‌هایی که تا عقل معاش داشته باشی و درگیر محاسبه و چرتکه، نمی‌فهمی‌شان:
- کربلای ۵
- والفجر ۸
- تپه‌های ۲۰۰۰ و ۳۰۰۰
- قطعه ۲۰
- هفتم
- ۵۹۸

دودستی تقدیم شد به لیلای لیلی؛ دلداده همیشگی ۵۹۸

۱۳۸۵ مهر ۳, دوشنبه

- حسام جان ... پسرم بلند شو! باز دیر می‌رسی‌ها!
- ماشالله عزیز جون!‌ تو که از فرمانده گردان سخگیرتری که!
- پاشو پسرم؛ رفتم برات نون تازه خریدم اول صبی؛ یخ می‌کنه از دهن می‌یوفته.

آفتاب هنوز پهن نشده بود توی ایوان خانه کلنگی که حسام دم‌پایی‌ها را نصف‌ونیمه به پا کشید و از پله‌های آجری و نم‌زده ایوان خودش را به حیاط خیس بارون زده دم صبح رسوند .. لابلای گلدون‌های دور حوض کنار شیر آب یه پاشو گذاشت روی سکوی آبی فیروزه‌ای حوض و یه کف دست آب پاشید به صورتش.

دیشب دیروقت رسیده بود خونه ... بعد از ۹۵ روز اومده بود مرخصی. شب که رسیده بود ازترس اینکه به صدای در عزیز از خواب بیدارشه خودشو کشیده بود رو سینه دیوارو پریده بود تو حیاط...

- عزیز جون قربون اون خواب سبکت بره احسان .. نذاشتم بخوابی‌آ
مادر هیچ نمی‌گوید ولی احسان‌ می‌داند که مادر صبح زودتر صدایش کرده به عشق دیدن بیشترش.

- احسان جون به سلامتی چندروز ننه پیش ما می‌مونی؟

احسان شرمنده با صدایی که سختی می‌شود شنید می‌نالد:
- عزیز جون بچه‌ها فردا می‌یان دنبالم
- به سلامتی انشالله

سفره صبحانه پهن شده .. نان سنگک تازه بویش ایوان را برداشته ..
- به به ... چه ضیافت شاهانه‌ای عزیز جون!
- مگه تو منطقه نون و پنیر هم گیرتون نمی‌یاد؟
- چرا که نمی‌یاد ... ولی اینطوری با عزیز شاهانه‌اس...
- احسان!‌ دیشب قبل از اینکه بیایی چشمم گرم شده بود خوابتو دیدم
- خیره ایشالا .. چی دیدی عزیز؟
- اومد نداره مادر .. آدم باید خوابشو به آب روون بگه اول
- خب به من بگو دیگه .. منم مثل آب روون یه جا بند نمی‌شم

و عزیز به خودش دلداری می‌داد که خواب زن چپ است ... و احسانش را دوباره صحیح و سالم باز خواهد یافت ... دلش می‌خواست حالا که خوابش تعبیر نشده و احسان در کنارش است او را در آغوش بگیرد و در کنار همان سفره بنالد "مادر جان دیگر نرو!‌ همین جا بمان!‌ تو بیشتر از سهم خودت رفته‌ای! مگر من مادر نباید راضی باشم؟‌ اینبار نمی‌گذارم بروی .. آرزو دارم عروسیت را ببینم" عزیز اما اینها را نه آن روز گفت نه هیچ روز دیگری تا به امروز که احسان ۲۲ سال است که ۲۲ ساله مانده .. همانطور زیبا و جوان ... نه یک تار مویش سفید شده؛‌ نه هیچ چروکی بر صورتش افتاده

احسان برای عزیز ۲۲ سال است که صبح‌ها از توی ایوان دم‌پایی را نصفه نیمه به پا می‌کشد و کنار شیر حوض چند کف دست آب به صورتش می‌ریزد ... احسان ۲۲ سال است که می‌خواهد ترم بعد برگردد سرکلاس دانشگاه و درس نیمه‌کاره‌اش را تمام کند تا عزیز برود خانه مش‌فتح‌الله، مریم را برایش خواستگاری کند ...

عزیز این جمعه هم که هوا و گرگ و میش بود خودش را رساند بالای سر احسان .. دبه‌اش را از آب پرکرد ... چند کف دست آب روی سنگ احسان ریخت و با دستانش سرتا پای پسرجوانش را شست.

۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

رمضان کریم

در باقی کشورها: حلول ماه رمضان مبارک
در ایران: خیلی سخت نگیرین ... یه ماه فقط،‌ زود می‌گذره

۱۳۸۵ شهریور ۳۱, جمعه

چی تو خاطرم می‌گذره؟

خاطرات جنگ ... بوی پاییزی مدرسه ... روزهای کوتاه و هوای گرفته خنک .... دلهای چندبار سوخته مادرا ... خرمالو و گلابی و به ... کیف و کتاب و مشق و روپوش ... رمضان و سحری و یاد دوره‌های خونوادگی ... موشک بارون ... روز آخر تابستون ... جواب امتحانا... سارافون ... تبریک ... عروسی ... مهمونی ... تسلیت .. ختم ... خداحافظی ... سفربه سلامت

۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه

۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه

گرچه پاییز نیامده هنوز ... و تا شب یلدا شاید که شبهای تاری مثل چهارشنبه کم نباشند ... ولی چه باک که هوا بس طربناک شده .. و زمین و آسمان سر آشتی با ساکنین این تکه شلوغ و داغ زمین دارند انگار... مستی که بیاید همه چیز دیگر جور می‌شود .. دیگر کمی‌ها و بدی‌ها زجرت نمی‌دهند ... پستی‌ها را نمی‌بینی ... به ساعت‌های غم‌دار زندگی‌یت پوزخند می‌زنی ...

و به یاد می‌آوری چند باره که انسان در این دنیا یک نیاز بیش ندارد که اگر آن یکی حاصل شود مابقی از اعتبار خواستن و تمنا ساقط‌‌ ند دیگر .. و چه رویایی‌ست که انسان عاشق باشد و دیوانه .. و مست ... و خراب ... و ببیند .. و نخواهد ... و خواسته شود ... و زکات عمرش که می‌رود هم‌دمی باشد و مهربانی ... و سبکی ... آه سبکی زندگی! کجایی که عده‌ای تورا دورجهان می‌جورند .. و گروهی تو را از صبح تا شام در بازار سراغ می‌گیرند ... و چه عمرهای عزیز که آسان از کف می‌روند در گیجی رسیدن به تو...

دلم هوای یلدا کرده .. گرچه یلدا نزدیک نیست ... دلم هوای آن صدای نفس‌کشیدی را کرده که هوا را استادانه با جان و دل ... و به نرمی و سبکی فرو می‌دهد... از آنها که خواننده میان دو بیت نفس می‌گیرد و خود می‌شود یک پرده ... سببی از اسباب موسیقی ..

دلم هوای یلدا کرده ... گرچه یلدا نزدیک نیست .. اما از شبِ یلدای نیامده، به من نزدیک‌تر است.. امشب شب قدر پاییزست ... گرچه پاییز لوند با ناز و ادایش هنوز در راه مانده است ...

با همه دوری‌یم اما من امشب به پاییز ... من به یلدا رسیده‌ام.

۱۳۸۵ شهریور ۲۵, شنبه

when i upgraded my life two years back it came with a message that took all my attention to get ignored. the massage came so visible today that it is no longer possible to overlook: “hey buddy! you may be a victim of life counterfeiting”.

۱۳۸۵ شهریور ۲۲, چهارشنبه

دیشب شب نا خوشی بود ...
و امشب امتداد سعی در فراموشی‌ست ...
و فردا شاید .. روز دیگری باشد ...

شاید ..

۱۳۸۵ شهریور ۱۸, شنبه

گرچه رد بودنت را مردمک گم کرده بود
خانه‌ای دارد نسیم وصل تو در سینه‌ام ...

۱۳۸۵ شهریور ۱۶, پنجشنبه

چه آسون که گذشت ...خاطرات بچگی هامون
نمی خوای که بدونن همه ... دیگه مُرده دلامون

چه خاطراتی که تو هوای دم کرده پوسید
چه آدما که آسون و راحت ... دلاشون دیگه گندید

۱۳۸۵ شهریور ۱۱, شنبه

برادران رایت

شاید بجا بود که برادران رایت برای این اختراع مسخره‌شان مجازات می‌شدند ...

اگر هواپیما نبود امروز چیزی برباند فرودگاه مشهد نمی‌سوخت
اگر هواپیما نبود دوستان را یکی یکی از تو دور نمی‌کرد
اگر هواپیما نبود رفتن و کنده شدن اینقدر آسان نبود ... و خود سفر مقدمه‌ای می‌شد برای تحول و نه جابجایی ...

۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

تولدی دیگر

امروز به قصد از میدان هدایت سر درآوردم .. .. تا یادی کرده باشم از آن روز که دیگر برایمان شعری نخواندی .. صبح که چشمانم را به روز دوشنبه ۶ام شهریور ۸۵ باز کردم قصد کردم تولدی دیگر را با لبخند برای خود جشن بگیرم .. . به روی آوین خندیدم و چه آسان او هم به روی من لبخند زد .. از در که بیرون زدم برای عباس آقا سبزی‌فروش باصفای محله‌مان دست تکان دادم و او هم برایم با لبخند روز خوبی را آرزو کرد .. .. از جلوی پلاک ۱۴ که رد می‌شدم قصد کردم دوباره لبخندی تحویل بدهم که نگاهم به انتهای یک کوچه بن‌بست چسبید .. .. اما چه فرقی می‌کند؟ .... براساس قانون اول جهانی لبخند برآیند تمام لبخند‌های ردوبدل شده دنیا از آغاز تا به حال مثبت و رو به تزاید بوده است .. .. یک لبخند به انتهای کوچه دل‌تنگی‌ها گشایش است برای ساکنانش... از زیر طاق‌نصرت خیابان زمرد که رد می‌شدم سیدحسن را دیدم که مسلسل را چون جان در مشت می‌فشرد .... برایش لبخندی فرستادم که می‌گفت محاسن و دستارسیاهت را می‌توان دوست داشت اما بدون مسلسل حتما زیباتر خواهی بود .. .. سر سه‌راهی اتوبوسی با عجله به سوی من می‌شتافت ... از خودم پرسیدم آیا بعد از تصادم هم می‌توانم زنجیره لبخند را به آقای راننده برسانم .. از عواقب کار کمی ترسیدم و گذاشتم آقای راننده با سرعت خود خوش باشد .. امروز اجازه داده موتوری با آسودگی خیال ویراژش را بدهد .. راه را برای کسی که می‌خواست سبقت بگیرد سد نکردم .. اجازه دادم باد از لابلای تبریزی‌های سرراه ضرابخانه به صورتم بوزد .. و فرصت دادم تا تخیلم از بالای تپه‌ی مشرف به غرب تهران مرا به درک بهتری از قلق‌های بازیگری انسان برساند ... امروز به سبزه و گل و آسمان نیلی که جای خود داشت به زوار در رفته سپری شکسته و به لاستیک پنجری در کنار خیابان هم لبخند زدم که ما چه غافل از پس پرده روزهایمان را به بهانه هر ناخوشی از لبخندمان محروم می‌کنیم.
چه بامزه که بدون آنکه خودم بخواهم این پیغام برایم رسید:

Virgo (8/23-9/22)
Charm is your best asset today, so unleash your brightest smile whenever you can.

۱۳۸۵ شهریور ۵, یکشنبه

ART © XXXIX

۱۳۸۵ شهریور ۲, پنجشنبه

وقتی حواست به آنچه می‌توانی از دست بدهی باشد ...
وقتی یک روز که نه ... یک آن چشمت را کمی باز کنی و ببینی که:
مادر از بیمارستان مرخص شده ...
آوین برایت آواز می‌خواند ...
زندگی در رگهایت راه می‌رود ...

قدر عافیت می‌فهمی و می‌خوانی:
سیب هست!
آوین هست!
مادر هست!
زندگی زیباست!

۱۳۸۵ مرداد ۲۶, پنجشنبه

عنتری که لوطیش مرده بود

لوطی که مرد ... عنتر هر چه یاد گرفته بود پاک فراموشش شد
آنهمه ادا که "یادم" دادی بود یا دیگر "یادم" نیست .... یا جرأتی برای ابرازش ندارم..
یا تو لوطی نبودی که وقتی رفتی ترقص را با خود نبری...
یا من عنتر نبودم از روز اول؟
هر چه بود که یاد دوران رقاصی و دلبری به خیر ...

۱۳۸۵ مرداد ۲۲, یکشنبه

رخ نمی‌نمایی؟

خوب یادم هست که خواستم رخ نمایان می‌نکنی ...
فقط مانده‌ام که از کی من مستجاب الدعوه شده‌ام؟

۱۳۸۵ مرداد ۱۷, سه‌شنبه



راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضاء حسن القضاء

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى
شمه‏اى وا گو از آنچه ديده‏اى

از تو بر ما تافت پنهان چون كنى
بى زبان چون ماه پرتو ميزنى

ليك اگر در گفت آيد قرص ماه
شب روان را زودتر آرد براه

ماه بى گفتن چو باشد رهنما
چون بگويد شد ضياء اندر ضيا

چون تو بابى آن مدينه علم را
چون شعاعى آفتاب حلم را

باز باش اى باب بر جوياى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب

باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له كفوا احد

جلال الدین بلخی

۱۳۸۵ مرداد ۶, جمعه

خــــوشــ انـــ دمـــیــ کــهــ بـا تــــو گــذشـتــــ مــــمــــتــــد و طـــــولــانــــــیـــــــــــــــــ و --- ح...ی...ف --- ک...ه --- ا....ن...ق...ط...ا...ع --- ر...ا --- ب..ر... --- ج...ب....ی....ن --- م...ن --- ب....ی...ش...ت...ر --- پ...س...ن...د..ی....د...ی

۱۳۸۵ مرداد ۴, چهارشنبه

امروز نامه‌ای از دوستی به دستم رسید که مو بر تنم سیخ کرد ... راست می‌گفت ... همه اینها را با تفصیلات بیشتر ۵ ماه پیش برایم تعریف کرده بود ... قبلا هم یک بار تجربه‌ای مشابه با این دوست داشته‌ام ... ارتباط از نوعی ناشناخته:

"حاجی یادته اینجا که بودی (اوایل فروردین ۸۵) برات گفتم چه خوابی دیدم که من و تو با هم جایی هستیم مثل جنوب لبنان .. همه جا خراب شده بود و پرچم‌هایی مثل مراسم عزاداری کنارمون بود ... گفتم برات که دیدم احمدی نژاد شهید شده ... ما می‌رفتیم تا بجنگیم ...؟ عکس‌های جنوب لبنان رو که دیدم دلم ریخت .... همون تصویر بود که تو خواب دیده بودم .. یادته برات گفتم اینهارو؟ ... خدا بخیر کنه .."

۱۳۸۵ تیر ۳۰, جمعه

برای جنگ ۳۳ روزه

دنیا ...
ای عشق رویایی من:
آن روز ...
صبح زیبای تابستان
که در پیاده‌رویی آفتاب رو
روی صندلی کوچکی لم داده بودی ...
و روزنامه‌ات را چون عزیزی در دست می‌فشردی
گاهی جرعه‌ای از قهوه سیاه می‌نوشیدی
و گاهی پکی به سیگار خوشبویت می‌زدی
همان دم ...
مرا عاشق خود ساختی...

از آن روز ..
هر روز عشق، با تو بارورتر می‌شد
عشق تو مرا هر روز به آن کافه زیبا می‌کشاند
تا رأس ساعت ۷ جای خالیت را پر کنم

سالها چنین گذشت و من با یاد تو
و عشق به:
پک‌های سیگارت ...
و کام‌هایت از قهوه‌ی سیاه ...
روزهایم را به شب می‌سپردم ...
تا صبح؛ به امید دیدار ساعت ۷ باز زنده شوم


امروز اما جای خالیت پر بود
و چه ساده عشق من به تو پژمرد

کاش بودی اما ....
تا تورا به صبحانه‌ای متفاوت مهمان کنم
نه در کمرکش آن خیابان گم شده در افق
که بر بالکن آفتاب روی خانه‌مان
مشرف به خرابه‌های جنگ‌
که نان و پنیرت بوی خاک بگیرند
و گسی مرگ را با قهوه تلخت مزه کنی

روزنامه‌ای برایت می‌خریدم... تا ورق بزنی
و نگاهت را از خرابه‌های جنگ‌مان بدزدی

همچون دود سیگار
از لابلای ورق‌های تا خورده روزنامه‌ات می‌پیچیدم
و از چاک یقه نیمه بازت روی سینه و بازوانت پهن می‌شدم
تو را سراسر از بوی خود می‌پوشاندم
از گردنت بالا می‌رفتم
دور لبانت و بینی خوش تراشت می‌چرخیدم
به گوشهای زیبایت می‌رسیدم
و در جانت نجوا می‌کردم:
"محبوب من ...
من تو را بدون جنگ دوست دارم"

۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

هر چه می‌کنم دیگر "آن" نمی‌شود ... "آن" دم .. "آن" حس ... آن جان که از سینه بیرون می‌زد و اشکهایی که سر می‌خورد از ته کاسه چشم ... می‌جوشید و شوریش کام را می‌نواخت ... حالا که دیگر آن حس مرده است ... دیگر زیاد فرقی نمی‌کند چگونه و از چه راهی ... تو بگو ... آرامش کجاست؟ دردخواهی که گفته که برابر با خود‌آزاری‌ست؟ ... آیا شود که دمی آن دم باز رسد؟... خورشید دوباره گُر بگیرد؟ ... اژدهای جانم از بی‌حالتی درآید؟ ... گرمای تو دوباره بتابد؟ ... من باز با نوای داوود همدم شوم؟ ... دنیا خاک شود؟ ... کوه بماند و سنگ و صدای حزین داوود فقط ؟؟

۱۳۸۵ تیر ۲۴, شنبه




طائر الميلاد

نه! قرار این نبود .. به پوستم نگاه کن ... رنگ چشمانم را ببین ... من باید آن سوی مدیترانه دنیا می‌آمدم ... نمی‌دانم کدام لک‌لک بی‌سوادی بود که نشانی خانه‌ی پدر و مادر جوان مرا در مرز آلمان و سویس با این خانه‌ی مخروبه در مرز لبنان و اسرائیل اشتباهی گرفت ..لک‌لک بی‌شعور! حداقل وقتی دختری را به منقار گرفته‌ای بیشتر دقت کن .. اگر یک پسر بودم شاید بزرگ‌تر که می‌شدم راه خانه‌یی دیگر را در پیش می‌گرفتم؛ اما انتخاب برای دختر عرب آسان نیست... از همان روز اول حماقت لک‌لک بی‌سواد کار دستم داد .. رنگ و رخم نه به مادر فلسطینی‌ام شبیه بود نه به پدر لبنانی‌ام ... پدر با دیدن من، چشم غره رفت ولی توجیه مادرش که دایی مادربزرگ هم چشم آبی و بور بوده، کمی او را آرام کرد .. شاید هم چاره‌ای جز قبول نداشت ...البته هیچگاه پدر نتوانست مرا مانند برادری که ۳ سال به دنیا آمد دوست بدارد.. پسری کنعانی با صورتی گندمگون و موهایی کمی مجعد ... مادر اما درست مثل مادر سویسی‌ام دوستم داشت ... من که خودم را برای یادگیری آلمانی و فرانسه و ایتالیایی و صرف افعال لاتین آماده کرده بودم دیگر بجای "Mutter" آنکه مرا در آغوش می‌فشرد صدا می‌کردم "اُمی" ... خب گرچه اوضاع زندگی شبیه آن سوی آبها نیست اما خانه‌ی من اینجاست ... اگر به نشانی اولیه فرستاده می‌شدم فقط شب سال نو و یکی دوبار دیگر فرصت می‌شد از آتش‌بازی در شب لذت ببرم ... در عوض اینجا هر شب آسمان نورباران است ...هر شب شب سال نوست ... اگر آنجا صدایم در جیغ و شادی مردم سر ساعت ۱۲ اولین شب ژانویه گم می‌شد؛ در خانه و همسایگی ما اینجا هر شب صدای جیغ‌ و فریاد بلند است ... خیلی دوست داشتم از آنکه مرا به این خانه فرستاد سراغ خواهرخوانده عربم را در سویس می‌گرفتم ... می‌خواستم بدانم آنقدر که من به فکر او هستم و یادش می‌کنم او هم به یاد من هست؟

۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه

کاش لبانم راه نزدیک دلم تا گوش تو را می‌شناخت ...

۱۳۸۵ تیر ۲۰, سه‌شنبه

قصه‌های آقاجون

طرف پای خزینه که می‌رسید به احترام آب؛ کمی از آن را کف دست می‌گرفت .. می‌بویید ...و در آخر بر آن بوسه می‌زد .. وارد خزینه که می‌شد یکی دو بار نفس حبس کرده و تا کله زیر آب می‌رفت ... خوب که خیس می‌خورد تمرکز می‌گرفت و قلپ قلپ حباب هوا بود که دور و برش می‌ترکید ... از او پرسیدند:‌ "دم آب بوسیدنت چی بود ... توی آب گوزیدنت چی بود؟"

۱۳۸۵ تیر ۱۹, دوشنبه

خرده فرهنگ‌ ۱

بعد بازی فرانسه - برزیل:
زیدان "مسلمان" یک‌تنه حریف برزیل شد.

بعد از بازی فرانسه - ایتالیا در فینال:
عمل "وحشیانه" زیدان ....

۱۳۸۵ تیر ۱۷, شنبه

مهاجرت همه اینها بود ولی مهاجرت اینها نبود .. مهاجرت برای من هرروزش نو بود ... خودم را هرروز یک بار دیگر کشف می‌کردم .. ابعاد خودم را .. عین نوزادی که دستهایش را ناباورانه جلوی چشمانش می‌گیرد و تکان می‌دهد ...که این چیست؟ دست من؟ به چه کار می‌آید؟ ابعادش چیست؟ و صاحبش کیست؟ در امتداد آن دست می‌رسی به خودت؟ دیگران را نمی‌دانم ولی مهاجرت مرا به خودم معرفی کرد ... باهم آشنا شدیم و دوست و آخرش عاشق هم .. که تا عاشق خودت نشوی عشق را نشناخته‌ای هنوز .. آن من که در تهران ترکش کردم از روز نخست حتی قبل از تولدش تکلیفش معلوم که فرزند کیست ... خاله و عمو و دایی و عمه‌اش کیانند ... در چه طبقه‌ایست و با چه کسان دوست و همدم خواهد شد ... یک دوجین آدم بودند که قربان صدقه‌ات می‌رفتند .. روی عیب‌هایت سرپوش می‌گذاشتند و تو را صمیمانه دوست داشتند .. تو عضوی از قبیله بودی گرچه سالهاست که دیگر طایفه و قبیله‌ای نیست ... برای قدمهایی که برمی‌داشتی .. رشته‌ای که انتخاب می‌کردی ... کاری که برمی‌گزیدی ... قوم و قبیله‌ات یک نقش پررنگ داشتند که گاهی خوش نقش بود و گاهی هم بدریخت و زننده ...

از حریم امن موطن که پا بیرون می‌گذاری دیگر خودتی و خودت ... نه عمویت سفارشت را خواهد کرد نه برادرت جورت را خواهد کشید .. و نه دیگر دوستی داری که از وقت و حس و حالش برایت مایه بگذارد .. و این همان قسمت سخت و در عین حال دوست‌داشتنی مهاجرت برایم بود ... نه تنها می‌بایستی خود را وفق دهی با محیط جدید ... که باید حداقل‌های عاطفی را برای خودت فراهم کنی .. برای کسی مانند من دوست صمیمی یکی از همان حداقل‌هاست .. حال دیگر نوبه بازیگری ماست ... حالا فقط و فقط به اتکای خودِ وجودیت می‌توانی یارگیری ‌کنی، دوست بداری .. و دوست داشته ‌شوی ... مهاجرت دوره‌ی تکمیلی خودآگاهی‌ست ... مهاجرت آیینه تمام قد گوهر ماست...

۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه

نه دو سال نیست .. عمری گذشته و من خمار آن نفحه شن و ریحان و نسترنم هنوززز..

مهاجرت از تل خاکی به خاکی نیست .. مهاجرت در ماست ... درست که سفر از پاها و دست‌هاست که پا می‌گیرد ولی چه زود قلب و روحت را تسخیر سیرش که نمی‌کند ... ای‌ کاش سفر در شهر و دیار محدود بود؛ که آنوقت دیگر شاید هیچگاه شمارش معکوس بازگشت برایم معنا نداشت..

همه چیز از یک سلام آغاز شد ... قصه بریدن من و بندهای اتصال که چه آسان گمان برده بودم که می‌گسلند .. و چه بی‌انتهاست این قصه که سرآغاز هم نداشت چه رسد به پایان .. من نه سودای زندگی مرفه داشتم و نه آرزوی دسترسی به هرچه که باشد ... از سربازی که ترخیص شدم دیگر جنگ هم تمام شده بود ... مانده بودیم ما و یک عالمه خاطرات خوشِ زجرآور؛ از همانها که می‌سوزاندت ولی سال و ماهی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد خوش خوشانت می‌شود که تو آنرا از سر گذرانده‌ای نه دیگری ... یاد آنها را که دوباره در میان انعکاس مواج آینه‌ی دلت شخم می‌زنی بوی آشنا و خوشی به مشامت می‌رسد .. دیگر نه عقب‌ماندگی موطن را به یاد می‌آوری نه قوانین سخت‌گیر و یک چشم را که تو را و زن را و بی‌کس و یاور را به یک چشم نمی‌بیند... نه پیرزن فقیر چادر به کمر بسته جلوی چشمانت شبها و روزها رژه می‌روند؛ نه استیصال مردمی را به یاد می‌آوری که بخت شهری بودن نداشته‌اند تا شب‌شان‌ به امید نوبه بیمارستان‌ دولتی توی پتوی پاره‌ای به صبح نرسد .. هرچه هست و هرچه نیست اینها همه آن چیزیست که من را من خواسته و مرا به این نقطه و مرز کشانده که برگرد ...

وقتی بار می‌بستم اصلا حواسم به آنچه برسرم خواهد آمد نبود ...این روزها پیش از هر سفر کاری ورد ذهنم این شده که تو چطور توانستی چهار سال تمام دوام آوری ..نمی‌دانم چرا ولی هیچگاه خیلی از چگونگی قصد و خواستم باخبر نشدم که اگر جز این بود رفتن هیچگاه آغاز نمی‌شد .. می‌خواستم نو شوم .. به اینجا رسیده‌ام تا افق‌های دیدم پهن شوند و باز ... تا تجربه‌ای دست اول از آنچه اینهمه درباره‌اش مدیحه شنیده بودم بدست آورم .... اینهایی جوابهایی بود که هر نوآشنایی که دو کلام همزبان می‌شدیم از دهانم می‌شنید .. دیگر شده بود سرود ملی که باید سرصف حفظ باشی برای هم‌خوانی... اما خانه‌ی دومی که من برای خود گزیده بودم مادر نداشت ...پدر نداشت .. که در قاموس من خانه آن چهاردیواری با سقف شیروانی و دودکش و سبزه و درخت بیرونش که هزاربار در نقاشی برنامه کودک دیده‌ایم نیست .. خانه برای من بی سفره صبحانه و پنیر تبریز و دستی که خستگی‌ش را در لابلای موهای تو پنهان می‌کرد خانه نبود ... بعدترها خودم را با واژه "خانه‌ی دوم من" تسلی دادم که این یکی؛ آن یکی نیست ولی در حال که خانه است .. و بی‌سبب نبود که بارها و بارها که غروب بعد از رهایی از کار یا درس کلید را در سوراخ در که می‌چرخاندم و دستم به روشن کردن اتاق دراز می‌شد به در و دیوار خانه‌ام سلام می‌کردم ... و بگذار بگویم که بارها و بارها به دیوارهای سفید چون برف اتاق گفتم:‌ "سلام مادر!" و مؤمنانه به انتظار پاسخ و جوابی درنگ کردم بدون حرکت .. با گوشی که تیز می‌شد و قلبی که انعکاس سلام تو را از آن سوی زمین می‌شنید ...

باقی

۱۳۸۵ تیر ۵, دوشنبه

سلام براص ف هان .. که سه بخش بیشتر نیست ... که جذب است و جذبه و جاذبه ... و دور هم نیست ...همین جا؛ در قلب ایران ماست ... از بالاو چپ و راست نزدیک‌ترین است به اقوام و اقوال ... و با اینکه نصف جهان است؛ اما لهجه‌اش خواستنی‌ترین است به کل ارض .. و چه بخواهیم و چه نه؛ قلب فرهنگی و هنری ماست ... و دیدارش گرچه به یک روز؛ غنیمت است ..

و راه اما دور نیست اگر کویر جانت را بلاخره یکی از این روزها بارانی کنی ... و در راه سرابی‌ست که می‌دانی باطل است ولی از دیدنش دروغ نگو که دلت بازهم غنج می‌زند ... باز هم .. و جان گوجه‌ی نداشته‌ات اینقدر به خودت گیر نده ... می‌دانم که می‌خواستی بگویی ... روزها و دقایق ... و جانی که از تمام ثانیه‌های گذشته بر عمر رویش خوش‌تر و باطنش آشوب‌تراست ...

۱۳۸۵ خرداد ۲۶, جمعه

افسوس ...
فهمیدنم خورشید بر قلبم نتاباند
دانستنم چیزی به درک من نیفزود

۱۳۸۵ خرداد ۲۵, پنجشنبه

باورکردنی نیست ..
یکی از آشنایان دستگیر شده بود .. طبیعی ست که نگرانش بودم ... از حالش که پرسیدم برایم نوشته که دیروز آزاد شده .. فقط ۲ شب در اوین بوده ... چه خوب ...فقط ۲ شب؟

۱۳۸۵ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

دوسال گذشت تا من امشب دوباره بازگردم سر خط ...
اول خط و ربط آشنایی من
اول خط و خال دلربایی تو
.

۱۳۸۵ خرداد ۲۲, دوشنبه

همه آب ببره؛ مارو خواب اینترنتی می‌بره ..

پر بدک هم نیست ها .. دستمون وقتی به سرمون نمیرسه می‌‌بوسیم میذاریم رو چشِمون .. تو اینترنت از مردم نظرمی‌پرسیم و حکومت رو سرنگون می‌کنیم .. رأی به معین می‌دیم و رئیس جمهورش می‌کنیم ... علی کریمی سه برابر رونالدینیوی برزیل رأی می‌یاره .... تو شعرهامون عاشق می‌شیم و از دنیا رها.. خوب جولون که دادیم می‌‌زنیم دیس-کانکت ... دست و رو می‌شوریم و می‌ریم بیرون از خوابمون ... خوب معلومه: حکومت سر جاشه ... معین هم البته سرجاشه تو دانشگاه ... رونالیندیو البته با تیمش میره فینال ... مام که باید توازن رو رعایت کنیم عشق و عاشقی یادمون میره؛ تو بیداری و زندگی روزمره جر می‌دیم همو ...

----
جالبه ظرف این شش روز و بعد از دو باخت ایران آمار کریمی بدجوری کله کرده ...
یه موقعی بود که فکر می‌کردم فقط منم که تعالی طلبم.. نگو همه تو ایران به این درد گرفتاریم:‌ یا همش یا هیچی‌ش

۱۳۸۵ خرداد ۲۱, یکشنبه

خیلی از مشکلات از عدم درک متقابله
که نه ما اونا را می‌فهمیم نه اونا مارو ... این هم یه نمونه‌اش:
AM 2:46 یا AM 46:2؟

آره آرمان جان!‌ بدون داشتن معدن هم میشه تب طلا گرفت

در پس نوک بلندترین شاخه درخت توت:
شهریست ...
که در آن اتاقی‌ست
که پنجره آن رو به حیاط نیست
رو به آفتاب و درخت و گیاه نیست
پنجره‌ای رو به دیوار سیمانی...
که در آن کسی‌ست
که شاهزاده نیست
که روزی پادشاهی نخواهد بود..
که شتری بر بام خانه‌اش نخواهد دوید ...
کسی‌ست ...
که در آن اتاق رو به دیوار سیمانی ...
روزی کسی ... چیزی ... خودش را دوست داشت...
کسی .. چیزی ... خودی را که شاید نمی‌شناخت ...
اما باور داشت ..

کسی‌ست که اگر اتاقش را باد نمی‌برد ..
پنجره‌اش با دیوار سیمانی مماس نمی‌شد ...
درختش بارور نشده از ریشه نمی‌خشکید ...
هنوز هم کسی .. چیزی ... خودش را دوست داشت...

۱۳۸۵ خرداد ۱۹, جمعه

Fussball-Weltmeisterschaft

:|
LO

>:
L…O

:?
L... ... O ... .... .... .... .... .... ..( )

:O
L... ... .... ..... ..... ..... ... ... o ( )

:)
L.... .... .. .. ... .. . .. .. .. .. . ( o )

۱۳۸۵ خرداد ۱۵, دوشنبه

ژنرال - قسمت اول

این خواب امروز ظهر منه ... دلم نمی‌خواست بنویسمش .. ولی نشد

- سگتون سوفیا چطوره؟ دستش خوب شد؟
- سوفیا اون سفید قبلی‌‌یه بود ..
- آه! درسته.. چه سگ نازنینی هم بود ... خیلی حیف شد

خانم میچل دیگه داشت حوصله‌ام رو با حرفاش سر می‌برد ... نمی‌دونم چرا یه هو دلم واسه ژنرال به شور افتاد ...

- بله ... درسته سوفیا رو همه همسایه‌ها دوست داشتن ... برخلاف ژنرال ..
- اِه ... ژنرال؟ مگه اسم سگ خانم تیلور خیارشور نبود؟
- چرا .. چرا ... اما من اسمشو گذاشتم ژنرال ... بهش بیشتر می‌یاد ... گلدن رتریور به هر چیزی شبیه‌تره تا خیارشور ...

راستش دلم می‌خواست یه اسم قوی داشته باشه ... سوفیا سگ نازنینم خیلی ناز و ملوس بود .. یه مریضی ساده از پاش اینداخت ولی ... ژنرال اما قوی‌یه ... یه سگ دوساله که خانم تیلور موقع مهاجرت به آمریکا می‌خواست بسپره به محل نگهداری حیونای بی‌صاحب .. همه دارن میرن آمریکا ... کار بهتر ... پول بیشتر ... بدون دردسر .. بدون سگ و دل بستگی‌هات .. راستش بعد از سوفیا دل و دماغ حیوون توی خونه رو دیگه نداشتم .. اما یه جورایی دلم به حال خیارشور سوخت ... آخه اون موقع‌ها اسمش خیارشور بود ..

ادامه داره

شنبه یک‌شنبه دوشنبه سه‌شنبه چهارشنبه پنج‌شنبه جمعه
شنبه یک‌شنبه دوشنبه سه‌شنبه چهارشنبه پنج‌شنبه جمعه

۱۳۸۵ خرداد ۱۲, جمعه

لام لام لا لا ... لا لا لا لام لا

ای کاش می‌شد آواز درونم را اینجا برایت بنویسم ...

در جواب دوستی که می‌گفت چرا اینقدر گنگ و نامفهوم می‌نویسی ... من سعی می‌کنم ندای درونم را کلمه کنم ... نیتجه این است که می‌بینی:
لام لام لا لا ... لا لا لا لام لا×


تو همین مایه‌ها : اولیش ... دومیش

ــــــــــــــــــــــــ
×موسیقی متن فیلم آبی

۱۳۸۵ خرداد ۳, چهارشنبه

سوم خرداد:
از همت چه ماند جز یادی از اتوبانی شلوغ و کثیف؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۹, جمعه

منت کشی

می‌خواهم به زبانی سخن گویم که تو دانی
و از گوشه دستگاهی بخوانم که تو به آن مانی ...

از شورت بگویم؟
که تا مشتاقان را قربان نکرد نیاسود؟
یا از همایونت بسرایم؟
که رعیتانِ دل را در پایش فدا خواست؟

دینداری به آیین تو چه آسان بود!
لب زدن سهم ما شد ...
و آواز خواندن از آن داوود ..

ني به مسلخ کشانی کسی را
ني به داوود فرمان ناهنجار دهی
نی به داوود سپردی، نه از سر مرحمت...
که داوود سزاوارترین وارثان ناله‌های عاشقانه‌ات بود ...

مهربان من:
آوازی برایت می‌خوانم ...
با دندانهایی ریخته ..
و جسمی ناخوش ...
که در شهر کوران چون آن نشنیده‌اند

یا برایت برقصم ...
با پایی افلیج ...
و قدی خمیده ..
که در دیار کران چون آن ندیده‌اند

امسال بی‌نیت تو از غار که آمدم:
بهار سردتر از کبودی یخ بود
و گرمتر از قرمزی هیزم

روزها و ظهرها و شب‌های مرا بگیر
و به بهار جانم کمی بدم!

فقط کمی

i wish you happiness and peace, success fill follow ... don’t worry

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

آقا سُک-سُک ... قبول نیست ... این چش تنگای افغانی گولمون زدن .. حالا تازه دارم دلیل خر کاری این چن وقتو می‌فهمم .. شاید من هم چون رئیس رئیس رئیس رئیس رئیس رئیس رئیس [اغراق نیست به جدم] واسه گردش علمی اومده بود اینوراو منو به اسم می‌شناخت و می‌گفت کارتون درسته جوگیر شدم .. ولی قبول نیستا ... اینا جر زدن ...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

استحاله و یا ....

Window or Aisle ... This is the questionnnn

مدتی‌ست یک تفاوت عمده و بنیادی در رفتار و خواسته‌هایم مشاهده می‌کنم: تا مدتی پیش [کمتر از یک سال] کشته مرده صندلی کنار پنجره بودم ... اما الان مدتی‌ست دوزاریم با جرینگ شدیدی افتاده که صندلی راهرو خیلی خیلی بهتر است ...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۳, شنبه

قصه‌های آقاجون

انی بور ... منی قآل
یکی از ملاکین پسر به غایت ننرش را به دیار فرنگ برای تحصیلات عالیه روانه کرده بود ... فرزند که چند سالی نان مفت بابا را خورده بود برای دیدار به ایران آمد و باز هوس برگشتن به فرنگ به سرش زد ... چاره‌ای نبود جز تلکه مجدد پدر .. پس به خدمت بابا رسید که بست را به وافور چسبانده بود و کام میگرفت ...
- پدر جان اگر اجازه دهید برای ادامه درس به فرنگ مراجعت کنم
بابا هم که بهرحال این همه اموال را به نیمچه تدبیری می‌چرخاند، پک محکمی به وافور زد و پرسید:
- خب بابا جان این همه سال که در ولایت فرنگ بودی بگو ببینم به این انبر چه می گویند؟
- [مثل خر توی گل مانده] آهان ... می‌گویند ... می‌گویند: "انی-بورررر"
- به به! چه جالب ... خب به این منقل چه می‌گویند آنوقت؟
- [کلافه] به این منقل؟ ... به این منقل خب می‌گویند: "منی-قآآآآآل"
- بابا جان همین انی-بور و منی-قال که یاد گرفتی برای هفتاد پشت تو و من کافیست ..

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

آنکه قسمت ما شد:
اسمش زجر نبود؟

بودن و ندیدن نبود؟
یا سه حرف اول دردانه؟
یا چه می‌دانم خواستن و نتوانستن؟
یا شاید هم دوست داشتن و دوست داشته نشدن؟

عشق به پرواز مثلا ... ولی بی‌بال که چه عرض کنم حتی پر نداشتن؟
یا مثلا پروای جهیدن نداشتن؟

این که قسمت ما شد:
از کلمه و ترکیب‌های تازه نبود؟
سر مشق یکی ده باره نبود؟

یادش درد نبود؟
و رویش شیرین چون خواب مرگ؟

این همان نبود که هلاک رسیدنش بودی؟
و آخر شد هلاک رسیدنت به م ق ص و د ....؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

می‌خواهد گل باشد یا بغض ... ماهی باشد یا سرطان .... همه رشد می‌کنیم .. و بزرگ می‌شویم .. و دوزاریمان چه دیر می‌افتد: که انسان نیمی هم حیوان است ... که طبع ما تابع درک ما شاید نیست ... که دختران زودتر بالغ می‌شوند ... که پسران دیرتر خرفهم می‌شوند ... که دختران بعد از ۲۴ سالگی محال است که عاشق شوند ... و بعضی محال است دست از خریت خود بردارند ... و دست فقط ۱۰ انگشت دارد ... و انگشتان پا گرچه ۱۰ تایند بدرد توی دماغ کردن هم نمی‌خورند .. و خربزه باور کنی یا نه از گردو بزرگتر است چه رسیده باشد و چه گندیده .. و انسان چه بی‌پناه است .. و برخی چوب بی‌ریختی خود را از آدمهای فهمیده چه بد خورده‌اند ... و دشت اگر سبز نیست، زندگی موش و مار و عقربش از طراوت پوست درختان تبریزی کمتر نیست ... و اینکه باور؛ به دانستن یا فهمیدن و درک کردن نیست ... و زندگی چه سخت در گذر است ... و هرچه را که فدای آن کنی بازهم باخته‌ای ... که ان الانسان لفی خسر ..

۱۳۸۵ فروردین ۲۸, دوشنبه

کمی کمتر از دو سال پیش:
و ایکاش می‌شد ..


کمی کمتر از یک روز:
سفر ابیانه ریسمان افکار مهاجم را برای یک روز هم که شده برید

ثانیه‌ها درگذرند و آدم‌ها چه زود می‌آیند و می‌روند ... تو هم یکی از آنها .. و من هم یکی از آنها

۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

تازه فهمیدم چرا آوین این همه هر روز خوابه ... آدم با ۱۲ ساعت تفاوت زمانی که می‌رسه تا دو روز ناکاره ... معلومه جت‌لگ آوین که از اون یکی دنیا اومده باید هم خیلی بیشتر باشه

ونکوور

گرچه کوتاه بود عمر سفر اما دیدار بعضی غنیمتی بود بعد از این همه سال ...

خیابان‌ها همان بودند اما شلوغ‌‌تر و پر جنب و جوش‌تر ... آدمها یک کمی پیرتر اما در عوض خیلی جاافتاده‌تر و سرحال‌‌‌تر ... زندگی بیشتر از پیش بر وفق مراد بود ... کمی فربه‌تر بودند و کمی شادتر ... یکی درسش تمام شده بود و سرش به کاری که دوست داشت گرم بود ... و آن یکی با دختر گلش روزهای تعطیل ساعات فراغت می‌گذراند .. بعضی کسب و کارشان رونق گرفته بود ... و بعضی در کاری که داشتند صاحب حق آب و گل شده بودند ... دیگر کسی "نو" و تازه از آب گرفته نبود ... همه دیگر اینجایی بودند ...

گرچه در ظاهر تفاوت را می‌دیدی ولی در باطن روح قدیمی هنوز جاری‌ست که اگر نبود این همه صفا هم نبود ... لازم نبود مثل گروه‌های کاری روزی ده-پانزده نفر را ببینم ... نهار با کسی باشم و تا وقت شام نشده شهر را دو دور چرخیده باشم ...

سالها پیش که برای بار اول به ایران برگشته بودم با پانزده کیلو کم شدن وزنم، مادرم به شک افتاده بود که پسرک به چه معتاد شده ... در عوض این بار که در عرض ده روز سه کیلو تپل‌تر شده بودم، خیالش راحت شد که اعتیاد به در و دیوار پس‌کوچه‌های قدیمی تهران این بار دیگر حتما زایل شده است ...

هنوز هم هیچ‌ جای دیگر ندیده‌ام که این همه برگ و گل و سبزه و گیاه در بدنه شهر تنیده باشد ... هیچ کجا ندیده‌ام که خیابان اصلی شهر راست از میان جنگلی پر درخت و از بالای ارتفاع هفتاد متری اقیانوس به جزیره‌ای سرسبز برسد ... هیچ جای دیگر نبوده‌ام که محبت‌های تابیده بر تو جبرانی باشد برای روزهای پربارش و کم آفتابی‌ش ... هیج جای دیگر هم نبوده که هم خودت پاستا با سس آلفردو خورده باشی؛ هم کتونی و شلوارت ...

۱۳۸۵ فروردین ۷, دوشنبه

بهار تورنتو هم رسید ...
آوین هم نامدار شد ...
سیمین هم خوب است ...
من هم به کمانچه دل بسته‌ام ..

فعلن همین‌ها ..

و زندگی چه بی‌رحم در گذر است ...
سه سال از آخرین نوشته‌ی این سردریا گذشته است ..
و من همچنان سردرگم و گیج و حیرانم ...

و فقط همین‌ها نیست ...
و تکرارش که بسیار هم شده است دیگر قند مکرر نیست ..
جستجوی گم کرده‌ایست که سراغ گمشده‌اش را هر روز از همان یک نفر می‌گیرد ..

شاید این کوچه بن‌بست بوده است از همان گام نخست؟
شاید شجاعتی برای گام برگشت نیست؟
شاید ....

۱۳۸۴ اسفند ۲۸, یکشنبه

عیدی ما که رسید ...

امیدوارم این سال نو همون سال باشه ...
همون سالی باشه که منتظرش بودین

سال نو تون مبارک

We all have wishes; and they are the power;
.... to take us where we always loved to be
.... to be someone we always adored
.... to do things we always dreamed of

I hope this year ...
is the one you were always waiting for.

Happy New Year

۱۳۸۴ اسفند ۲۴, چهارشنبه

امروز نی نی کوچولو آمد ...
با دستهای کوچکش ....
با منبع خدادادی حس لطیفش ...
با احساس خالص و بی کلکش ...

ما به کودکان مدیونیم ... بخاطر:
نقشی که در تعادل جهانی لبریز از عصبیت مردانه دارند
شوری که در دل‌های مرده شهر می‌ریزند
یاد‌آوری عشق ... که نمرده است ... و می‌شود بی‌محاسبه ... بی‌حساب .... دوست داشت

بخاطر ... پرده‌برداری از خاطرات گرد گرفته لحظه‌های خواستن ... و کشش ..
و جوشش موج ...
و انبساط حس ...
و گردباد تمرکز ...
و سرگشتگی عقل ...
و تداوم حال ....
و تبسم گوجه ...

Wanna meet?

22 Mar EK976 THR-DXB
23 Mar BA108 DXB-LHR
23 Mar BA099 LHR-YYZ
27 Mar AC147 YYZ-YVR
04 Apr BA084 YVR-LHR
05 Apr BA6633 LHR-THR

Let me know ... alireza at gmail

۱۳۸۴ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

گوجهء من که نیامد ... ولی گوجهء خواهرم فردا با تأخیری سه ساله خواهد رسید ...

۱۳۸۴ اسفند ۱۹, جمعه

خوب .. خوب ... چون مناسبتها (شکر خدا) خیلی زیاد شده‌اند و من هم نه گزارشگرم نه تحلیل‌گر، و عجله‌ای و اصرار و .... [مهم‌تر از همه فایده‌ای هم] در یاد‌آوری به موقع و فوری آنها نمی‌بینم پس فعلا:

هشتم مارس که (به خیر و خوشی) گذشت ... پس نهم مارس و دهم و یازدهم مارس و دوازدهم و سیزدهم مارس و همینطور چهاردهم و پانزدهم مارس و تمامی روزهای ماه آوریل و تمامی روزهای ماه‌های بعدی‌ تا هفتم مارس سال آینده را به مردان جهان تبریک می‌گویم ....

روزهای مردتان مبارک باد (بواد؟)! ...

۱۳۸۴ اسفند ۱۲, جمعه





خب؛ ۳۳۲ پست اونجا ... ۳۳۲ پست اینجا

۱۲/۱۲/۱۳۸۴ - ۰۳/۰۳/۲۰۰۶- ۰۲/۰۲/۱۴۲۷

۱۳۸۴ اسفند ۱۰, چهارشنبه

تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو من تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو

۱۳۸۴ اسفند ۷, یکشنبه



za
جنوبی‌ترین سرزمین سبز است ... گرمای تروتازه تابستانش دل یخزده زمستانی تو را آب می‌کند ... جایی که برای بار نخست به سوی شمال قامت می‌بندی ... شمال شرقی و نه جنوب غربی، یا جنوب شرقی ... سرزمین زرخیز ... که بیست ساعت دور است ... که leaders grow leaders ... که هم "نلسون ماندلا" عزیز است هم "دی‌کلرک" محترم ... که چه حیف که هوا زود غروب می‌کند .. که شبها دیگر از ترس مال و جانت زندانی اتاق می‌شوی و حصار ... که جاده‌های بی‌انتها دارد ... و حکومتی که از قعر انزوای جهانی چه کوتاه به صدر توجه دنیا درآمده است ... که شب‌های خوش‌خواب دارد ... که روزهای خوش خیم‌ش هم زخم دست را التیام می‌دهد هم جراحت دل را شفا ... مثل روزهای بهار ... که مادر از قول مادرش "خوش‌جوش" می‌خواندش ... ژوهانسبورگ ... دشتهای سبز ... و سنگریزه‌های الماس ... سرزمین صورت‌های سیاه ... و انقلاب‌های سفید ...

۱۳۸۴ اسفند ۵, جمعه

ایران منزوی‌ست .. ایران تنهاست

از حمیدرضا

در جاده‌های وصال تو؛ نه خار که د‌‌ل‌های بی‌شمار روییده است ..

تفاوت انسان غربی و شرقی چیزی جز فرق ماشین‌های فرمان سمت چپ با راست نیست ... کارکرد همان است ... هدف یکی‌ است و نتیجه یکسان ... تفاوت ماهوی ندارند گرچه در نگاه اول بسیار مختلف به نظر می‌رسند ...

۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه

روزگاری نه چندان دور .....
باد خاطرات که بر تقویم جان می‌وزید ...
دل خنک می‌شد از یادآوری روزهای عزیز
و نسیم خوشی می‌رسید از پرچین سالگردهای مهم

روزهای خاطره ...
....... که سال به سال تازه می‌شدند
و شب‌های اتصال ...
....... که شهاب‌باران می‌شد آسمان‌ چشم‌ها
و گل‌های عاطفه ...
....... که از دهان‌ می‌شکفت برای آفرینش طپش‌های تند

کجاست لحظه‌های آشوب روزهای امسال؟
کجاست دم‌های شور؟ ...
قلب‌های دورِتند ...
آنات فراموشی من؟

سر گردنه‌ی کدام روزمرگی ...
هیجان و تلاطمِ احساس جا ماند؟
کدام نژاد گرگِ عقل...
گوسفند شور و حال مرا درید؟
پول بود یا شهرت؟
اسم بود یا مدرک؟

هرچه بود ....
خودخواسته بود ....
با "تشریفاتی ساده"، بندِ ناف نفس بریده شد ...
و خیالی خام، سلول‌های نیمه راست عقل را پر کرد...
و گلی بدبو، در "حیات" متروک منزل ساخت...
و دلی سخت‌تر از روزگار آبدیده گشت ...

۱۳۸۴ بهمن ۲۶, چهارشنبه

شخم

Nov 15 2002, 11:12 pm

دلم برای قطارسواری و فضولی تو کار مردم تنگ شده ... یکي از اين روزا مثل اون قديما بازم بايد واسه دل خودم وقت بذارم ببرمش گردش ... از روی پلهای هوايي ردش کنم .... بچم ... خيلی قطارسواریرو دوس داره .. نميدوني چه ذوقی میکنه وقتی از رو اون پل خوشگله ردش میکنم میریم "سوری" اون ور آب ... آدمای قطارسوارم خيلی نازن ... يه سری خودشون رو خوشکل ميکنن ايستگاه "متروتاون" پیاده ميشن .. یه عده با کوله پشتی و اسباب مدرسه ایستگاه "پروداکشن" ميريزن پايين ... یه سری هم با اون لباسای اجق وجق ایستگاه "برادوی" سر کامرشال .... از وقتی ماشین سواری ميکنم دلم رو نبردم ددر ... يکي از همین روزا وعدش ميکنم .... اونم ميدوني چي بهم ميگه؟ .. ميگه اينبار یه جور دیگه دورو برشو ميخواد نيگا کنه ... یه جور ديگه .... انگاری تازه از راه رسيده .. بزا بربر نيگاش کنن بگن FOB ــه ... کي به کيه ... منم منعش نميکنم ... ميگم هر چی دلت ميخواد تو چشاشون نيگا کن ... خوب دل سير چش-چرونی کن ... عزيزم ... بچم .... دلم

Valentine Archive:
...
...
2003

۱۳۸۴ بهمن ۱۹, چهارشنبه

۱۳۸۴ بهمن ۱۴, جمعه

در هجوم سایه‌های خنک و خیس زندگی ... عقل معاش دارم و عاشق نمی‌شوم

من هر روز بیدار می‌شوم
من هر روز به سرکار می‌روم
من هر روز چیزی می‌خوانم
من هر روز چیزکی می‌نویسم
من هر روز یادت می‌کنم
من هر روز سعی می‌کنم عاشقت شوم
من هر شب باورم می‌شود که فردا هم یک روز مثل هر روز است

۱۳۸۴ بهمن ۱۲, چهارشنبه

The opportunity cost of the change is defiantly high, but the consequences of the new “me” is significant and worth trying ...

۱۳۸۴ بهمن ۸, شنبه



استانبول ایاصوفیه و مسجد کبود نیست ... استانبول اسماعیل و احمد هم هست .. برف و کوران و سرما یک روز هست، یک روز نیست .. بهار و زمستان می‌آیند و می‌روند ... بازهم سبزی می‌روید از دل سیاه زمین ... بازهم باسفروس معیادگاه می‌شود ... باز هم باد گرم مدیترانه تا به قلب تیره دریای سیاه می‌ریزد ... باز هم از لای جدار دیوارهای دوهزارساله گرد شهر، علف سر بلند می‌کند ... آن روز بازهم احمد هست ... اسماعیل هست ... باز هم چهره مسیح از بالای محراب سن-سوفیا بر سنگفرش شبستان ایاصوفیه می‌درخشد .. بازهم مریم نوزاد را بربالای دست می‌برد .. بازهم شهر نیمه شرقی را از لابلای نقاشی‌های رنگی شیشه‌های آفتاب‌رو نشانش می‌دهد .... بازهم سخن‌ورترین نوزاد نیمه‌های شرقی و غربی لبخند می‌زند ...

۱۳۸۴ بهمن ۷, جمعه

سلام...
آفتابم من ...

ز روزنه در می تابم
بر جان گرمی می دهم

این منم
آفتاب تو

۱۳۸۴ بهمن ۳, دوشنبه

کاش چیز دیگری از خدا خواسته بودم:
در سردترین وقت سال ... تا چند ساعت دیگر ... به آغوش آنفولانزای مرغی پر می‌زنم.

۱۳۸۴ دی ۳۰, جمعه

۱۳۸۴ دی ۲۳, جمعه

۱۳۸۴ دی ۱۹, دوشنبه

آن شب .... آن شب همان شب بود

آن شب ...
وقتی که رخ نارنجی غروب ...
در گرداب افق غرق شد؛

انگشتان طرب ...
رقص‌کنان ...
بر دایره پوستین مهر ...
پای کوفتند ...

و دستان ...
تا آنجا که جان داشتند ...
در ستایش درد تیر کشیدند...

و چشم‌ها ...
و گوش‌ها ...
تا آنجا که می‌شد یادت را برای شبهای دیگر تا آخر عمر:
شبهای تنهایی ...
شبهای غربت ...
و رخوت ....
و بی‌کسی ....
به صندوقخانه حسرت ‌سپردند....

و باور نمی‌کنی، اما:
شماره‌های نفس من؛
به پیشواز زنبور نجوای تو هی کم شدند؛
و شمع روی من هی پت زد ...
هی پت زد ...
تا مهتاب روی تو تمام شب را به آتش کشید.

۱۳۸۴ دی ۱۶, جمعه

'there was a successful man who kind of had the world on a chain, so to speak and there I was, not even a link of the chain. ....

۱۳۸۴ دی ۱۳, سه‌شنبه

Show off !!!

After multiple trials with different pictures; this site says that I look like Cary Grant. . . wowwowowowow

It’s a great compliment, but I am still happy with Madjid Salehi!