۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

مهرآباد را دوست دارم... با خاطرات خوش و تلخش... سفرهای احمدجون و حمید... و آن دیدار اول در روز نخست...

اشک‌هاست که بر کف ورودی و خروجی‌های مهرآباد چکیده .. دل‌هاست که اینجا شکسته .. یا در شوق دیدار به صدای بلند تپیده... اغراق نیست: دعا در خروجی‌های مهرآباد مستجاب است.. به داغی که مادران در بدرقه فرزندانشان به جان خریده‌اند... و به چشمانی که به دیدار دوستداران چون امید به فردا روشن شده‌اند..

مهرآباد با آن حجم محبت هدرشده ... و آن همه تجلی وصال... در نوک قله‌ی عاطفه‌ی ملت احساساتی ماست..

۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه

confession

I am becoming materialist, the type I used to criticize a lot; and this is happening injudiciously, hastily and unrestrained.

I can see the changes in and out. The signs were everywhere surrounding me, leaving almost no room to the other side of my soul’s coin.

The hit was hot today. I caught myself packing for the trip; plugging in all sorts of electronics gadgets I have. Sadly to say there were not enough plugs for all these toys: two digital cameras, one camcorder, two mobile phones, and two laptops.

I can remember myself having preferred Red Crescent Camp to Hotel Vancouver, being free, being human, ready and packed to farewell this world. Now I observe myself not only enjoying but also sharing the sentiment with someone else after staying in a deluxe suite.

These are the signs, obviously trying the hammer the point that the guy I used to know is no more alive. I am starting to enjoy luxury, at the climax of my age, when human is delegated prophecy.

I am not saying this is good, this is bad. This is me.. who I am becoming now. Still hope that, same as before, this could be translated as a transition period in my life cycle.

Behind all, the horizon is calling me; the fundamental question is still there: who you want to be? If you made your choice, then taking the steps requires courage, self-regard, integrity and assertiveness

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

دنیا و عقبی

به تلافی همان یک بار که نشد بگویم دوستت دارم... باید تا آخر عمر تقاص بدهم؟!
اینکه می گویند "در عذاب مخلدند" همین است پس...

۱۳۸۶ خرداد ۲۰, یکشنبه

وقتی که بازگشتی

کمی محبت از دیار عاشقی برایم سوغات بیاور..

کمی عشق... تا با آن بر دیوار اتاقم پنجره‌ای به جنوب شرقی باز کنم...
و کمی عاطفه تا با آن نقاشی نیمه‌کاره ذهنم را از رنگهای جاودانه سبز...
و کمی مهر تا به قلب گرفته این روزهای بسته قلمه بزنم..
و کمی شور تا نمی‌رم..
به زندگی امید پیدا کنم ..
و تو را بجورم..
... پیدایت کنم..
... بپرستم..
و آرامش بگیرم

برایم آرامش سوغات می‌آوری؟
تا آسوده گردم...
گویش‌م ساده و روان شود...
و عطر قلب پیوندی‌یم باز بر زبانم جاری..

روزهای سفرت را یکی یکی می‌شمارم
و در آرزوی دیدار دوباره‌ات... زنده می‌مانم
تو را دعا می‌کنم ..
که روزی تورا بازیابم ...
و جانی از نو بگیرم

۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه



Tabu Search

گاهی دانسته یا ندانسته راه سخت تر و سربالایی را اگر انتخاب کنی [یا برایت انتخاب کنند]... پشت سرش چه می دانی که چه؟ ...عاقبتش می شود به خیر و آسودگی ...


و امان از گاهی که منِ چشم دار و علم دان و بلدِکار؛ می زنم توی جاده سرازیریِ اول.. که حکما بهینه است و مقرون به صرفه و منطقی... و چه می دانی که چه؟ .. آخرش می شود از آن شیب های منفی که هیچ قاطری نفس رفتنش را ندارد... چه به من که علم دانم و بلدِ کار...

این "من" های بالا اول "ما" بود... ترسیدم... کردمش "من"

۱۳۸۶ خرداد ۱۳, یکشنبه

سر راه insead....

شونزده و هفده ژوئن (۲۶ و ۲۷ خرداد)‌ کسی اونورا هست بریم خیابون گردی؟

اونبار خدا از آسمون سایه رو رسوند... هوا اینبار چطوریه؟ .... ابری‌یه؟‌ بارونی‌یه؟ ... آفتابی‌یه؟ ... شاید هم مهتابی؟