۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه

Brand Image I

Dialog 1:
- Do you fast!!?? Someone like you should be enlightened enough to reject these rituals.
- You have a stereotype, you can’t associate faces with beliefs.

Dialog 2:
- Did you fast when you were in Canada?
- Sure, I did.
- But people there don’t fast, do they?
- Those who practice would.
- Honestly saying I was shocked when I noticed that someone like you fasts

Dialog 3:
- Did you call Mr. B?
- Yes, but he was praying.
- This is the first time for me in Iran that I heard someone is praying.
- I pray myself!
- Wow! Then I had a wrong preconception.

>> TBC

۱۳۸۳ آذر ۴, چهارشنبه

برای قديمي‌ترين دوست وبلاگي من

مادر خوابيده!
از بابت بچه‌ها انگار خيالش راحت راحت است
ديگر هول و ولای هيچیک خيالش را ....
خوابش را ...
و ذهنش را آشفته نمي‌کند

مادر در اوج قدرت ...
در اوج زيبايی ....
در فراز ...
و بر بالای قله‌ی زندگي، ترک دنيا کرد
تا هميشه تصوير شکوه ....
... جمال
و محبت را

در يک کلام تصوير مادر را
برايت زنده نگه دارد

۱۳۸۳ آذر ۱, یکشنبه

در زمستان هوای جنوب گرم و مطبوع است ... اما وسط شهر بخاری را غنيمت است


چه کسي مي‌تواند منکر سياسي بودن بنياد راکفلر شود؟
چه کسي مي‌تواند منکر خدمات اجتماعي، آموزشي‌ و فرهنگي بنياد راکفلر شود؟

چه کسي‌ مي‌تواند ادعا کند که کميته امداد سياسي نيست؟
چه کسي مي‌تواند ادعا کند که کميته امداد منشاء خدمات اجتماعي و رفاهي نيست؟

چه کسي‌ ست که بخواهد مشکلات سياسي، فرهنگي، اجتماعي و اقتصادی ايران را کوچک جلوه دهد؟
چه کسي‌ ست که بخواهد جشن خودکفايي گندم و راه‌اندازی تدريجي طرح‌های پارس جنوبي را کوچک جلوه دهد؟

۱۳۸۳ آبان ۲۹, جمعه

سياه و مشکي

انگار تا تکِ تک نزنم بيرون، چيزی نمي‌بينم ... امروز خُب تک بودم ... خيلي جاها هست برای ديدن ... برای کشف خود ... برای توجه کردن ... گرند کنيون ... آبشار ناياگارا ... کوهپايه نپال همان که مشرف است به اورست ... کنکان مکزيک ... هاوایی ... ولي ... برای من، يکي از ديدني‌ترين تکه‌های زمين ميدان تجريش است ... ميدان تجريش با حواشي آن ... تجريش را دوست دارم ... با راههای بسيار آن به کوه ... با ميان‌بر آن به ظهيرالدوله ... با شيب جعفر‌آباد و کاج‌های کج و کوله .. پرچم‌های سبز طبيعت .... تجريش .. با تکيه‌ها و مساجد قديمي‌اش ... با مسافرکش‌ها و کارگرهای روزمزدش ... با نوشته‌ی روی کيوسک تلفن پای بساط دستفروشي که: "افغاني‌های عزيز از ما خريد کنيد" .... با صدای خراشيده ميوه‌ فروشي قوزی که جيغ مي‌کشيد: "۳۰۰ بخر ... ۳۰۰ بفروش .. کار ملانصرالدينه!" ... تجريش ... با بازار قائم که وصله‌ی ناجور است ... ناجور، ميان آن همه وصله ... وصله‌ی زن‌های چادر-روی-مقعنه‌ی بازار تجريش ... وصله دخترکان مانتوکشي که از فرط فشار، دل و روده‌شان الان است که از دهان بزند بيرون ... وصله‌ی پسرکان زير ابرو برداشته ... وصله‌ی مرد کلاه نمدیِ تسبيح بدست که زير لب مي‌خواند ... وصله‌ی خريداران بازار تجريش و مشتری‌های بازار قائم ... بوی باقالي ... لبوی داغ و قرمز .... بوی شير قل زده .. بوی پيزا تنوری ... پيتزای لقمه ... کجای دنيا اين همه وصله کنار همند؟ ... کجا اين همه قديمي‌ و جديد کنار هم تنيده‌اند؟ ... کجا سنت اينقدر خودش را جفت تجدّد کرده؟ از بازار قائم تا تکيه تجریش فقط يک پيچ فاصله است .. ولي راستش را بخواهي، فاصله مردمي که از کنار هم رد مي‌شوند از اين پيچ هم کمتر است ... مردم خيلي جورواجورند ... ولي فرقشان مشکي ست با سياه ... وگرنه هيچ درختي هم در هيچ جای جهان اين تفاوت آب وهوايي‌ را تاب نمي‌آورد ... وگرنه هيچ حيواني هم اين تغيير را بدون انقراض از سر نگذرانده ... اين شاخصه فرهنگي ماست ... تاب در عين تسليم ... انعطاف در عين حفظ ماهيت ... کله شقي در عين وادادن ... همين است که دهه که مي‌گذرد، سده که طي مي‌شود، سوای تفاوت‌های در شکل، رگه‌های معرف فرهنگي ما هوار مي‌زنند ... هويت فرهنگي ايراني بالاتر از آن است که با کله‌پاچه و مانتوی کشي تهديد يا تحديد شود ... ثقيل‌تر از آن است که باد طريقت‌های نو آن را ببرد ... دشت بي‌آب و علفي‌ست که تا باران نزده،‌ بذرهايش را در دل قايم مي‌کند .... تا روز باران موعود برسد ...

من عاشق کاف و لام و ميم و هايت

۱۳۸۳ آبان ۲۷, چهارشنبه

مرد در جمعيت خيابان برای خود راه را از ميان عابران باز مي‌کرد ... تنه مي‌زد و با عجله خود را در ميان تلاطم مردم به پيش مي‌راند ... به پشت پنجره‌ای رسيد که در اقسام و انواع گيرنده‌های تلويزيوني غوطه‌ور بود ... هر رنگ که بخواهي ... هر اندازه که بتواني ... هر شکل که بپسندی ... مردك از جيب کتش دستگاه کنترل از راه دور را بيرون کشيد .. به سمت بزرگترين و سياه‌ترين تلويزيون که درست وسط ويترين جا خوش کرده بود، نشانه رفت ... درست مثل هفت‌تير کشي‌ قهار .... شليك ... و دستگاه تا مغز استخوان ديجيتالي‌ را از دلبری و مطربي ساقط ... يک به يک به سوی تمام دستگاههای ديگر نشانه رفت و همگي را تک به تک خاموش کرد ... کنترل را در جيب کتش فرو برد .. با عجله به راه افتاد ... و با تنه، راهش را از ميان سيل عابران باز کرد ...

۱۳۸۳ آبان ۲۳, شنبه

Erstes Mal auf Deutsch

Wer sagt, daß alle Tage ähnlich sind?
Ich sah sie am Sonntag ....
ich verlor sie am Montag

Jeder Montag .... wünsche ich,
... daß die Welt am Sonntag beendete
Und die Sonne stieg nicht für einen neuen Montag

Aber Sonne ist grösser als meine Liebe
Vor wenn sie auf Geliebte hörte,
... sollte sie vor vielen Jahren gestorben sein

Meine Liebe ist gegangen,
... aber meine Sonne scheint noch

Sie glänzt,
... damit die Tage kommen
Die Tage,
...damit neue Geliebte treffen
Und seien Sie dankbar,
... daß Sonne noch dort ist ...
... daß Sonntag noch dort ist ...



مرتبه نخست به آلماني

که مي‌گويد که روزها باهم برابرند؟
من در يکشنبه‌ای* او را يافتم
.. و در دوشنبه‌ای او را گم کردم ..

هر دوشنبه که فرا مي‌رسيد .. آرزو مي‌کردم
که جهان در همان يکشنبه به پايان آمده بود...
و خورشيد ديگر روشني بخش دوشنبه نمي‌گشت

اما خورشيد از عشق من عظيم‌تر است
که اگر قرار بر شنيدن سخن عاشقان داشت ...
.... خيلي سال پيش مرگش فرا رسيده بود

عشق من رفته است
اما خورشيد من همچنان مي‌تابد

خورشيد همچنان مي‌درخشد:
... که روزها در پي آن آیند
روزهايي:
.... که در آن عشاق جوان ملاقات کنند
و شکرگزار باشند که:
... هنوز خورشيد هست
... و هنوز روز يکشنبه‌ای هست ...


ــــــــ
* يکشنبه روز خورشيد

۱۳۸۳ آبان ۲۱, پنجشنبه

شاهد ظرف و مظروف از غيب رسيد .... دو مطلب زير را پشت سرهم فرستادم ... ولي يکي شد اهل چهارشنبه .... ديگری ساکن شب جمعه

in CKD business [car for example] you start with a big ratio of imported parts and move to a point that most of the part are locally made. Once you have internalized the majority of the parts, then you can claim that you are locally making the product. that’s the time you can boast that you migrated from a Car importer to a Kar manufacturer .... you basically have internalized the concept of Kar ... it is no longer a Car.

That s almost the same thing for me when it comes to kanada and vankouver... for me they are no longer just Canada and Vancouver with Capital letter ... they are some internalized things within me ... i have a part in them ... and they for sure have a part in me .... One more good example could be the way you address your friends and beloved ones .... for you ... for instance: Dr. Masoud Tavassoli; the orthopedic surgeon of the year in Iran is not Dr. Tavassoli .. for you he is simply masoud jooon, period.

۱۳۸۳ آبان ۲۰, چهارشنبه

امسال سال هزار و سيصد و هشتاد و سه خورشيدی است ... دو روز پيش اما، وقتی تاريخ برگه را ناخودآگاه ۱۸/۸/۷۸ زدم تازه متوجه شدم که در پنج سال پيش هنوز مانده‌ام .... اين اتفاق در ماه اول هر سال خيلی پيش مي‌آيد که تاريخ سال قبل را بجای تاریخ جديد بنويسي ... حالا مي‌بينم که يک سال و دو سال و پنج سال فقط ظروف کوچک‌تر و بزرگ‌تری‌ست که ما برای خود قائل مي‌شويم ... وگرنه در هيچ ظرفي نگنجيم.

۱۳۸۳ آبان ۱۹, سه‌شنبه

۱۳۸۳ آبان ۱۵, جمعه

۱۳۸۳ آبان ۱۴, پنجشنبه

ادای دين

رمضان سالي يک بار مرا با سحر آشتي مي‌دهد ... سهم مرا از باران صبحگاهي زياده و از باد صبا پر مي‌خواهد .... ظرف تنم را سبک، جانم را با غروب آفتاب خيره ... و با طلوع آن زنده مي‌کند....

رمضان حتي بيش از نوروز زندگي‌ام را به طبيعت گره مي‌زند .... با سحر بيدارم مي‌کند ... و با غروب آفتاب شروع شب را برايم معنا ... تراز مي‌کند روز و شب را، که هريک به قاعده لطيف‌ند و لازم .... روزمرگي‌هايم را در پای خرق عادات قربان مي‌کند.... خوردن و راه رفتن و خنديدن و گريستن را جهت مي‌دهد .... و از آنچه به سادگي چرخه زندگي‌ست؛ به اعتبار نيتِ من، تقرب مي‌آفريند ...

رمضان در من جرأت مي‌زايد ... هر ساله برايم جسارتِ خودباوری ... تهورِِ تغيير .... شهامتِ نوخواستگي به سوغات مي‌آورد..... شکستِ عادات روزانه را ممکن مي‌کند .... بهانه برای بيداری به وقت خواب ... و آرامش به وقت شتاب بدستم مي‌دهد ....

رمضان برايم هدف مي‌سازد ... راه باز مي‌کند ... مرا به فرياد آنچه هستم و باور دارم مي‌رساند ... مرا با خود‌ِ خود آشتي مي‌دهد ... و از کشاکش روحم با آنچه محيط بر آن محاط کرده مي‌رهاند ...

رمضان قدرت مي‌آفريند ... قدرت نخواستن ... قدرت بريدن ... قدرت اعتماد به خود ... قدرت امتحان دوباره .. و باور توانستن

رمضان نشانه‌ی کنار جاده‌ی زندگي‌ست ... روزگار چرخ مي‌خورد ... و رمضان خود را به خودم باز مي‌رساند .... به تقويم اصالت‌ها يک سال که نه يک عمر مي‌چرخم ... در هياهوی خواستن‌ها ... خواهش‌ها .... لغزش‌ها ... کم‌‌آوردن‌ها ... بريدن‌ها ... دست و پا زدن‌ها ... سِحر شدن‌ها .... زايل و خسته‌شدن‌ها ... لاعلاجي‌ها ... سرسپردگي‌های اعتباری ... فرارهای از خود .... مي‌چرخم ... مي‌گردم .... کم‌ مي‌آورم ... مي‌لغزم .. دست و پا مي‌زنم ... مسحور خط و خال و مال و خواهش‌ها مي‌شوم ... از خود مي‌برم ... خسته مي‌شوم تا رمضان باز برسد و مرا به آرامشِ خود باز رساند ...

رمضان فرصت است ... فرصت برای همه چيز ... فرصت برای درک لايه‌های پنهاني جان ... فرصت برای کشف لحظات عمری که چون ابر در گذرند ... رد مظاهر ... رسوب اصالت‌ها ... ظواهر در گذرند ... رمضان باطن‌ساز است ..