۱۳۸۳ دی ۸, سه‌شنبه

هزار سال است که مي‌گویم: ان اکرمکم عند الله اتقاکم
هزار سال است که باور نکرده‌ام چه مي‌گويم...

ــــــــــ
حجرات-۱۳

آزمون

نه به سختي امتحان هوش است نه احتياج به سرعت تست زدن بالا دارد ...
يک سؤال که اين روزها مرا ديوانه کرده ...
يک سؤال برای من ...
يک سؤال برای آنها که جهان وطنند ...

زلزله‌ای که ۱۰۰۰ برابر قوی‌تر از زلزله بم بود ...
زلزله‌ای که ۵۰ هزار نفر (نزديک به دوبرابر زلزله بم) کشته داد ...
چقدر مرا ... چقدر تو را آزرد؟

راهنمايي:‌ جواب "خيلي زياد" نيست!

۱۳۸۳ دی ۵, شنبه

Kathleen Kelly in "You've Got Mail": You are just the suit..

Sometimes we need to break the shell, to take off the suit.... to render to something we always wanted to be ... those moment are precious ... those moments worth a lot ... even if those moments happened to be in Bam

وقتي که کتلين زير درخت کريسمس "جينگل بلز" مي‌خواند
کوکب زير آوار "آه" مي‌کشيد

نداستم که ناله يکي بود يا خوانده؟

today was christmas

not everyone is christian, but christmas gives the people around the world with different belief systems, colors, cultures and ethnic backgrounds the unique opportunity to be happy, to forgive others and to hope for a better year to come, hope for a new life, a new birth ... and a new start ..

have a wonderful start in 2005 ....

۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

مهر هشتم

ای دست سخاوتت گشوده
وز مهر، جهان دلي ربوده

لبريز شده ز ذکر هشتم
انفاس من از گل و شکوفه

در مرو دلي پر از ستاره
بر قلب زمين رخی گشوده

از قدس تنش تمام اشجار
بر شاخه خود گلی سروده

هر عيد که می‌رسد دوباره
از دل، هم و غم و شک زدوده

تا قسمت من نگاه زيباست
يار با عشق زلال وی ستوده

يلدای من سلام!

باز به عيادت که آمدی ...
سرم از خاکستر آذر بلند شد
باز به نوای يکه‌ی ترنم‌ت ...
بعض من گريبان‌ حلق ساخت
باز با پيچش موی مجعدت ...
نظرم تيره و سياه شد
باز به ذکر جان‌نواز تو ...
تن من کبود سوخت
باز با ياد سرد هجر ...
شن‌های باديه، برفاب ناب شد

يلدا ا ا ا ا ی من ن ن ن !
باز نوبه‌ی سلام من رسيد ...
موعد حل قلب در کلام شد:

محبوب من سلام!
يلدای من سلام!

۱۳۸۳ آذر ۲۹, یکشنبه

نمي‌دانم داستان Da Vinci Code را شنيده‌ايد يا نه .. کاری هم به درستي و اعتبار قصه يا به زعمي تئوری مطرح شده در آن ندارم .. فقط برای دوستاني‌ که تا به حال نشنيده‌اند بگويم که اسطوره‌ای که از عيسای مسيح(ع) مي‌شناسيم رد کرده و او را صاحب زن و فرزندان زيادی مي‌داند که امروزه در فرانسه سکونت گزيده‌اند .. چيزی که برايم جالب بود نه نگاه نويسنده و شواهد و حواشي‌ آن بلکه برخورد خوانندگان بود .. هستند کساني که بسيار در انتخاب سخت‌گيرند و گاهي حتي دلايل علمي‌ را هم نمي‌پذيرند .. اما وقتي کار به تابوشکني مي‌رسد برای اينکه خود را فرهيخته و دگرانديش نشان دهند با شنيدن داستان سرهم‌بندی شده اين کتاب گل از گل‌شان مي‌شکفد، بدون کمترين فشار و حداقل مجادله فکری هرچه شنيده‌اند را يکسره مي‌پذيرند ... چرا که چون چنين چيزی را از قبل پسنديده‌اند.

۱۳۸۳ آذر ۲۴, سه‌شنبه

ديدن فيلم دوئل هرچه نبود ... زنده شدن خاطرات که بود .. نبود؟

یاد برادر فرخ زنده شد که خمپاره بغل پايش ترکيد و موشک‌های آرپي‌جي‌ روی کوله‌اش او را پودر کردند ... هيچ از او نماند ... هيچ هيچ

و ياد آن ديگر ... درست دو سال پيش

۱۳۸۳ آذر ۲۳, دوشنبه

wow

Your sentence had a lot to say "She has to work to make money for our trip." this means a lot ,,,, that is the sign of love .. respect and understanding from your side... F. is enjoying ... don’t worry about her ..... because she has someone like you who is respecting/understanding what she does ... this is important ... more important than a trip .. it means a whole life ...

Enjoy your trip and come back safe soon.

Say hi to every one.


_________________
Salaam

Today Dec. 11'2004 I, F. and P. are leaving for Seattle tomorrow to LA and then San Diego. We will come back by the end of December. Unfortunately my wife can't come with us. She has to work to make money for our trip.

Regards,
S.

۱۳۸۳ آذر ۲۲, یکشنبه



ايکي ثانيه قبل از پنجول کاری حضرت اجل

۱۳۸۳ آذر ۲۱, شنبه

Brand Image II

Every single phenomenon needs an image in order to be visible. The image can be translated into form, shape and behaviors. The functionality of the image is to make a distinction, drawing a line between item A and B; to help the observer with his senses, to show that the things can be uniquely identified. Sometimes this image goes with the nature of the object and in many cases it is only skin deep. These days the possible incongruity of the image and the functionality of the object is a well-known topic - it is a part of the public culture now; thanks to the mass media and the vast coverage of the psychological themes among individuals. That made the "image-thing" a familiar vocabulary; no need to repeat the definition once used in a daily conversation. When people talk about the image of something; they usually refer to the incompatibility of face and essence.

How is the image created? It is simply shaped by the repetition of an event/behavior in a certain environment. Dog is man’s best friend in Western hemisphere and man’s best food in Korea [not welcomed these days though]; mouse is evil in Iran, while it is respected in India. Chinese wear white for mourning, whereas for most other people black is the color of death.

۱۳۸۳ آذر ۲۰, جمعه

من آدم ساده‌ای هستم ... وبلاگ ساده‌ای هم دارم ... من در وبلاگ خود از اتفاقات ساده‌ای که برايم روی داده مي‌نويسم ... ديروز من به لواسان رفتم ... خيلي خوش گذشت ... جای شما خالي ... موقع غذا دادن به گربه، کرم در آوردم و تکه کباب را در دستم نگه داشتم .. اين شد که گربه برای قاپيدن غذا پنچول کشيد و دستم خون آمد ... دستم زود خوب شد ... جای پنجول کلا زود خوب مي‌شود .. خدارو شکر بار دوم که مي‌خواستم در چادر را ببندم و گربه باز پنجه کشیده بود جا خالي دادم .... وگرنه جای اين يکي پنجول به اين زودی‌ها خوب نمي‌شد ... اين بود نتيجه سفر ديروز من .. ديديد که لازم نيست خيلي قلمبه سلمبه هم نوشت ... اين جمله آخری فکر کنم نتيجه اين پست وبلاگ من بود ... من چقدر خوب نتيجه‌گيری مي‌کنم .... فقط چرا هنوز وبلاگ مي‌نويسم خودم هم نمي‌دانم ..

۱۳۸۳ آذر ۱۹, پنجشنبه

تازه‌تر از ندای الرحمن چيست؟ ... بگو

۱۳۸۳ آذر ۱۷, سه‌شنبه

جوانمردی
به رسم قدما [ابوسعيد ابي‌الخير]:
آن است كه شوخ مرد را روى او نياورى.

به رسم اورکات:
يعني که هر کس [هر چقدر با احساس و سوزناک] برايت تأييديه/testimonial فرستاد، برای پز و اطلاع عموم قند در دلت آب نشده، هول نگشته و ظرف t ثانيه آنرا نيکسپتي = accept نکني.

به رسم بازار:
شلوارت که ۲ تا شد، شلوار بعدی را بازهم با سليقه [و صلاحديد] منزل خريد کني.

به رسم اند مرام:
اگر در سفر خواستي مسواکت را برداری و دستت خورد و مسواک همسفرت را به زمين انداختي؛ پس از مراسم غسل و استرليزاسيون مسواک دوستت که بي‌خبر از همه جا درحال خروپف است، مسواک مبارک خود را از ارتفاع مساوی با سرعت اوليه صفر به سوی کف حمام ول کني. در موارد اخلاص ۱۰۰٪ زاويه سقوط و موضع تصادم مسواک با زمين [اعم از جناحين/دسته پلاستيکی/ و يا خدايي ناکرده ناحيه‌ی فرچه/برس آن] بايد شباهت تام با مورد قبلي داشته باشد.

Loop
در صورت هرگونه اشتباه در پرتاب، مراحل فوق‌الاشاره به تعداد کافي تکرار شوند.
EndLoop (Till You Say = Okay)

۱۳۸۳ آذر ۱۳, جمعه

۱۴ سال

ای خاک سلامت مي‌کنم باز
و ندا مي‌زنم بر آن همه مهر و گرما
و آن همه محبت و صفا ...
که در خانه دل پنهان کرده‌ای

اگر نبود اين همه شور...
وگر نبود اين همه عشق ...
که محبوس قلب تارت شده‌،
نسل صبر اخته سوز آذر بود
و سلسله عشق کشته سرمای تو

آ ق ا ج و ن

۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه

Brand Image I

Dialog 1:
- Do you fast!!?? Someone like you should be enlightened enough to reject these rituals.
- You have a stereotype, you can’t associate faces with beliefs.

Dialog 2:
- Did you fast when you were in Canada?
- Sure, I did.
- But people there don’t fast, do they?
- Those who practice would.
- Honestly saying I was shocked when I noticed that someone like you fasts

Dialog 3:
- Did you call Mr. B?
- Yes, but he was praying.
- This is the first time for me in Iran that I heard someone is praying.
- I pray myself!
- Wow! Then I had a wrong preconception.

>> TBC

۱۳۸۳ آذر ۴, چهارشنبه

برای قديمي‌ترين دوست وبلاگي من

مادر خوابيده!
از بابت بچه‌ها انگار خيالش راحت راحت است
ديگر هول و ولای هيچیک خيالش را ....
خوابش را ...
و ذهنش را آشفته نمي‌کند

مادر در اوج قدرت ...
در اوج زيبايی ....
در فراز ...
و بر بالای قله‌ی زندگي، ترک دنيا کرد
تا هميشه تصوير شکوه ....
... جمال
و محبت را

در يک کلام تصوير مادر را
برايت زنده نگه دارد

۱۳۸۳ آذر ۱, یکشنبه

در زمستان هوای جنوب گرم و مطبوع است ... اما وسط شهر بخاری را غنيمت است


چه کسي مي‌تواند منکر سياسي بودن بنياد راکفلر شود؟
چه کسي مي‌تواند منکر خدمات اجتماعي، آموزشي‌ و فرهنگي بنياد راکفلر شود؟

چه کسي‌ مي‌تواند ادعا کند که کميته امداد سياسي نيست؟
چه کسي مي‌تواند ادعا کند که کميته امداد منشاء خدمات اجتماعي و رفاهي نيست؟

چه کسي‌ ست که بخواهد مشکلات سياسي، فرهنگي، اجتماعي و اقتصادی ايران را کوچک جلوه دهد؟
چه کسي‌ ست که بخواهد جشن خودکفايي گندم و راه‌اندازی تدريجي طرح‌های پارس جنوبي را کوچک جلوه دهد؟

۱۳۸۳ آبان ۲۹, جمعه

سياه و مشکي

انگار تا تکِ تک نزنم بيرون، چيزی نمي‌بينم ... امروز خُب تک بودم ... خيلي جاها هست برای ديدن ... برای کشف خود ... برای توجه کردن ... گرند کنيون ... آبشار ناياگارا ... کوهپايه نپال همان که مشرف است به اورست ... کنکان مکزيک ... هاوایی ... ولي ... برای من، يکي از ديدني‌ترين تکه‌های زمين ميدان تجريش است ... ميدان تجريش با حواشي آن ... تجريش را دوست دارم ... با راههای بسيار آن به کوه ... با ميان‌بر آن به ظهيرالدوله ... با شيب جعفر‌آباد و کاج‌های کج و کوله .. پرچم‌های سبز طبيعت .... تجريش .. با تکيه‌ها و مساجد قديمي‌اش ... با مسافرکش‌ها و کارگرهای روزمزدش ... با نوشته‌ی روی کيوسک تلفن پای بساط دستفروشي که: "افغاني‌های عزيز از ما خريد کنيد" .... با صدای خراشيده ميوه‌ فروشي قوزی که جيغ مي‌کشيد: "۳۰۰ بخر ... ۳۰۰ بفروش .. کار ملانصرالدينه!" ... تجريش ... با بازار قائم که وصله‌ی ناجور است ... ناجور، ميان آن همه وصله ... وصله‌ی زن‌های چادر-روی-مقعنه‌ی بازار تجريش ... وصله دخترکان مانتوکشي که از فرط فشار، دل و روده‌شان الان است که از دهان بزند بيرون ... وصله‌ی پسرکان زير ابرو برداشته ... وصله‌ی مرد کلاه نمدیِ تسبيح بدست که زير لب مي‌خواند ... وصله‌ی خريداران بازار تجريش و مشتری‌های بازار قائم ... بوی باقالي ... لبوی داغ و قرمز .... بوی شير قل زده .. بوی پيزا تنوری ... پيتزای لقمه ... کجای دنيا اين همه وصله کنار همند؟ ... کجا اين همه قديمي‌ و جديد کنار هم تنيده‌اند؟ ... کجا سنت اينقدر خودش را جفت تجدّد کرده؟ از بازار قائم تا تکيه تجریش فقط يک پيچ فاصله است .. ولي راستش را بخواهي، فاصله مردمي که از کنار هم رد مي‌شوند از اين پيچ هم کمتر است ... مردم خيلي جورواجورند ... ولي فرقشان مشکي ست با سياه ... وگرنه هيچ درختي هم در هيچ جای جهان اين تفاوت آب وهوايي‌ را تاب نمي‌آورد ... وگرنه هيچ حيواني هم اين تغيير را بدون انقراض از سر نگذرانده ... اين شاخصه فرهنگي ماست ... تاب در عين تسليم ... انعطاف در عين حفظ ماهيت ... کله شقي در عين وادادن ... همين است که دهه که مي‌گذرد، سده که طي مي‌شود، سوای تفاوت‌های در شکل، رگه‌های معرف فرهنگي ما هوار مي‌زنند ... هويت فرهنگي ايراني بالاتر از آن است که با کله‌پاچه و مانتوی کشي تهديد يا تحديد شود ... ثقيل‌تر از آن است که باد طريقت‌های نو آن را ببرد ... دشت بي‌آب و علفي‌ست که تا باران نزده،‌ بذرهايش را در دل قايم مي‌کند .... تا روز باران موعود برسد ...

من عاشق کاف و لام و ميم و هايت

۱۳۸۳ آبان ۲۷, چهارشنبه

مرد در جمعيت خيابان برای خود راه را از ميان عابران باز مي‌کرد ... تنه مي‌زد و با عجله خود را در ميان تلاطم مردم به پيش مي‌راند ... به پشت پنجره‌ای رسيد که در اقسام و انواع گيرنده‌های تلويزيوني غوطه‌ور بود ... هر رنگ که بخواهي ... هر اندازه که بتواني ... هر شکل که بپسندی ... مردك از جيب کتش دستگاه کنترل از راه دور را بيرون کشيد .. به سمت بزرگترين و سياه‌ترين تلويزيون که درست وسط ويترين جا خوش کرده بود، نشانه رفت ... درست مثل هفت‌تير کشي‌ قهار .... شليك ... و دستگاه تا مغز استخوان ديجيتالي‌ را از دلبری و مطربي ساقط ... يک به يک به سوی تمام دستگاههای ديگر نشانه رفت و همگي را تک به تک خاموش کرد ... کنترل را در جيب کتش فرو برد .. با عجله به راه افتاد ... و با تنه، راهش را از ميان سيل عابران باز کرد ...

۱۳۸۳ آبان ۲۳, شنبه

Erstes Mal auf Deutsch

Wer sagt, daß alle Tage ähnlich sind?
Ich sah sie am Sonntag ....
ich verlor sie am Montag

Jeder Montag .... wünsche ich,
... daß die Welt am Sonntag beendete
Und die Sonne stieg nicht für einen neuen Montag

Aber Sonne ist grösser als meine Liebe
Vor wenn sie auf Geliebte hörte,
... sollte sie vor vielen Jahren gestorben sein

Meine Liebe ist gegangen,
... aber meine Sonne scheint noch

Sie glänzt,
... damit die Tage kommen
Die Tage,
...damit neue Geliebte treffen
Und seien Sie dankbar,
... daß Sonne noch dort ist ...
... daß Sonntag noch dort ist ...



مرتبه نخست به آلماني

که مي‌گويد که روزها باهم برابرند؟
من در يکشنبه‌ای* او را يافتم
.. و در دوشنبه‌ای او را گم کردم ..

هر دوشنبه که فرا مي‌رسيد .. آرزو مي‌کردم
که جهان در همان يکشنبه به پايان آمده بود...
و خورشيد ديگر روشني بخش دوشنبه نمي‌گشت

اما خورشيد از عشق من عظيم‌تر است
که اگر قرار بر شنيدن سخن عاشقان داشت ...
.... خيلي سال پيش مرگش فرا رسيده بود

عشق من رفته است
اما خورشيد من همچنان مي‌تابد

خورشيد همچنان مي‌درخشد:
... که روزها در پي آن آیند
روزهايي:
.... که در آن عشاق جوان ملاقات کنند
و شکرگزار باشند که:
... هنوز خورشيد هست
... و هنوز روز يکشنبه‌ای هست ...


ــــــــ
* يکشنبه روز خورشيد

۱۳۸۳ آبان ۲۱, پنجشنبه

شاهد ظرف و مظروف از غيب رسيد .... دو مطلب زير را پشت سرهم فرستادم ... ولي يکي شد اهل چهارشنبه .... ديگری ساکن شب جمعه

in CKD business [car for example] you start with a big ratio of imported parts and move to a point that most of the part are locally made. Once you have internalized the majority of the parts, then you can claim that you are locally making the product. that’s the time you can boast that you migrated from a Car importer to a Kar manufacturer .... you basically have internalized the concept of Kar ... it is no longer a Car.

That s almost the same thing for me when it comes to kanada and vankouver... for me they are no longer just Canada and Vancouver with Capital letter ... they are some internalized things within me ... i have a part in them ... and they for sure have a part in me .... One more good example could be the way you address your friends and beloved ones .... for you ... for instance: Dr. Masoud Tavassoli; the orthopedic surgeon of the year in Iran is not Dr. Tavassoli .. for you he is simply masoud jooon, period.

۱۳۸۳ آبان ۲۰, چهارشنبه

امسال سال هزار و سيصد و هشتاد و سه خورشيدی است ... دو روز پيش اما، وقتی تاريخ برگه را ناخودآگاه ۱۸/۸/۷۸ زدم تازه متوجه شدم که در پنج سال پيش هنوز مانده‌ام .... اين اتفاق در ماه اول هر سال خيلی پيش مي‌آيد که تاريخ سال قبل را بجای تاریخ جديد بنويسي ... حالا مي‌بينم که يک سال و دو سال و پنج سال فقط ظروف کوچک‌تر و بزرگ‌تری‌ست که ما برای خود قائل مي‌شويم ... وگرنه در هيچ ظرفي نگنجيم.

۱۳۸۳ آبان ۱۹, سه‌شنبه

۱۳۸۳ آبان ۱۵, جمعه

۱۳۸۳ آبان ۱۴, پنجشنبه

ادای دين

رمضان سالي يک بار مرا با سحر آشتي مي‌دهد ... سهم مرا از باران صبحگاهي زياده و از باد صبا پر مي‌خواهد .... ظرف تنم را سبک، جانم را با غروب آفتاب خيره ... و با طلوع آن زنده مي‌کند....

رمضان حتي بيش از نوروز زندگي‌ام را به طبيعت گره مي‌زند .... با سحر بيدارم مي‌کند ... و با غروب آفتاب شروع شب را برايم معنا ... تراز مي‌کند روز و شب را، که هريک به قاعده لطيف‌ند و لازم .... روزمرگي‌هايم را در پای خرق عادات قربان مي‌کند.... خوردن و راه رفتن و خنديدن و گريستن را جهت مي‌دهد .... و از آنچه به سادگي چرخه زندگي‌ست؛ به اعتبار نيتِ من، تقرب مي‌آفريند ...

رمضان در من جرأت مي‌زايد ... هر ساله برايم جسارتِ خودباوری ... تهورِِ تغيير .... شهامتِ نوخواستگي به سوغات مي‌آورد..... شکستِ عادات روزانه را ممکن مي‌کند .... بهانه برای بيداری به وقت خواب ... و آرامش به وقت شتاب بدستم مي‌دهد ....

رمضان برايم هدف مي‌سازد ... راه باز مي‌کند ... مرا به فرياد آنچه هستم و باور دارم مي‌رساند ... مرا با خود‌ِ خود آشتي مي‌دهد ... و از کشاکش روحم با آنچه محيط بر آن محاط کرده مي‌رهاند ...

رمضان قدرت مي‌آفريند ... قدرت نخواستن ... قدرت بريدن ... قدرت اعتماد به خود ... قدرت امتحان دوباره .. و باور توانستن

رمضان نشانه‌ی کنار جاده‌ی زندگي‌ست ... روزگار چرخ مي‌خورد ... و رمضان خود را به خودم باز مي‌رساند .... به تقويم اصالت‌ها يک سال که نه يک عمر مي‌چرخم ... در هياهوی خواستن‌ها ... خواهش‌ها .... لغزش‌ها ... کم‌‌آوردن‌ها ... بريدن‌ها ... دست و پا زدن‌ها ... سِحر شدن‌ها .... زايل و خسته‌شدن‌ها ... لاعلاجي‌ها ... سرسپردگي‌های اعتباری ... فرارهای از خود .... مي‌چرخم ... مي‌گردم .... کم‌ مي‌آورم ... مي‌لغزم .. دست و پا مي‌زنم ... مسحور خط و خال و مال و خواهش‌ها مي‌شوم ... از خود مي‌برم ... خسته مي‌شوم تا رمضان باز برسد و مرا به آرامشِ خود باز رساند ...

رمضان فرصت است ... فرصت برای همه چيز ... فرصت برای درک لايه‌های پنهاني جان ... فرصت برای کشف لحظات عمری که چون ابر در گذرند ... رد مظاهر ... رسوب اصالت‌ها ... ظواهر در گذرند ... رمضان باطن‌ساز است ..

۱۳۸۳ آبان ۸, جمعه

به يکي‌ از دو سئوال زير به انتخاب خود پاسخ دهيد:

سئوال يک:
فرض کنيد، مي‌دانيم:
شعاع ميدان آزادی خيلي بزرگ است...
مساحت آزادی چقدر است؟


سئوال دو:
خيال کن، مي‌دانم که:
هزار رنگ بودی ....
و بر بوم من سمند جادويت که مي‌تاخت ....
رد عاشقي زار بر کوير دل مي‌کشيد

اما ندانستم آخر:
به کدامين گناه من،
روحم را به سجن تمنای نظرت
در بند کردی؟

ندانستم آخر:
کدام آن بود که غافل شدم ...
و به کدامين نظر بود که مرا با خويشِ خود بيگانه
.... با خوی خويشم نا آشنا کردی؟

ندانستم:
کدام لغزش کلام، از ميان دهانِ گرم از دروغ
... بصيرتم را در پياله حست، مست و بي‌هوش کرد؟
... استدلالم را در کناره شط ابرويت، غرقه خواست؟
... تاب انتخابم را از ميان شيرازه کتاب غرورم، پاره
و کمر تکبرم را به تبر حيله دوتا کرد؟


ندانستم:
آيا من توان رها کردنت را يافتم؟

يا آن من که:
نظر و کلامت برای خوشايد تو ساخت ...
پياله حست، تحليلش برد ...
شط ابرويت، سياه و باد کرده پس‌ش زد ...
و کتاب افتخاراتش را باد غرورت درنورديد ...
ديگر تو را خوش نيامد؟


موفق باشيد

۱۳۸۳ آبان ۵, سه‌شنبه

قصه‌های آقاجون -

واعظي بر سر منبر برای اهل آبادی مسئله مي‌گفت ... يکي از اهالی دست بلند کرد و اجازه گرفت که : "حاج آقا اسم مادر يزيد چی بود؟" واعظ دهاتي را به پيش خود خواند که فرزندم بايد جواب را درگوشي بگويم ... مرد دهاتي‌ از پله‌های منبر بالا رفت و صورتش را نزديک کرد ... واعظ در گوشش خواند که "مردك من اسم ننه يزيد را از کجا بدانم؟" ... دهاتي برگشت و سرجايش نشست ... دوست کناری پرسيد راستي‌ اسم مادر يزيد چه بود ... دهاتي جواب داد : "آقا فقط خصوصي جواب مي‌دن"

پوشيدن لباس رسمي هر روز و هر روز سختم بود ... عادت کردم اما
روکش دندان برايم عاريه بود و ناخوانده ... عادتم شد آخر

داشتم فکر مي‌کرد سردی مدفن ... تنگي کفن ... عادتم مي‌شود آخر؟

.... نديدن تو کي عادتم مي‌شود پس؟

Separation of professional and personal lives ... Episode II

In practice the Western approach works, but deep inside the implementer does not necessarily believe in the equality of rights and the availability of justice and fair treatment to every single customer. But who cares? The result and the action have the voice, in this system materialization stage is the most significant one, and nobody even gives a damn if you like the rules or not. As long as you abide by the guideline you are a part of the team, whereas in our old traditional style, your guideline is your belief system, is your feeling, your in-house principles and values; which if is filtered with conscience and moral rules of thumb will result in the harmony of will and deed.

Just if . . .

۱۳۸۳ مهر ۳۰, پنجشنبه

Separation of professional and personal lives

We - eastern people - mix up our life at home with the work and that’s because we are too honest .. . we let our bad attitudes interfere with our professional service .. the service that we are suppose to offer at work to our client, to our organization .. . or to ourselves .

If you had a bad day, then you would not perform at the same level as usual .. You are a different person .. Why? Just because you didn’t leave your role of being a father, mother behind the door before you get into work .. one day we are too happy, just simply because we had great time the night before ... and some days we are mean to our internal and external customers, for someone else was mean to us.

Customer care and issue related to service being a western phenomenon does not enjoy a proper answer within the scope of eastern culture and life style .. . customer care says: serve your client no matter who s/he is .. in an ideal model age, wealth, race, education, religion, and appearance are unrelated and weightless factors in your decision and attitude towards customers.

Just imagine how unfeasible it is to draw a strict line and divide our career form our personality ... imagine that you are a taxi driver and you had a fight with your neighbor last night, now in the morning, are you going to brake for that nasty neighbor and harbor him in your cab? in your dreams ..

There are basically four possible answers to this concern:
1. mystical approach: you love people unconditionally and know that their bad behavior is just one of the few burdens you have to overcome to become more complete.. to become perfect ... perfect! you purify yourself by tolerating others... you see the whole picture: that all are from one holy source, so nothing and no one is wrong.
-> we leave this option for now, just because of one single reason: it is too impractical. The more you think like that, the less you would be working in service industry, actually you don’t need approach, you are right in there.

2. eastern melange strategy: to blend what you feel and sense with your guideline to serve a person (try to avoid but the correct terminology for that person is customer), trust your perception and judge people by their characteristics.
-> this is what we mostly do right now, frankly saying its rooted in our honesty and sincerity. we cannot cheat ourselves and close our eyes to our impression. we only have to know that our feeling are dull after living for so long among adults, we heard lies, we are not honest to others ourselves, so it is quite possible that we have a misconception about people ... and we usually do.

3. robotic instruction oriented method: I don’t feel writing about this trivial option, as no one ever can follow this pattern. It is here because it’s one of the options, impossible option though!

4. mainstream practice in western societies: follow the instruction, TRY to not let your judgment be impaired by your feeling, your taste and your belief system.

Why did I tell you all these? Did I have a bad experience when I was served? didnt I have anything better to write here? am I starting to blame my fanatic eastern sympathy? am I preparing the valid/invalid (doesn’t matter) grounds for myself to leave?

Maybe all .. Maybe none ..

۱۳۸۳ مهر ۲۶, یکشنبه

گاهي بر سرديگِ پرجوش حباب مي‌شوم
مي‌ترکم و به آرامش مي‌پيوندم

گاهي طپش آخر تني سرد مي‌شوم
رعشه مي‌گيرم و با ضربه‌ای خلاصي مي‌يابم

اما در پس آرامش، در پي خلاصي
ياد جوشش ديگ ... خاطره طپش،
که حاصل آتش و دود بود
يا روح بود برای تني خسته

مرا به گشايش راز مي‌رساند
و مرا به تمنای دوباره زندگي،
تمنای دوباره آلودگي به عشقي نافرجام
و هوسي ناکام ...
فرا مي‌خواند

قصه‌های آقاجون -

از کسي پرسيدند تو که اهل نماز و روزه نيستي، پس چرا سحر چراغ خانه‌ات روشن است؟

جواب داد من که نه نماز مي‌خوانم، نه روزه مي‌گيرم، نه ديگر اعمال را بجا مي‌آورم؛ اگر سحری هم نخورم که پاك کافرم.

۱۳۸۳ مهر ۲۵, شنبه

It takes me a year
to jump
to take
to fake
to expose
to yell
to shout
to bark
And to halt

Then the first day of fast comes
.. and then it takes me another day:
to calm
to sink
to weep

A day to remind me..
that:
I am not carnivores, not chatty
I am the soul
I am the whole
.. I am lucky enough to fast
to seize the moment and let it last

The very first day of fast
is the milestone
after jump for a year
a milestone for another year of yell
year of run
year of rush
year of dash
and crash
a year to blame

opening arms to new moments
a new start
a rebirth of thought
full of tears that washes out the old madness
that blooms new hope that we’re alive

The very first day of fast
The very single moment that last

Our daily morning breakfast
... follows a full dark night of sleepiness

But once in a blue moon:
.. our every night-break of the fast
... chases the bright day of sleepless

۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

سوپرمن هم مرد ...
تو ديگه چي زرت و پرت مي‌کني؟‌
اوني که تير بهش کارگر نبود ...
اوني که از همه بالاتر مي‌پريد ...
اوني که کينگ کنگ و رستم و گودزيلا رو سوسک مي‌کرد ...
اوني که دوست دخترش سوپرومن بود ...
اوني که خوشتيپ بود ...
اوني که ديپلم داشت ...

اونم مرد

سفيد سفيد صد تومن
سرخ و سفيد سيصد تومن

چه ربطي داشت؟‌ .. اين پست ۲۰۰ام بود، نه سيصدم که آي-کيو!

۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه

امروز يادبود حافظ بود ...
بعد عمری يکي پيدا شد و ديوان حافظ حواله کرد .. هم خودش گم شد .... هم ديوانش

سلام پرهام جان

عاشق شدی که؟ ... عاشق چطوری معشوقشو مي‌بينه؟ ... اصلا چيزی غير اون ميتونه ببينه؟ ... مگه نه اينکه عاشق عيب‌های معشوقو نمي‌بينه؟‌ اونم تو رو اين ريختي‌ دوست داره ... تکليف اون که با تو معلومه ... تو اگر دلت خواست مي‌توني تکليف داشته باشي ... مي‌توني‌يم نداشته باشي ...

کسي هم غلط مي‌کنه توی کار تو و اون دخالت کنه ... مفهومه؟

امضاء - رفيقت





بعدشم ... فک کردی که چي؟‌ که من خرم مي‌ره؟ ... خودمم همينجوری تک ماده کردم

۱۳۸۳ مهر ۱۷, جمعه

گاو خوني

دلم مي‌خواد ترياکو ترکش کنم
برم لب رودخونه ورزش کنم
بعدازظرا چارباغو گردش کنم

دلم مي‌خواد ستاره بارون بشم
يار بگيرم .... ليلي و مجنون بشم
وگرنه غمباد بگيرم ... رطيل کاشون بشم

دلم مي‌خواد، دلِ تو من‌رو ببره به صحرا
اونجا که خورشيد مي‌دمه به دنيا
دلم مي‌خواد نفله و نازت بشم ...
خفه بشم ...زر نزنم .. خورده و خاکت بشم

دلم مي‌خواد ترياکو ترکش کنم
صبا برم رودخونه ورزش کنم
بعدازظرا چارباغو گردش کنم

type away - part II

i am alone now ...

i dont do much
.. as before

i seek so much
... like the more

i am like the others now
i am no exeption ...
... noone as before

i seek so much
i talk too much
... like the more

۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه

من خوشبختانه سطح دسترسی‌ام به شبکه‌های تلويزيوني محدود به دارقوزآبات سفلي‌ خودمان است، آن هم با کلي برفک و اعوجاج تصوير ... ولي‌ بر اساس شنيده هايم در باره استاد هخا، به خودباوری مضاعف رسيده‌ام ...اگر ايشان اينقدر محبوب شده پس من با اين همه کمالات - که هم جوان‌ترم، هم خوشتيپ‌ترم ...تازه وبلاگ هم دارم (: - به راحتي مي‌توانم يک ميليون سرباز جمع کنم ... بد نيست داشته باشم، لازم مي‌شود برای روز مبادا

۱۳۸۳ مهر ۱۰, جمعه

۱۱۷۰

تو افطار روزه صبر خدايي

۱۳۸۳ مهر ۴, شنبه

بعضي دوستان که خارجن ميگن ما جهان وطنيم ... حالا چرا تو ايران اين جهان وطني رو تجربه نميکنن الله اعلم

گزارش هفتگي

جمعه
- روز اول ..

شنبه
- روز دوم ....

- دختر هم خوب است
آندره داشت توضيح مي‌داد که فرانسوی‌ها از آنجا که با ادب تشريف دارند به جای اينکه بگويند فلاني زشت‌تر است مي‌گويند فلاني کمتر خوشگل است ... من هم گفتم هيچ ملتي مثل ما مبادی آداب!! نيست به جای آن همه منفي‌-در-منفي‌ که مي‌شود مثبت؛ راحت و تميز و ساده و پوست کنده مي‌گوييم: فلاني "هم" خوشگل است ...

يک‌شنبه
- روز سوم ....

- داخل اتاق تاريک نشسته‌ای ... با گوشي داری حرفهای آن طرف آيينه را مي‌شنوی... طرف تو را نمي‌بيند ... جواب را (هر چه که باشد) اين طرف يک گله نشسته‌اند و مي‌نويسند .. درباره‌اش بحث مي‌کنند .. سئوال‌های جديد طرح مي‌کنند .. هر حرکتش زير نظر است ... درست روبروی من نشسته ... من را نمي‌بيند .. نمي‌دانم مي‌داند که نديدن او دليل بر نبودن من و نديدن اين هفت-هشت نفر اين طرف نيست ... وقتي مصاحبه کننده از اتاق بيرون مي‌رود ... او تنها مي‌شود ... دل توی دلم نيست ... مي‌ترسم نکند به خيال اينکه تنهاست و در نظر نيست کار ناجوری بکند ... برايش مي‌ترسم .. برای خودم هم مي‌ترسم .. همه در محضرِ نظريم ... همه

دوشنبه
- کاسب حبيب خداست
قربان همان کاسبهای کلاش و پدر سوخته .. چون از اول حساب کارت معلوم است .... با يک کاسب طرف هستي ... گربه برای رضای خدا موش نمي‌گيرد ... کاسب بايد کاسبي کند ... کاسب متخلق که ديگر حسابش جداست ... وقتي مي‌بيني نویسنده کاسب شده ... مهندس کاسب شده .... جراح کاسب شده ... معلم و مدير کاسب شده‌اند ... دندان‌پزشک از اطميناني که بواسطه منزلت اجتماعي به او مي‌شود سوء استفاده مي‌کند و کاسب شده .... بايد گفت خدا پدر کاسبهای ما را بيامرزد که از اول مي‌داني‌ تکليفت چيست

سه‌شنبه
- ۸۱۲

- i am proud of what i am

چهارشنبه
- without internet we are prone to fade

۱۳۸۳ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

آخرين دقايق تابستان
... بدرود

۱۳۸۳ شهریور ۲۷, جمعه

علم: بسته به اين‌ که محصول نهايي چه مشخصاتي‌ داشته باشد، يک موتور سواری برقي مي‌تواند از ۵۴ قطعات منفصله الکتريکي و ۱۸۸ قطعه مکانيکي تشکيل شود



فلسفه: بسته به اين که چه کسي را ترک موتور خود سوار کنيد، گردش با موتور مي‌تواند خوش يا بد بگذرد

عرفان:‌ بسته به اين که چقدر باز باشيد، همان بد گذشتن مي‌تواند به درک بهتر خوشي‌‌‌ها منجر شود

اول ... جمعه
دوم ... شنبه
سوم ... يکشنبه

۱۳۸۳ شهریور ۲۵, چهارشنبه

با دو شب تأخير

پس‌پريشب ... پريشب ... ديشب .... امشب ... همه جشن بود و مهماني ... آخری به نيت عبدی بود ... با نعمت و حميد و خيلي‌های ديگر يال-لي رفتيم ... حيف فقط سرنا و دهل نبود ... حيف که عمه رقيه .... حيف که عمو اسماعيل و عمو ابراهيم و عمه سکينه هم نبودند ... برای همين هم به نيابت آنها هم که شده قر در کمر شديم .... خوشبخت شوند الهي

وقتي که کف دست را که از زلالي چشم‌ها پر مي‌کردی
و روزی ۳۴ بار گل‌های قالي ماهي‌-درهم را مي‌بوسيدی

آن زمان که از حجب يا ترس نيش حرفت سرخ و سياه مي‌شدی
آن وقت که تا دست دراز مي‌کردی همه چيز برايت مهيا مي‌شد
آن دورها که نامت را به نيکي ياد مي‌کردند

آن موقع ...
بايد برای اجابت دعای امروزت حاجت مي‌گرفتي

اونقذه انگليسي‌ قلت و غولوط اين چن وخته شنيده‌ام که فک مي‌کنم خودمم دارم دوچارش ميشم ... بابا از سب تا شب اين يارو هي ميگه: i tell to you

هر دم از اين باغ بری مي‌رسد: they doesn't do that

۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه

type away ...

hello ... hello ... hello
this is me ... mellow

i'm from downside san diego
opps i came here before ...
originally born in santiago

i care too much ...
but i am not such ...
uhhhm ... historically as rousseau

this is my obsession
to live in perfection
but ... to tell the truth
... my failures were complete
.. the endeavors are no more in need

..
...
.....

بعضي وقتها از خودم حالم بهم مي‌خورد:

وقتي که ديدم چشمهای کسي را .... که دو دو مي‌زد و به گشادی حلقومم شده بود .... و من نپرسيدم چرا .... چه مرگت شده ..... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

وقتي که ديدم آن صورت تکيده‌ای را .... که زرد و سياه و آبي‌ شده بود .... و بي‌خيالي طي کردم .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

آن موقع که وجودم ... حرفم ... حرکتم .... يادم ... برايت اميد بود و راهگشا و من حرفم را خوردم ... و حرکتم را وقف بي‌هوده‌ترين‌ها کردم ... و يادم را بردم از يادت .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

وقتي‌ شنيدم که ديگری به خاطر کمي‌ پول از ادامه درس باز مانده‌ .... و دست به جيب نشدم .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

وقتي قايق را بر دريا نقش زدی ... و آن را تصوير نامه‌ات کردی ... باز .... يکي‌ چيزی آن پايين شکست

درست شد يه سال
درست؟ شد يه سال؟
درست شد؟ که شد يه سال؟

درستش رو نمي‌دونم .. ولي شد يه سال

the -river

the -r roars
the -i itches
the -v vivifies
the -e encounters
and ..
the -r returns ..
.. home

۱۳۸۳ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

آيا سحر نزديک است؟

دلکش و حاج داوود کريمي رفتند ...

فرقشان در اين بود که يکي ندای زندگي بود و ديگری زندگي يک ندا ...

دو سال پيش بود انگار که خانم دلکش را از نزديک ديدم و خاطرات گرامافون تپاز با صفحه سحر زنده شد ... سحر که از کوه بلند ... جام طلا سر مي‌زنه ... بيا بريم صحرا که دل بهر خدا پر مي‌زنه ...

پانزده سال پيش هم بود که فداکاری يه مشت بچه بي‌توقع و مخلص از صفحه غروب زندگي شد خاطرات محو دوران سخت مردگي ... سحر که از کوه بلند ... جام طلا سر مي‌زنه ... بيا بريم اونجا که دل بهر کسي پر مي‌زنه ....

۱۳۸۳ شهریور ۱۶, دوشنبه

داشتم فکر مي‌کردم آيا ديگر کسي‌ خواهد بود:
که حس مرا برانگيزد ...
که لطافت مرا صيقل بزند ...
که روحم را منبسط کند ....
که برايش بنويسم:
i love every single inch of your skin

today was The day

۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه

هيچ سالي به اندازه امسال کم کار نکرده‌ام
و هيچ سالي به اندازه امسال برکت و فراواني از در و ديوار برايم نباريده

به قول م‌.ک. تو لازم نيست دنبال پول بدوی ... او دنبال تو مي‌دود ...

یک روز بيشتر باقي نمانده ... من هم تصميمم را گرفته‌ام
قرار شده يخچال خانه‌ی مادرم را نو کنيم ...
معرکه است ... نه؟

شنبه با يک سال تأخير تکليف دار شدم
يکشنبه تکليفم را عملي کردم
دوشنبه با حميد برای روز پدر رفتيم ديدن آقاجون
سه‌شنبه و چهارشنبه سه دوجين آدم جديد ديدم و شناختم
پنج‌شنبه نفس کشيدم
جمعه هم نونوار شدم ... هم به نيابت به کوچکترين عضو خانواده خوش‌آمد گفتم

برديا خوش آمدی

اصولا من دوست دارم وقتي چيزی از تب و تاب افتاد درباره‌اش بنويسم ... اين فاصله‌گيری سبب رعايت بهتر عدالت مي‌شود ... هم طرفداران و هم مخالفان از شور روز نخست مي‌افتند ... هم خودت حرفت را چهار بار نشخوار کرده‌ای ...

خيلي چيزها اين چند وقته پيش آمده .... حالا که از شدت داغي و حدّت توجه گذشته دوست دارم نکاتي را برای خودم به يادگاری در اينجا مرور کنم. اتفاقا مشکل عمده اين است که وقتي موضوعي بيش از حد مورد توجه واقع مي‌شود ديگر نمي‌توان به راحتي از کمند خودسانسوری بدر آمد و بدون توجه به قداست ساختگي قضيه آنرا وارسي کرد ... ولي‌ ديرتر ديگر حس و حالش هم نيست که بنويسمش ... چون تنور از نفس افتاده و من هم خب .. پرورده همين عاداتم ...

بدترين قضاوت را در باره رضازاده از مهندسي شنيدم که مي‌گفت اين کار از الاغ هم بر‌مي‌آيد ... و فلاني با ۴۰ کيلو فاضلاب داخل شکمش کار مهمي‌ نکرده است ... مي‌گفت جای اين همه استقبال روز ورودش، بايد فرش قرمز جلوی پای برندگان المپياد علمي بيندازند .... من گفتم که رضازاده برای زور بازو شهرت پيدا نکرده ... که اگر چنين بود عبدالله موحد با آن همه مدال طلای المپيک و جهاني‌ امروز مي‌بايستي خوشنام‌تر از غلامرضا تختي باشد .. آنچه که رضازاده را عزيز مي‌کند اين است که ده ميليون دلار پيشنهادی وسوسه‌اش نمي‌کند .... و اينکه به هر چه که هست افتخار دارد ... همان بچه‌های المپيادی که نور چشم همه ما هم هستند ....عموما چند هزارم غيرت رضازاده‌ها را دارند؟ ... از آنجا که اغلب عازمين به خارج از گروه فني مهندسي هستند به راحتي مي‌توان با مقدار پول و امکاناتی که راضي مي‌شوند پشت سرشان را هم نگاه نکنند مدلسازی کرد ... نسبت ساده رياضي ... بچه‌های نخبه ايراني که مي‌خواهند مادر را برای رفتن به ينگه دنيا راضي کنند مگر جز از اين حربه استفاده مي‌کنند که تحصيلات عاليه فقط فلان جا مهياست؟‌... راست هم مي‌گويند ... ولي چند نفر از همين بچه‌ها بعد از گرفتن هرچه مدرک که توانستند،‌ اگر کار علمي در شأن خود پيدا نکردند، برمي‌گردند ايران؟ ... خوب چه فرقي دارد؟ رضازاده خودش را به هشت ميليارد تومان نمي‌فروشد ... در حاليکه اغلب دوستان تحصيل‌کرده با يک دهم اين مبلغ هم، کله پا مي‌شوند ... بعضي بهانه مي‌آورند که همه ملاک پول نيست و امکان رشد و بالندگي در آن سر دنياست که مهياست ... باز هم راست مي‌گويند ... ولي همين فرض مگر برای رضازاده‌ها مصداق ندارد؟‌ ... اصالت در علم است ... نه در عالم ... نمي‌شود باينری هرچه خوبي‌ست به علم و عالم نسبت بدهيم و هر چه پستي‌ست به زور و بازو ...

شادی و اميدی که رضازاده در بچه‌های ايراني زنده کرد کمتر از بردن جايزه نوبل نبود ... خدارا شکر که نمونه عيني آن دم دستمان است من باب مقايسه ...

حالا ... هر کس راه خودش را مي‌رود ... عيسي به دين خود ... موسي‌ به دين خود .. ولي توقع نداشته باشيد همه در حافظه تاريخي يک ملت به نيکي باقي بمانند ..

۱۳۸۳ شهریور ۱۳, جمعه

uhumm

we -all bloggers- always have the debate inside over the image we have outside in real life and what we like to be or what we really are deep down in our heart ... these two images do not necessarily match all the times ... we afraid to distort the image we have not because we like the image outside but due to the fact that it let us hide behind the mask we prefer to expose ...

anyhow you know me by my weblog ... so you are one of those who know the one behind the mask .... the one you know is the one i know ... keep knowing me ... keep exploring ... keep our fingers crossed that one day .. some day, i became courageous enough to come out of the shelter i made for myself .. till that day ... this is my cave .. this is my weblog .... w318.blogspot.com


On Thu, 2 Sep 2004 11:55:56 -0700, .... wrote:
> why have u omit ur weblog address :( send it to me, thx
>
>


۱۳۸۳ شهریور ۱۱, چهارشنبه

سپتامبر جادويي هم رسيد

مي‌تابد روی چون ماهت هنوز ..
چرا؟

۱۳۸۳ شهریور ۴, چهارشنبه

۴ - ۶ - ۶ ۴

ساعت ده و بيست دقيقه صبح روز يکشنبه چهارم شهريور سال يکهزار و سيصد و چهل و شش خورشيدی در اتاق پايينِ کاشي شماره ۷۷ کوچه شارعي انتهای شاهپور با کمک خديجه خانم قابله از مادر بند نافم جدا شد.

گرچه برادر بزرگتر و خواهر کوچکترم هر دو در بيمارستان بدنيا آمدند ... اما انگار قرار بود از همان ابتدا من چيزی از سنت تا به ابد به يادگار داشته باشم:‌ زخمِ تيغ ... در هر چيز سّری است ...

حالا هر سال اين لحظه که برسد ... و اگر دم دست باشم، مادرم با دست راستش کامم را با نبات شيرين مي‌کند و با مهرش جانم را ... (همين آن که مي‌نويسم تکه نبات در دهانم مثل ماهي بالا و پايين مي‌جهد ...)

۱۳۸۳ شهریور ۲, دوشنبه

عمری بود دنبال نشاني اين مصاحبه مي‌گشتم:

ابولفضل جليلى از آدم هايى است كه به آنها شهودى مى گويند. اصرار مى كند كه اهل خواندن كتاب و تماشاى فيلم نيست و در عين حال آماده است تا درباره مفاهيمى مختلف مصاحبه كند. >>>

در خانه ما هم رونق است هم صفا
هم روغن ... هم همه چيز

چه بگويم از حالاتي‌ که پس از ديدن سريالهای تلويزيوني به انسان دست مي‌دهد ...آه .... که قلم قاصر است ... ولي‌ به هر حال زبان شاکر را که ازمان نگرفته‌اند:

خدايا! تو را شکر مي‌گزارم که مرا بي‌چيز و ندار آفريدی ... چرا که هرچه مرض و درد جسمي و روحي است فقط و فقط مخصوص اغنياست ... خدايا تو را صد کرور شکر مي‌کنم که اگر پول ندارم در عوض فراموشي‌ هم ندارم ... برادر زني هم ندارم که بخواهد بخاطر جيفه دنيا مرا کله پا کند .. دامادی هم ندارم که به پول من چشم داشته باشد و فرزندش را برای تلکه کردن من بدزدد .. خدايا چه خوب شد که من پول ندارم در عوض اينقدر بداخلاق و بدذات و بددهن نيستم ... و اينقدر بچه‌هايم دنبال مواد و شعر نو و هزار چرت و پرت ديگر نيستند ... بچه‌های من اگر کار ندارند،‌ حداقل تو روی پدرشان عين وزغ صاف هم نگاه نمي‌کنند ... و عين بچه پولدارهای مزلف سرنگي و قرصي نشده‌اند ... تازه اين مقداری از فساد آنهاست که تلويزيونِ‌ عزيز به جهت رعايت حرمت خانواده مي‌تواند به‌ خوردمان بدهد ... وگرنه که ... بماند ... ختم کلام اينکه: خدايا! بخاطر نويسندگان و برنامه‌سازاني چنين متعصب تو را سپاس مي‌گويم که اگر در اين مملکت عرضه پيشرفت نداريم، حداقل باخبر شده‌ايم که نداری چيز خيلي‌ خوبي است و انشالله در آن دنيا جبران مي‌شود ....

دوستاني‌ که آن سر دنيا مي‌خوانيد! به خودتان زياد فشار نياوريد .. رمزگشايي اين اسرار و پرده برداری از صنعت بديل تمثيل و تشبيه بر سياق سيمايي، فقط و فقط در انحصار بينندگان وطني است که ذهنشان مسبوق به سابقه است ... شما برويد با همان برنامه‌های بندتنباني‌ و پر از فساد خودتان عمر را هدر دهيد ... برنامه‌سازان عزيز ما در فرصتي‌ مغتنم از روی آن مفاسد تصويری، مطالب خوب و آموزنده و سالم و فرهنگي آن‌را کپي‌برداری کرده با همان موسيقي‌ و همان دکور و همان خط داستاني‌ برايمان دوباره مي‌سازند ....دلتان بسوزد همين اين دنيا را داريم .. هم آن دنيا را ...

۱۳۸۳ مرداد ۳۱, شنبه

من سرزمين تناقضم

ياد آن جمله محمد مي‌افتم باز ... آن روز صبح اعزام به بم ... نرسيده به ستاد از دکه روزنامه فروشي ۸ بسته dunhill kent خريد توشه راه ... غرغر ديگر نکردم ... دلم هم برايش سوخت ... از هواپيما باز مانديم و قرار شد برويم دفتر مرکزی ... سر راه ستاد مبارزه با دخانيات جلويمان سبز شد ... محمد مي‌گفت خيلي وقت است دلش مي‌خواسته اينجا پا بگذارد ولي نمي‌شده ... مي‌‌گفت بيا امروز که با هميم برويم ببينيم چه خاکي توی سرمان مي‌کنند ... القصه ... بيرون که آمديم هر يک بسته راهنمای و توضيحات که مصرف دخانيات ال است و بل توی کوله چپانده بوديم ... محمد گفت نيگا کن من کوله تناقضات را بدوش مي‌کشم ... بي‌خود نيست اينقدر سنگين است ...

وقتي به خودم رجوع مي‌کنم .. و راستش را بخواهيد من هم برای شناختن خودم اين وبلاگ را شخم مي‌زنم ... در دروني‌ترين لايه، آدمي را مي‌بينم که از مظاهر زندگي اگر بي‌زار نيست،‌ دل‌خوش هم نيست ... کسي‌ که با مصرف کردن و داشتن نه به خاطر نداری، بلکه عوارضي که داشتن و خواستن مي‌آورد سر جنگ دارد ... حداقلش اين که برای خودش نمي‌پسندد آن‌را ... حالا اين آدم پايش را از وبلاگ که بيرون مي‌گذارد، در دنيای بيرون که احاطه‌اش کرده‌است .. مي‌شود عمله ظلم به نفس خويش .. مي‌شود خدمه مصرف ... مي‌شود مسهل زياده‌خواهي ديگران ... مي‌شود دريای تناقضات ... مي‌شود سرزمين تعارضات ...

مي‌شود آنچه که مي‌شود ...

۱۳۸۳ مرداد ۲۹, پنجشنبه

I am pragmatic ...
I use pesticides ...
... Then I am conservative

But I don’t believe that ....
... the end justifies the mean

به هر که مي‌گويم باور نمي‌کند .. هنوز نرفته‌، دلم برای کوچه‌ی سجاد ... ده قلهک ... دلم برای لحظه‌ی دم ظهر ... دلم برای اذان مؤذن زاده که توی هوا مي‌پيچد .... برای عمو غلام .. برای سه راه نشاط ... مسجد خمسه ... دلم برای بلوار شهرزاد ... برای قطعه ۲۰ بهشت زهرا .. دلم برای تو ... تنگ شده است ..

اذ تاتيهم حيتانهم يوم سبتهم شرعا ...
چون ماهي‌هايشان روز شنبه دسته دسته سوی ايشان مي‌آمدند ...

و يوم لايسبتون لا تأتيهم ... [اعراف - ۱۶۳]
و روزی که شنبه نمي‌گرفتند نمي‌آمدند ...

به بني‌اسرائيل امر شد تا در روزهای عيد [روزهای شنبه] حرمت نگه داشته و ماهي نگيرند ... به همين سبب ماهيان روزهای شنبه به کنار آب مي‌آمدند و جست و خيز مي‌کردند ولي‌ روزهای ديگر [غير شنبه] که ماهي‌گيری آزاد بود، از ساحل فاصله مي‌گرفتند و قايم مي‌شدند ...

اين داستان را نهايتي نيست ... وسوسه و شک ... حالا که تصميم گرفته‌ام راهي شوم از چپ و راست ماهي‌های موقعيت و دلبستگي جست و خيز مي‌کنند و خود را به نمايش مي‌گذارند که چشمت را باز کن!‌ ببين! ... دستت را دراز کن! ... ما را بگير!

۱۳۸۳ مرداد ۲۸, چهارشنبه

Imprint

If I were democrat, how could I have ever justified my inclination towards "Brand Names"? .... I have met many who detest brands, and choose to buy no name things ... if you ever shopped at a huge supermarket in North America, you definitely noticed that "No Name" has just become another brand for itself .... The "No Name" packages all have the same design (those that I have seen were all yellow) and have the same logo, they have the toll-free contact number for complains, and they all have expiry date stamps ... What is the difference then? The price? Then "No Name" is a cheap brand, customized and targeted for a segment of the market... nothing more ... nothing less ...

Many years ago I met a Saffron trader, he had put his family name on the package; the same thing that you see on Gaz from Esfahan or Pashmak from Yazd. He had a good reason, he was claiming that he can not endanger his family name, because firstly it belongs to the whole relatives and secondly he can not change it, as it is the case with other trade names... so he has to watch the quality of whatever carries his name ... this is the essence of brand name, you just simply trust the name, you don't need the research to make sure about the quality ... and for sure that has a cost you are willing to pay ....

Let me give you another example ... Just imagine you go shopping in the imaginary Air-Line Supermarket ... you can see different products on the shelf of Tehran-Paris .. they are namely Air-France at 650k tomans ... Iran-Air at 500k tomans and Afghan-Air at 400k tomans ... let's also assume that No-Name Airline is on the shelf, it doesn't have a package (history and liability), it doesn’t have contact number, and you are the first one taking it ... how much are you ready to pay for that? 250k? 100k? That was an extreme paradigm since your life is concerned, but this clearly shows the importance of brand name and the accountability it brings ...

It doesn’t necessarily means that you should cling to one name all the time, you may find the better taste of coffee and the higher level of the service at a corner family coffee shop, but they have not done anything but to create the image of a good personal business .. a personal brand name. I can still remember the taste of the coffee I used to buy at the corner of Robson and Thurlow ..... and that was just terrefic ....

Inclination

I am right conservative, and I have maintain the foundation of this belief systematically.. for anything I encounter, I double-verify that with my inner theory-checker ... What was the outcome so far? I am still right conservative ... I wish I could be democrat ... or even left-liberal ... or very left-liberal as most of my friends are ... I know that it sounds nicer ... and it looks better in public eyes .... "Being Democrat" goes with the wave of the teenagers, philosophy lovers, poem-readers, art connoisseurs and rights-for-human fighters .. it is a credit .. it is perfect and it is the best theory we could ever come up with, but unfortunately it does not work in reality as it sounds in theory .. There is also a middle way that I can chose not to discuss what I am .... but I have decided from many years back to live among others and tolerate them first and enjoy spending time with them 2nd, and love them at the end ... This is me ... I live for myself and the things that I chose to be ... I intentionally expose the basis of my belief system in order to purify it from hatred .. from prejudices .. .. and from stubbornness

۱۳۸۳ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

اگر مثل قديم مي‌خواستم مطلب قبل را بنويسم به جای آن همه حرافي، فقط مي‌نوشتم:

در ۴۰ سال گذشته به اندازه فاصله تختي تا توتي، به بهانه قانون از وجدان جدا شده‌ايم.

بازی جوانمردانه - Fair Play
قسمت سوم و هرجوری هست قسمت آخر

از بس کار نصف نيمه و ناتمام دارم، نيمه کاره بودن اين مطلب بيشتر آزارم مي‌دهد ... فقط مي‌خواهم تمامش کنم ... مي‌خواهم بگويم که درست که قوانين مدون شدند ولي انسان هيچ‌گاه اگر که توانست به آن گردن ننهاد ... درست که بازيکن فوتبال اگر حريف به زمين بخورد برای نشان دادن روحيه جوانمردی خود توپ را به بيرون پرت مي‌کند تا مصدوم مداوا شود،‌ ولي همين بازيکن (توتي) اگر چشم داور را دور ببينند به صورت حريف تف هم مي‌کند ... يا اگر بخت يارش باشد با دست هم که شده توپ را توی دروازه هل مي‌دهد .... مهم بردن است و اينکه در ضمن تصوير خوشگل و مردم پسندی از خود بسازی ... حالا همين داستان را به کل جامعه تعميم دهيد ... به سياست خارجي تعميم دهيد ... به اقتصاد ... به ..

آخرش هم اينکه ..... اين ترجمه "بازی جوانمردانه" خيلي پياز داغش زياد است ... Fair Play را اگر مصداق بازی منصفانه بگيريم و به آن عمل کنيم کلاهمان را هم بايد به فضا بفرستيم .... بازی جوانمردانه يعني کشتي پهلوانانه غلامرضا تختي در ميدان المپيک که در مقابل حريف روسي آن موقع که شنيد حريف پای چپش آسيب ديده تا آخر کشتي از پای چپ او لنگ نگرفت تا در شرايط مساوی زور‌آزمايي کنند ...

۱۳۸۳ مرداد ۲۶, دوشنبه

I was thinking that our life is very similar to the way Orkut works! You never come to the network unless at least two members of the network (world) choose to invite you there. They are namely your parents! And they should be of different genders, that is because nature is not gay yet!

Some of the joint-inviters have already invited others to the network (your siblings) or they will in future. Some have provided their network (kids) with proper manner, so they get in return 100% happy faces simply because people find them trustworthy. Some of members of the network don’t know how to enjoy life and all their concern is either money or knowledge, as a penalty: “No Ice Cube for Them!” Some members are lucky enough to have affluent parents so their wealth can make them sexy. Hearts are falling in their ways because a rich person cannot be anything but sexy. Money brings fame, look, status, reputation and access to cosmetics, fashion TV and plastic surgery.

Unfortunately or fortunately your inviters can enjoy their full control over the termination of their profile at any time. This mostly happens with the male inviter (father), then other members of the network prefer to be on the safe side and just know you by referring to your female inviter (mother’s name).

Communities are our affiliations, they show our select range. And they define our individuality as we are what we choose to be. Some of us are proud enough to denounce what they reject and support what they believe in, but we also have to mind our wellbeing and peace since sometimes talking comes at a great expense.

We all have the benefit to access to the network of our joint-inviters. We don’t need to build trust from the day first as our parents have already paved the way. We have to watch not to ruin this trust though. Once we proved ourselves to the members of the network, they may refer us to others by scrabbling one or two lines of testimonials.

There is no end to this story ..

Sorry its 2:30 in the morning .. that’s the best I could create: BS

داشتم فکر مي‌‌کردم آيا ممکن است هيچ کسِ هيچ کس در اين دنيا نداشته باشي ... کسي برای فهميدن و هم‌دل بودن نه .. همين که کسي يا کساني باشند .. همين قدر فقط ... حداقل هر کس از پدر و مادری زاده شده ... وقتي برای اولين بار به ديار غربت مي‌روی حتي از روز تولد خود شايد تنهاتری ... چه روز تولد تو، نيامده از قبل برايت عمه و خاله و عمو و دايي‌ .. شايد هم برادر و خواهر رديف کرده‌اند ... اين خودش خيلي است ... البته نخواهي فهميد تا نروی و تنهايي را مزه نکني ... شايد بزرگترين دستاورد من دوست‌يابي دوباره و ‌نگهداری آنها از نقطه صفر و صفر بوده ... شايد ...

۱۳۸۳ مرداد ۲۴, شنبه

من خسته از ديدار خويش‌م

بس که خوردم زهر هجران،
باد کردم....
نيشتر حاجت نشد ....
من مستِ زهر نيش‌تم

عاشق زار تو و دلداده‌ی ناديدن‌ت
وام‌دار روزهای ملتهب ....
...... آناتِ دهشتناکِ دوری
وه از اين عاشق کشي، رسم صبوری

چون فرستي رقعه‌ای،
آن را به چشمم سرمه سازم ....
چون به رويم چشم گرداني، بميرم ...
سست گردم ...
کوک مرگم را نوازم

من نميرم، زنده‌ام من،
تا که هر دم مردني باشم به نازت ....
ور به وصلم چون رساني، فصل گردم
پوچ باشم ....
کفتر تابم بگيرد چنگ بازت

خسته‌ام من،‌ خسته از ديدار خويش‌م
منعکس در روی تو،
.... صد بار بدگِل‌تر ز اصلم
رخ نمايان مي‌نکن معشوق من .....
من حاجب درگاه خويشم

Ooppps, I was forgetting this passion:
Golden Retrievers

۱۳۸۳ مرداد ۲۳, جمعه

در اخبار آمده بود که ايران به چندين کشور جهان تسليحات نظامي صادر مي‌کند.

در اينکه هر کشوری برای دفاع نياز به تسليحات دارد فعلا نمي‌خواهم بحث کنم ... بر فرض که ادعای مصرف کنندگان داخلي را در استفاده صحيح اين ابزارآلات بپذيريم، چگونه مي‌توان فروش آنها را به کساني توجيه کرد که نمي‌دانيم با اين آلات قتاله چه خواهند کرد؟ ... سالها قبل دوستي مرا به کار در شرکت Philip Morris دعوت کرد و من به اين دليل ساده که نمي‌خواهم کاسبي آنها را رونق بدهم سرباز زدم ..

پاسخ به اين تناقض که "چرا مجموعه‌ای اخلاق‌گرا به چنين خبطي گردن نهاده است"، يا در صغری آن [مجموعه اخلاق‌گرا] است و يا در کبری‌ آن [تعريف خبط] ...

هر قطعه بليط اتوبوس يعني ۲۰۰ تومان صرفه‌جويي ... راستش خرج نکردنش برايم مهم نبوده .... فقط دوست داشتم توی يک قالب نمانم هي .... هفته پيش گفتم بروم با اين بودجه بادآورده برای خودم کتاب بخرم ... مي‌خواستم يک چيز استثنايي باشد ... برای گزينش چند معيار را در نظر گرفتم: يکي اينکه حداقل ۳۰۰ سال از نگارش آن گذشته باشد .. اينطوری خيالم راحت است که درگير هيجانات و امواج زودگذر نشده‌ام ... دوم حتما شعر باشد ... راستش اگر خوب هم نگاه کنيد اغلب اشعارند که بالای ۵۰۰ سال دوام آورده‌اند .... خوب نتيجه اين شد که گلستان سعدی عليه الرحمه را با ۵۵۰۰ تومان تاخت بزنم تا کتاب کاهي و چاپ سنگي آقاجون بيشتر از اين فرسوده نشود.

۱۳۸۳ مرداد ۲۲, پنجشنبه


آب
خاک
باد
آتش

و باران

۱۳۸۳ مرداد ۲۱, چهارشنبه

خوش آمد
برای حسين پناهي


بيا بر مزارم که:

من از طراوت سردسير آمده‌ام،
من از ضيافت رمل و کوير آمده‌ام.


من از حرارت سرد باد،
خواب خرگوشي داد آمده‌ام...


من از کورسوی صدا،
ناودان پهن و پتِ بلا ...

من از خيرگي چشم‌سوز شب،
يا نه، تداوم نقس‌گير تب ...

من از انتهای يک دايره بسته،
فرياد رگ کرده گلويي خسته ...

من از لهيب جان‌سوز نگاه،
و شرارت تن‌سوز گناه ...

من از کوچه باغهای خراب،
حرف‌های بغض کرده‌ی حساب ...

من از ديار جسم‌های خرم و چالاک،
مزار روحهای بي‌کس و نمناک ...

من از ديار سياه مردمي فاخر،
گروهي به زعم خود شاعر..

من از تراز منفي هم‌آغوشي،
اتحاد شوم ذهن با فراموشي...

من از انجماد فصل‌های تماس،
قهر خط، درست در نقطه مماس ....
آمده‌ام ....

من از همه آنها ...
به دشتهای پر لاله خويش،
به گور ۸ ساله◊ خويش،
به پناه آمده‌ام ...


ـــــــــ

حسين پناهي که آرزوی مرگ در
۴۰ سالگي داشت تا ۴۸ سالگي
در اين دنيا دوام آورد.

۱۳۸۳ مرداد ۱۹, دوشنبه

تمام هنرم در اين است كه با كيبرد عربي بدون كم و كاست مطلبم را به آخر برسانم ... آدميزاد عجب دلش را الكي خوش مي داردهاااااا ...

اين سر دنيا همه دست به هم داده اند براي مصرف و عق زدن ... داشتم فكر مي كردم بي دليل نيست عرب هر شاعر با ذوق و اهل دلي كه دارد يا مال فلسطين است يا مصر يا سوريه ... تصور اينكه اهالي امارات بتوانند يا بخواهند به بالاي نافشان فكر كنند كمي ساده لوحانه است .... خب اين همه يه جورشه .... اين روزها بايد بلاخره طي شوند يه جوري ....

۱۳۸۳ مرداد ۱۶, جمعه

خيلي بايس ببخشيد نشد مثه بعضي‌يا نيم خط بنويسم .. آخه دارم write-o-therapy به همراه چند قاشق چايخوری type-o-therapy مصرف مي‌کنم ..... شايد هم دارم ته چاه داد مي‌زنم .... شايد هم واسه رفتنه که ديگه نزديکه ... شايد ... نمي‌دونم

- سئوال: چرا ديگر اينطوری نمي‌نويسي؟
- پاسخ: دچار خود سانسوری شده‌ام.

it hurts
it's awful ....

to love ...
and not be loved back ....

ouch ...
it feels ouch

مادران عزيز روزتان مبارک
امضاء کاسه بشقابي سر کوچه

اين چه رسم مسخره‌ايي که هنوز داريم؟ مگر مادر آشپز يا کلفته؟ حتي‌ واسه آشپز و کلفت هم که هديه مي‌خواهي بخری لوازم کارش رو نمي‌گيری که .. يه چيزی مي‌گيری که باهاش حال کنه ... خوشحالش کنه ... نه اينکه بدوه بره تو آشپزخونه با هديه‌ش کوفته بهتر يا آبگوشت اساسي‌تر جفت و جور کنه ...

تو رو خدا يه نيگا بندازين به آگهي‌های اين چند روز به مناسبت روز مادر ... شرکت کارد و چنگال استيل ايران ... شرکت مولينکس سازنده انواع آبميوه‌گيری و اتوی بخار ... شرکت فلان سازنده قابلمه‌های نچسب ...

توهين آميز نيست؟

۱۳۸۳ مرداد ۱۵, پنجشنبه

دو نکته نه چندان بي‌ربط

۱.
زماني بود که همه مي‌گفتند: با توجه به سني که داری (considering your age) چقدر زبانت خوب است، يا چقدر روابط اجتماعي خوبي داری ...

اين چند وقته همه مي‌گويند: با توجه به سني که داری (considering your age) چقدر خوب مانده‌ای!

۲.
مادرم به نوه چهار ساله‌اش مي‌گويد: نيکتا جون! واسه تولدت چي مي‌خای عزيزم ... نيکتا در جواب مي‌گويد: مامان‌جوني نمي‌گم .... مي‌خام هرچي بود سورپرايز* بشم ... مادرم مي‌گويد: قربونت برم که مي‌فهمي سورپريز‍‍‍** شدن چقد کيف داره

اين همه يعني خيلی سال آمده‌ايم تا به اينجا


ــــــــــــــــ
* تلفظ آمريکايي
** تلفظ فرانسه

۱۳۸۳ مرداد ۱۴, چهارشنبه

سلام به همگي

خوب فردا مي‌خواهيم برويم شاهپورگردی و بازارچرخي ... شايد هم سيد اسماعيل و امامزاده يحيي .... ببخشيد اين همه دير ... ولي خوب آمادگي ذهني يه ذره از قبل همگي داشتيم واسه گردش علمي پنج شنبه ...

راستش چون نمي‌خواهيم به دشت و دمن برويم و کلی هم پياده بايد زير آفتاب گز کرد روم نشد دعوت‌نامه را برای بيشتر از اين تعداد بفرستم ... اگر کسي را مي‌شناسيد که طلبه است خبرش کنيد

اگر مايل هستيد تا آخر امشب به اين دعوت پاسخ دهيد ... لطف کنيد جواب را برای همه بفرستيد تا همه بدانند کسي مي‌آيد يا نه .... قرارمان فردا صبح (پنج شنبه)‌ ساعت ۱۰ صبح ميدان ونک روبروی چرم مشهد (ضلع جنوب شرقي) ... نهار هم احتمالا ميرويم بازار يا شرف‌الاسلام يا شمشيری ....

عشقتان کشيد خبر دهيد وگرنه که هيچ، مي‌مالد قرارمان

خوش باشيد
عليرضا


ــــ
مؤخره:
خوب قرارمان ماليد ... چون عشق کسي نکشيد ...
خواستم اين را پاک کنم چون ديگر از کاربرد افتاده ولي عشقم کشيد بعنوان خاطره بگذارم بماند.

۱۳۸۳ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

زل به سقف زده بودم ... جای ستاره‌ها آن بالا چه خالي بود ...

غلت زدم ... دست راستم درد مي‌کند ... تير مي‌کشد .. خودم را مي‌کشم رويش ... انگار ضماد بسته باشي ... گرم ِ گرم ... يا نه ... انگار که کسي در کنارت دستت را حلقه کرده دور حجم هيکلش .. چند نفس اما بيشتر تاب نمي‌آورم ... ضرب نفس که تک باشد مي‌داني که کسي نيست ... کسي که ضرب نفسش در ترنم بازدم تو ضرب شود ... جمع شود ... گرم شود ... گاهي با هم دم و بازدم کنيد ... با هم نفس بکشيد ... هم نفس ... هم دم باشيد .. گاهي که مضطربي قلبت تندتر بزند ... وقتي تکي، تند هم که بزند نمي‌فهمي خب .. با چه مي‌خواهي بسنجي؟ .... نفس دومي نيست ... يعني هيچ نيست ..

نفس را آرام مي‌دهی تو ... بعد فکر مي‌کني‌ که ديگر بالا نياوريش .... همانجا بگذار هرچه هوای تميز دارد خرج سلولهايت کند و خودش بگندد ... بعد هم دانه دانه‌ی سلولهايت را به گند بکشد ... تنت داغ شود ... اينقدر عرضه داری که نفس نکشي؟‌ ها؟ ... فکر مي‌کنم ...آيا کسي هست آنقدر بر خود مسلط، که با نفس نکشيدن خودکشي‌ کند؟ .... هووم ... چه فکر مسمومی! ... بگذار ببينم .. يک نفس را مي‌خواهم چه کار؟‌ ... بمان همانجا ... بيرون نيا ...

بعد دوباره چشمم به طاق مي‌خورد .. انگار يک جفت ستاره روی سقف اطاق رویيده .. نه نه، يک جفت چشم آبي‌ست ... يا نه سياه ... زل زده‌اند به من .... شمد را روی خودم مي‌کشم ... با نگاهش حرف مي‌زند ... آرام مي‌گويد نفست را بيرون بده .. لبخند مي‌زنم ... بازی تازه شروع شده .. مي‌گويد مضطرب نباش ... کسي هست ... چشمي هست که مضطربت شود ... کسي هست که نگرانت شود .. که نفست را بشمارد ... باز دم هايت را به قدر دم‌هايت دوست بدارد ... اما من که باور نمي‌کنم ... کرخت و لمس شده‌ام ... سرد و بي‌روح روی بستر افتاده‌ام ... چشم‌ها تنگ مي‌شوند .... دوباره چشم‌ها به حرف در‌مي‌آيند:‌ الان است که خفه شوی ... بالا بياور .... قلبم آرام و آرام‌تر مي‌زند ... انگار سر يک پيچ نفس گير قبل از سقوط ته دره، روی ترمز تمام جانت را فشرده باشي ... قلبم دارد مي‌ايستد ... صدایش را ديگر من هم نمي‌شنوم، چه برسد به هم‌نفسم .... چشم‌های سياه حالا خيس شده‌اند ... هيچ ديگر نمي‌گويد ... قفط نگاه مي‌کند که عزيزش زير سنگيني نفس خود دارد جان مي‌دهد ... چشم‌هايش خونين شده‌اند ... فرياد مي‌زند بي‌انصاف! نفس بکش! ... مگر من را نمي‌بيني؟ ... من ملتهبِ توم .. دلداده‌ی تو ... دلبر تو .. نفس بکش! ... انگار آب جسته باشد در گلويم، با سرفه هوا را مي‌زنم پس ... هوای اطاق به داغي نفس من دم مي‌کند ... آن دو چشم زيبا پشت مه و غبار نفسم محو مي‌شوند ... نفسم به شماره مي‌افتد حالا ... انگار اضطراب گرفته‌ام ... آن دو چشم‌های من کو؟ ... صدای قلبم بلند مي‌شود ... ندای چشم‌هايش محو مي‌شود ميان اين همه مه و غبار و رطوبت و صدای التهاب ... تند تند نبضم مي‌زند ... غبار که کنار مي‌رود ... چشم‌هايش مي‌خندند ... مي‌گويد .. من هستم ...همين جا ... مضطرب تو

راستي چشم‌هايش کو؟ من دلتنگ آن چشم‌هايم باز هرشب ...

۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه

من انسانم
و خود خواسته‌ انسان شده‌ام
خواسته‌ام که آباد کنم
که مهر را معنا کنم
دشت را سبز رنگ زنم بر بومم
و حس را بي تجربه عارف باشم

کس چه مي‌داند؟
اگر خودخواسته نبود ....

شايد زنبوری بودم آن سوی کوه
شهد مي‌خوردم و شهد مي‌دادم
بزرگترين معمار جهان مي‌بودم
و برای بقای ملکه‌ام شهيد مي‌شدم

شايد گرگي بودم با چشماني آبي
حس را به دندان‌ ِ تجربه مزه مي‌کردم
روزها ميان سبزه‌زار برای دل خود مي‌جستم
و شبها با زوزه‌ای، زهره‌ی دخترکي را مي‌بردم

شايد سگي بودم با جسّه‌ای قوی
دوست مي‌داشتم و دوست داشته مي‌شدم
در بيابان بدنبال گله‌ و چوپانم مي‌دويدم
و يا در آغوش مردی مست، آسوده مي‌خفتم

من انسانم
اين را آسان بدست نياورده‌ام
از زنبور و گرگ و سگ و ميش
هريک چيزی دارم
و از هرکدام چيزی آموخته‌ام

من انسانم
اين را آسان بدست نياورده‌ام
و با پستي، آسان از دست ندهم

۱۳۸۳ مرداد ۹, جمعه

خب ... حتمي يه مرگيم هست که اينجوری مي‌نويسم.

بازی جوانمردانه - Fair Play
بخش دوم

بسيار خوب ... همه چيز برای يک زندگي آسوده آماده است ... انساني که عقل-مداری را به اصول منسوب به ماورای طبيعه ترجيح داده و ديگر دغدغه اين را ندارد که از کجا آمده و به کجا مي‌رود ... برای نسق و نظم امور هم حقوقدانان نشسته‌اند و اصول کلي حاکم بر جامعه‌ی جديد بشری را وضع کرده‌اند ... اين اصول کلي و اين نشست‌ها که ذکرشان رفت در اطاق‌های دربسته شکل نگرفتند ... بلکه به تدريج صيقل خوردند ... هرجا که انقلابي شد و جنگي درگرفت ... کارگران اعتصاب کردند و يا هرجا حقي ضايع شد، بشر چيزی آموخت و به گنجينه‌های قبلي خود افزود .... و يا چيزی از آن کاست ... گاهي تغيير ماهيتي را لازم دانست ... اما آنچه باقي‌ ماند و رسوب کرد ساختار حاکم بر وضع و بسط اصول و قوانين بود ... يعني نگاه عاقلانه‌ی جمع-پسند ... همان خرد جمعي ...

تنها يک مشکل باقي مي‌ماند: چگونه انسان را ملزم به احترام به خرد جمعي و مجبور به رعايت اصول ناشي از آن بايد کرد؟ .... عقل، اصالت را به سود و لذت در اقتصاد و اخلاق مي‌دهد ... چرا بايد بشر عاقل که منطق و بينه‌اش حکم به ضايع کردن حقوق ديگران،‌ کشتن ديگران، بهره کشي از ديگران مي‌دهد، خود را با رعايت قانون محدود کند؟ ... چرا بشری که راه رسيدن به هدف را مي‌تواند از طريق برخي وسايل نزديک کند، به صرف تناقض اين وسايل با مطلوبيت جمع، خود را بي‌نصيب از مواهب آن اهداف کند؟ ... خوب پاسخ بسيار ساده‌اش اين است که نمي‌کند اگر بتواند ... نه تنها انسان عامي که همان قانون‌گزار هم مستثني نيست وقتي نوبت نمايش او مي‌رسد ... مگر اينکه چيزی جز عقل اين ميانه به کار گرفته شود .... مگر اينکه انسان به باور دروني و اعتقاد قلبي بر رعايت قانون برسد ... چيزی فرای عقل ... برخلاف روش عقلايي که قوه‌ قهريه را ضامن اجرايي قوانين جهان شمول (Universal-Rules) خود قرار داده، رويکرد سنتي و ملهم از باورها به اعتبار وجود ناظر داخلي (وجدان) اصالت را به ارزش‌ها(Values) بخشيده است ...

در طرح قانون جهان شمول،‌ تعدادی رفتارها خوبند و مقابل هم بايد از بروز برخي ديگر از رفتارها جلوگيری کرد .... و برای ارتکاب آنان هم مجازاتهايي‌ در نظر گرفته شده ... اين اصول و رفتارها اما در طول مدت تغيير مي‌کنند .. روزی گردن زدن مجرم نص صريح قانون بود، و رابطه دو هم‌جنس در دسته بيماريهای رواني طبقه‌بندی مي‌شد ... زماني بود که ريش سفيدان عرب جاهلي قبل از جنگ حکم به زنده‌ بگور کردن دختران خردسال قبيله مي‌دادن ... زماني هم رسيد که ازدواج دو هم‌جنس از معافيت‌های مالياتي و قانوني برخوردار شد،‌ و والدين درصورت بدرفتاری با فرزندانشان به حکم دادگاه خانواده از سرپرستي آنان محروم شدند ... دستاوردهای بشر قرن بيست و يکم بيشمارند ... و برای هريک از آنان که چه هزينه‌ها که انسان نپرداخته است ... همين تقليل ساعات کارکارگران به سي و چند ساعت در اروپا (چهل ساعت در کانادا، چهل و چهار ساعت در ايران)‌ چه اعتصابات، بيکاری‌ها، بي‌خانماني‌ها و کشته‌شدن‌ها را از سر گذارنده تا به انسان خوشبخت سال ۲۰۰۴ ميلادی دو دستي تقديم شود ...

در مقابل، قانون در طرح اصالت ارزش همه چيز را روشن و صريح نمي‌گويد ... مکاتب اعتقادی اصول ارزشي از پيش تعريف شده‌ای دارند که احترام به آنها سنگ بنا و جزء لاينفک قبول و تشرف به آن ارودگاه‌ ست .... اين روش انعطاف‌پذير و قابل تطابق با دوره‌های مختلف زندگي بشر اما از يک آفت هميشه رنج مي‌برده و آن تلقيات متضاد و ادراکات متناقض از يک حکم کلي‌ست ...

باز هم ادامه دارد ..... اه

۱۳۸۳ مرداد ۷, چهارشنبه

بازی جوانمردانه - Fair Play

چه تماشاگر جدی فوتبال باشيد چه نه، اصطلاح بازی جوانمردانه را شنيده‌ايد ... البته بازی جوانمردانه به فوتبال منحصر نمي‌شود ... ولي از آنجا که دستمال کاغذی کلينکس است و آبگرمکن ديوترم و نوشابه کوکا، ورزش هم شده فوتبال ...


Picture courtesy of Hamidreza and Hadi - Goat Mountain, BC

از دوره رنسانس به اين طرف در اروپا سعي براين شد تا همه چيز را عقلايي‌ کنند و خرافات و تعصبات ديني را بزدايند تا بلکه بشر لجوج و خودمحور و تسليم تعاليم تحريفي کليسا انساني‌تر به اطراف خود نگاه کند، در اين کشاکش شالوده و بنيان فکری انسان اروپايي دستخوش تغيير شد و شايد از آن طرف پشت بام غلتيد چرا که در نگاه نوين، عقل و منطق همه کاره و تمايلات فرقه‌ای و مذهبي و آموخته‌های ديني کم کم هيچ‌کاره شدند ... بشر از روزی که تاريخ به ياد دارد هيچ ‌وقت برای سهم‌ بری و تقسيم مواهب به گفتگو و مباحثه اکتفا نکرده است .... و اين نه از آن رو که با منطق بيگانه بوده يا از استعداد درک براهين عقلي بي‌بهره ... دليل غايي [و البته کافي برای فهم] همان زياده خواهي و تفوّق طلبي‌ست که اگر نبود شايد بشر ِ بي توجه، هدف و حظي برای ادامه زندگي نمي‌شناخت ....

تناقض از همين جا مايه مي‌گيرد و قوام مي‌يابد که در جوامع نوانديش بعد از قرون تاريک وسطي که عقل بايد حاکم باشد و اخلاقيات هم يکي از توليدات منطق لحاظ شده است، چطور مي‌توان انساني را که تعقلش مي‌گويد بتاز و فربه شو مهار زد؟ ... چگونه مي‌توان خرد را داور عقل قرار داد؟ ... خرد يا حکمت به تعبيری آن است که هم قوه‌ی ادراک عقلاني و هم تمايل و حس ِ پاک انساني بر آن متفق‌القول باشند ... يعني آني که هم دل و هم عقل بپسندد... از اينجا بود که علم حقوق نوراني شد و کاربردی ... اگر پانزده سال جوانتر بودم، حتما حقوق مي‌خواندم ... هيچ جامعه‌ای بدون حقوق‌دانان دلسوز و آگاه روی آسايش و خوشي نخواهد ديد ... مهندسين و پزشکان گرچه لازمند ولی تنها هنری که از آنان برمي‌آيد اجرای آني است که بايد .... و همين جا مشکل بزرگ ما رخ مي‌گشايد، که اگر چنين نبود با اين انبوه امکانات انساني و مادی به‌القوه، اينقدر کميت‌مان در دنيا لنگ نبود ... بگذاريد تعبیری را که برای مهندسين دارم [و چند بار مز-مزه کرده‌ام که بگويم يا نه] اينجا بياورم تا اين اختاپوس خفه‌ام نکرده است ... مهندس چيزی نيست جز يک کارگر باسواد (بخوانيد عمله باسواد ... چون خود از همين قماشم، اميدوارم مهندسين عزيز بر اين تشبيه من خرده نگيرند) ... به زعم من کسي در موضع حقوق‌دان است که مي‌تواند مصدر تمامي تغييرات بنيادی و اصلاحات اساسي‌ شود ... او راه گشاست ... نمي‌خواهم بگويم چون مصدق و گاندی حقوق‌دان بودند آن کردند که مي‌دانيم .. ولي برای ترسيم چهره بهتر ايشان نبايد از جايگاه اجتماعي و منزلت اعتباری آنان غفلت کرد .... بگذريم ..... در مقابل عقل جزيي‌نگر و چرتکه-انداز آحاد مردم که اغلب در تعارض با يکديگرند، چه چيز مي‌تواند ضامن سلامت جمع و تأمين منافع حداکثر مجموع با توجه به انصاف و رعايت حال تمامي اعضا‌ء باشد؟ پاسخ خرد جمعي‌ست .... چيزی که بارها در منشورهایي چون حقوق بشر يا قوانين اساسي ممالک مختلف تبلور يافته ... اين خرد جمعي که مؤلفه اساسي آن هم عقل است مورد تأئید عقل-گرايان و اقبال منطق-پسندان بوده و هست ... تمامي مساعي اين چنين جوامعي نيز برای تقويت و تحکيم آن بسيج شده و مي‌شود ...

ببخشيد جريان سيال ذهن مرا دارد به ترکستان مي‌برد ... شايد همين هم بايد مي‌شد ... فقط اجازه بدهيد از افکارم کمي فاصله بگيرم ... آقا يقه را ول کن!


ادامه دارد.....

۱۳۸۳ مرداد ۵, دوشنبه

India, Lima, Oscar, Victor, Echo, Uniform

You are free to go, free to settle, or free to stay.
When you said goodbye, I urged none to utter, or to say.
No one ever loved you more, no one will, no one dare.

Diving in my lexicon behind your exodus,
for you took not your memoir, but our clay.
That was the definition of love:
You let her go, and wish her all the best as today.


Azizam!

Remember: India, Lima, Oscar, Victor, Echo, Uniform

This is just to let you inform:
I am in shape ...
I am in verve ...
I am in form.


-----
For Phonetic Alphabets see this page.

India - Lima - Oscar - Victor - Echo - Uniform

۱۳۸۳ مرداد ۳, شنبه

Ellipsis

When Orkut asked what my passion is, with almost no doubt I scrabbled ellipsis .... for me ellipsis is more than just giving a pause or unwillingness to continue a discussion or bringing more similar examples -the same functionality as in "et Cetera"-  ... for me it is a style of writing ... giving the reader a chance to fill in the blanks ... to get involved and to be more assertive in her reading .... Long Live Ellipsis ....


يکي مي‌پرسيد سند حرفهايت چيست؟ ... حرفهايی که به‌شان رسيده‌ام مأخوذ از منبع مستقيمي نيست ... اصولا من آدم تنبلي در مطالعه هستم، برای همين هم امسال از نمايشگاه کتاب، فقط چند جلد کتاب کودک برای برادرزاده‌هايم خريدم ... سال پيش که به دوست کتاب‌خوانم از سر صدق در رفاقت مي‌گفتم که من کتاب نمي‌خوانم و علمم لدني(!!!!!) است،‌ گمان مي‌بردم که گفتن حقيقت خوب است اگر چه برعليه تو باشد ... بعدها متوجه شدم که آن دوستم اين حرف مرا به حساب قيافه گرفتن من گذاشته؛ و بعدتر تازه شنيدم که چيزی به اسم "علم شهودی" وجود دارد که عده‌ای[از مصاحبه با ابوالفضل جليلي] با آن شناخته مي‌شوند...

۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه

يه عالمه حرفه ... کدومشه بگم که نسوزونمت ... که پشيمون نشم فرداش از غصه .... دنيا پر درده .... کيه که ندونه ... قسمتي ماهم اينطوری بود ... هرکي درد نبيه اصلن نامرده ... وصله ناجوره وسط اين همه دل شيکسته ... هرکسي يه جوريشو ديده ... اونا که فهميده‌ترن اينجا گير نکردن ... اونا که بي‌تجربه بودن خُب خيلي جز زدن ... زمونه آدمو پوس-کلفت مي‌کنه .. ولي اون زير ميرا جونت نرمِ نرم، تازه‌ی تازه، ميمونه تا اگه غيرت هنوز يه کور سويي‌ بزنه باز دلت آشوب بشه با ديدن اين همه چشمای گود افتاده ... دلای ترکيده ... صورتای تکيده ... آره قربونت برم ... نطق نزدنمون از پوس کلفتي‌مونه ... اشک چشمون از اين دل بي‌صاحابه ... حسابشون هم جداس ... دنيا کارش بايس يه جوری‌يا بگذره ديگه ...

سرتو بگير بالا ... بزا خدا لبخندتو ببينه

جهان بيني‌ به چه دردی مي‌خوره؟

ديگه گفتن نداره ... هرکسي ممکنه ناخوش باشه و از روزگار دلگير ... فرقي هم نمي‌کنه که دکتره يا کم‌سواد ... پولش از پارو بالا ميره يا به نون شبش گرفتار ... اين هم ديگه همه قرقره کردن که پول خوشبختي نمياره ... ولي نمي‌گن که بابا جان پول که مي‌تونه بدبختي‌يا رو دور کنه .. اما خُب پول و عقل معاش کافيه؟ خيلي‌ها رو من مي‌شناسم که شيش تا مدرک دارن ... رفتن دنيا رو هم چرخيدن ... کلي جاها رو ديدن ... تجربه کردن ... اما حالا که موقع ثمردهي‌شونه،‌ پاک بريدن ... چرا؟ اينا تا ديروز که کمتر مي‌فهميدن، کمتر هم قاط مي‌زدن ... دل‌شون اندازه مغزشون گنده نشد ... مي‌دوني ... واسه اينکه بری جلو درسته پول مي‌خوای، ... سرت‌هم بايس تو حساب باشه ... عقل‌تم به کارت برسه ... ولي اصل کارش مي‌دوني چيه؟ اين که حس و حال جلو رفتن هم داشته باشي ... چيزی که هيچ جا يادت نمي‌دن ... مي‌سپرنت به امون خدا ... خودت اونقده دور خودت مثه مار مي‌پيچي تا يه فرجي بشه ... يا از زور و اجبار اهل وعيال و گردوندن زندگي مي‌يوفتي تو گرداب روزمرگي که خودت هم حاليت نمي‌شه کجا ميری و چي مي‌کني ...يا قوه مال‌دوستي ميشه محرکت (اون هم يه جور نيگاه به دنياس) ... يا اگه حق انتخاب داشته باشي‌ چشات فقط گرد ميشه ... ميگي که چي .. آخرش که چي ... اوني که شور و حالو تو آدم زنده مي‌کنه اينه که جواب سئوالای اساسيت داده بشه .... اينکه واسه هر تناقضي که به ذهنت مي‌رسه يه توضيح تو آستين داشته باشه ... لازمم نيست اين جواب و اون توضيح درست باشه و همه بپسندن ... فقط دل تو رو راضي کنه کافيه ... يعني با سطح استدلال و فهم حال حاضرت ميزون و صحيح باشه ... اگر بفهمي خب آخرش اين .. دلت گرم ميشه .... سرت هم ميزاری واسه چيزی که دلتو گرم کرده .... که از گيجي نجاتت داده ..

۱۳۸۳ مرداد ۱, پنجشنبه


ياد

۱۳۸۳ تیر ۳۰, سه‌شنبه


 
Hey! Listen to me:
I am not materialistic;
I know how to save,
I learnt how to use;
To demand less,
And to give more.
 
I read Economist,
And know many things:
- That crude oil is still cheaper than water
- That people are starving to death
- That fashion is a way to rob
- That cosmetic is meant to fool
 
BUT
 
I want to be fooled,
By the one wearing the Chanel
To think that the scent was for me,
For someone who was fool.
 
Who loved the scent and the mask,
And not the reality.
 
Among all your materialistic world,
I choose perfume, 
And it makes sense.
 
I choose Chanel,
Costly and dear,
Still cheaper than my dreams,
That I can make with.

One likes poems,
One loves one.

One steps in,
One says hi,
One takes the chance,
One nods the head,
One smiles back,
 
One opens the arms,
One embraces the soul,
One kisses the heart,
One fills with warmth,
 
One reads poems,
One stays thankful,
 
One looks aside,
One fills with grief,
One hands the bloom,
One says goodbye.
 
One loves the dream,
One loves the soul,
One loves poems,
One loves one.

۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه

پای استدلاليون چوبين بود
پای چوبين سخت بي تمکين بود

شايد يکي از بهترين آنات و لحظات اوج همان جا جلوی شبستان مقصوره بود ... همان جا زير آفتاب تابان و روی فرش‌های لاکي و نقش ماهي ... صدايشان را از پشت سر شنيدم ... سر گرداندم .. دو نفر بودند ... که همه جانشان داد مي‌زد که کشاورزند ... دستهای پينه بسته و ترک خورده ... صورت‌های آفتاب سوخته ... لباس‌های مندرس .... کلاه‌های بافتني ... پيراهن‌های راه راه ... شلوارهای کوتاه ... و چشم‌های لوچ ... زيارت‌نامه را يکيشان با حوصله و توجه تمام مي‌خواند با لهجه‌ای که هم‌خواني تام با تصويرش داشت ... سوزناک بود اما .. و پر از اميد و شوق اجابت .... ديگری گوش بود تمام ... تمام جانش با نوای اولي اوج مي‌گرفت و فرود مي‌آمد .... صدای آن يک و ارتعاش اين يک مرا هم به وجد آورد ... همراه شدم ... شديم ۳ نفر ... همخوان نبوديم ولي .... آن دو خالصِ خالص بودند ... بدون ذره‌ايي شک ... خود ِ خود يقين ... بدون حتي يک سئوال ... بدون ترديد ... بدون احساس لزوم ترديد حتي ... آرام و مطمئن ... تسليم محض .... انگار همه چيز را مي‌بيند ... تصوير نساخته ... تصوير برداشته ... من هم از آينه دلشان کمي گرم شدم .... درست است که مي‌گويند شک مقدمه يقين است،‌ ولي يقين لزوما مؤخره استيصال نيست ... راه های ديگری هم گشوده است ...

از اول خيابان خسروی نو چشم مي‌گرداندم .... از هتل حافظ و ايران هم گذشتم ولي پيدايش نکردم .. پس اين زعفران سحرخيز کجاست؟ ۲۵ سال پيش با آقاجون که مي‌آمديم مشهد حتما هم سری به سحرخيز مي‌زديم ... آلو و زرشک و نبات و صد البته زعفران سرگل .... حالا من شايد ۲۰ مغازه زعفران فروشي را رد کرده‌ام، ولي‌ سحرخيز را پيدا نمي‌کنم ... نيم ساعت بيشتر وقت ندارم ... نجنبم از طياره مي‌مانم ... به خود مي‌گويم چه فرقي مي‌کند؟‌ اگر هم بکند که تو نمي‌فهمي .... تازه باقي شايد حتي بهتر باشند .... اما نه ... انگار ديني دارم که بايد ادا کنم ... آييني است که بايد به جای آورم ... همان کنم که بابا اگر بود .... از مردم سراغ گرفتم ... تازه فهميدم اينجا خسروی نو است ... بايد تا خسروی که يک چهارراه جلوتر است گز کنم ... تندتر قدم بر‌مي‌دارم ... يادت را هر روز برای خودم بايد جوری زنده نگه دارم ... تازه شده ۱۳ سال ...

۱۳۸۳ تیر ۲۶, جمعه

آنقدر نوشتم تا خالي شوم ....
خالي از خودم ...
لب ريز تو ....

قشنگترين حرف اين چند وقته را از زبان حميد شنيدم .. به دخترم گوجه قسم [يادت که هست؟] ... چه گنجي است اين حميد ... دم دست است و همين هم دليل کم‌-توجهي من است لابد ...

آن جا که برای سال احمدجون جمع شده بوديم، بعد از مراسم با عمو رفتيم سر خاک مرتضي ... باران ريز ريز مي‌باريد [باراني که وسط دل تابستان مي‌گويند در ۵۰ سال گذشته سابقه نداشته است] ... عمو مي‌گفت درست که برای شهر نشينان اين باران برکت است، اما برای باغ‌ داران و پنبه و صيفي کاران بلاست ... حميد در جواب گفت اگر اين باران مي‌بارد حتما جايي‌ به اين آب نياز است ... نيازی که مهم‌تر از خواست و آرزوی باغ‌ دار و پنبه و صيفي کار است ...

اصلا آدم ِ متوجه، همه چيز را در جای خود درست و نيک مي‌بيند ... هيچ چيزی خلاف و بي‌راه نيست ... هيچ چيز زشت و زمخت نيست، حتي اگر به ذائقه ما خوش نيايد ...

ديروز که داشتم دوستان را ياد مي‌کردم،‌ از خود مي‌پرسيدم چه بخواهم که از همه چيز بهتر باشد؟ ... سلامتي؟ فراواني؟‌ برکت؟ دل خوش؟ علم زياد؟ آرامش؟ ... تا اينکه به اين جمله از يک دعا رسيدم:‌
خدايا خاطر و نفسم را به تقديرت مطمئن و آرام و به قضايت خوشنود گردان ...
اين يعني کليد آرامش.

از روزی که آمده‌ام خيلی جاها رفته‌ام: شيراز، کرمانشاه، پاوه، همدان، اصفهان، کاشان، دوبي ... اين ميانه ولي، سفر کوتاه بم و مشهد از جنس ديگری بود ... چون نيتش از جنس ديگری بود


پس از چهار سال ديروز به سفر يک روزه مشهد موفق شدم .. اولش مي‌خواستم شبي‌ را هم پيش حسن بمانم ... ولي بعد ديدم آنوقت سفر مي‌شود سياحتي ... اگر هوس ديدار است، قصد ديگر حرام مي‌شود.

امسال هم تابستان بود که رفتم مشهد ... مثل همان سالهای کودکي که با قطار و دسته جمعي راهي مي‌شديم ... اين بار ولی تنهای تنها بودم ... سفر راحت بود و به مقصود .. ولي نه حميد با سر باند پيچي شده آمده بود ... نه مژده با شلوار چين چين .. نه آقاجون و نه نن-جون ... عکس دسته‌جمعي هم ننداختيم ... اين سفر خيلي چيزها کم داشت ... ولي داشته‌هایش در اين روزها مرا بسِ بس

با دوستي قرار گذاشته‌ام در ديدار روزهای جمعه‌مان، به دوره کردن آلماني هم بپردازيم .... امروز اين جمله ساده را ديدم و ... : Er kommt bald يعني او بزودی مي‌آيد.


يکي از دوستان که اينجا را مي‌خواند مي‌گفت: "تو هم با آن لحن فضل-فروشت،‌ که من الم و بلم .... " خُب در اينکه حرف کسي برايم مهم نيست که جّری نيست ... و در اين هم که فضل-فروشي يعني تو آدم اين حرفها نيستي وگرنه حرف فاضلانه خيلي هم خوب است شکي ... اما پيش خودم گفتم خدا خيرش دهد،‌ کمتر کسي عيب آدم را جلو رويش مي‌گويد و اين کلي جای شکر دارد ... خودم را نمي‌شناسم حتمي ... بعد ديدم که اگر آپارتمان high rise با استخر و سالن ورزش در نورث ونکوور را به اتاق مشترک با مادرم، و سل فون GSM را به کارت تلفن شرکت مخابرات، و ماشين مزدا Protege 323 را به اتوبوس شرکت واحد ترجيح داده بودم شايد آن وقت فضل فروش مي‌بودم ....

حالا مي‌توانم از ته دل بگويم حرف کسي برايم اهميت ندارد.

ممنون رفيق جان

۱۳۸۳ تیر ۲۳, سه‌شنبه

راهت دادم تو قلبم
با یک دنیا صداقت
رو دست خوردم دوباره
تو گرمی رفاقت

....

۱۳۸۳ تیر ۲۲, دوشنبه

۷ و ۷ مي‌شود ۷۷ ... ۲ و ۲ مي‌شود ۲۲ .... ۲۲ تير ۷۷ مي‌شود سالمرگ احمد جون

انسان باصفا .. اهل دل ... خوش مشرب ... بي‌شيله پيله ... خاکي ... مردم دار ... و محبوب همه ...

کسي که مرگش بعد از مرتضي طعم تلخ جفای دنيا را به من دوباره يادآوری کرد ...

به مناسبت تقارن بارش از سقف آسمان و بارش مبارك [چندباره] نوبه يادآوری انسان

ترانه تکراری است - کف گير ته ديگ نخورده ولي

۱۳۸۳ تیر ۲۰, شنبه

تازه متوجه شده‌ام که اين جان از خيلی پيش در من ريشه دوانده بود.

شيخ حسن به نقل از دوست شوخش تعريف مي‌کرد که وقتي از رمي جمرات باز مي‌گشتم شيطان سر راهم سبز شد و زبان به شکوه گشود که: از ديگران توقع داشتم، آخر تو که از خودماني. تو ديگر چرا سنگم زدی؟

سعدی گلستانش را در کمتر از ۴ هفته(به روايتي ۳ هفته) تکميل کرده است ... من در اين ۴ سال گذشته چه کرده‌ام؟

وسط اقيانوس هم که مي‌روی زيبايي گياهان و ماهي‌ها و سنگ‌ها هوار مي‌زند .... آنجا که محل رفت و شد کسي نيست .... برای که آنها را اين چنين آراسته‌ای؟ دليل اين همه زيبايي‌ را من فقط يک جور مي‌فهمم: از ذات مقدسش جز زيبايي‌ صادر نمي‌شود.

This is just a Replication - you read it in Persian here before:

The interesting sociology points I found in Orkut

After checking the profiles of those Iranians living abroad for a long time, those who even prefer to have an English weblog instead of Persian in order to enjoy a wider spectrum of readers (not that there
is anything wrong with that* ) still they have merely Iranians in their network of friends or the number of their country fellows are incomparable with the rest of nationalities(exceptions aside for sure!). This might have different reasons: firstly, it may suggest that we, Iranians are open to other cultures and customs as far as we are at work or school but we are reluctant to have them in our network of friends. The latter explanation might be laid in this reality that Iranian immigrants were not that successful in merging with other cultures and civilizations.

Sociology is not my major, and I know that numbers like the ones Orkut represents are not meant for sociological researches, but they can at least indicate something.

There are also some errors in profiles like the contradiction between the sexual orientations and the reasons people are attending Orkut, known as "Here for?" Like you say that you are not gay (not that there is anything wrong with that* ) but you are here for dating your own sex as well. This had vast coverage in Persians Weblogs. The simple explanation -in my opinion- is that they missed the point because of lack of English knowledge OR -equally important- because they don't know the content and implications of  "date" in western culture in which date doesn't simply mean meeting!

And a friend added:
Date does not necessarily lead to intimacy but it is certainly more that chit chat.

Talk here more: http://www.orkut.com/Community.aspx?cmm=20004

۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه

- ببين يه چيزی مي‌خوام بگم،‌ شايد الان نفهمي
- ولي مي‌گم
- اين اتفاقات اگر برات نيفته راحت‌تری
- [ولي من دوست دارم بيفته]
- اگر بيفته آدم‌تر مي‌شی
- سخته ولي آخرش خوبه
- پوستت کنده مي‌شه
- اما عيب نداره
- پوست تازه در مياری
- [يه جورايي‌ معتقدم اگر سرت نياد ناکام از دنيا رفتي]
- [دلم هم واست مي‌سوزه ... چون آسون نيست .. درد داره خُب]
- [موفق باشی]
- توکل کن

بع موناصبت چندم تير؟

۱۹ تير؟ ... آهان هفتم ... همون هفت خوبه تازه
هفت تير هم مترو داره هم مانتو .. نزديک ديزی سرا هم هست تازه
۱۴بدر اصلا روز خوبي نيست .. هي بايس بريم مدرسه دوباره، تازه
۲۳ بهمن هم ... چون جشن تموم ميشه، همه شيريني‌هاهم تموم ميشه ... به منم هيچي ندادن تازه

اين بود شعر من در باره چندم تير

بع ما چه تازه؟‌ ... ما که مي‌ريم گردش علمي، تازه

۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه

اين چند روزه که دهان سفره چهل تکه شده و لپ به قاعده يک نارنگي آماس کرده بود ترجيح دادم با ريش استتار کنم ... اما کاش مي‌شد پستي و بلندی دل را هم با چيزی پوشاند ...

راستي امروز بعدازظهر باد آمد و استتار را با خود برد ... گويا در حوزه سطحي مشکل حاد چنداني نمانده ... باقيش هم با خداست ...

دیشب بود يا پريشب ... فرقي هم نمي‌کند ... کارتون ساخته راهنمايي و رانندگي را مي‌ديدم .... خانم از اينکه همسر ايشان پس از ۳۰ سال رانندگي پُرخلاف به يک باره به رعايت قوانين مؤدب شده تعجب مي‌کرد (خداوکيلي تعجب هم دارد يکهو ببيني تصورت از چيزی باطل بوده) ... آخر کار معلوم شد به دليل تشديد قوانين است که مرد متخلق به اخلاق رانندگي گشته ... اين همه را گفتم که به اينجا برسم؛ خانم در نهايت فرمودند: "مهم نيست که به چه دليل اين کار را مي‌کني،‌ مهم نتيجه است" و راست هم مي‌گفت ... که بر مبنای همين اصل درخشان بوده و هست که در آنسوی آبها مردم رعايت قانون و در نهايت حال يکديگر را مي‌کنند ... که اين کار مگر که ملکه شده باشد، به خودی خود اصالت و اعتباری ندارد ... به دوستانم گفته‌ام که اگر مردمان آن طرف دنيا را مي‌آورديم اينجا يکديگر را نه برای بقا که پيشرفت مي‌خوردند .... در ايران آن چيزی که تا به حال جامعه گسيخته را در کمند خود بسته بود انصاف بود و وجدان و آنچه که از درون مي‌جوشد و نه آنچه که از بيرون مي‌طلبند ... همان بود که راننده نه از ترس پليس و مجازات که از بيم ناموس و خانواده خود به ناموس و خانواده ديگران نمي‌تاخت ... و آنچه که امروز بر سرمان آمده به نسبت مساوی برابر است با فاصله‌ای که از اين فرهنگ گرفته‌ايم

يادم نمي‌رود روزی از همين تلويزيون مي‌شنيديم که "ما مکلف به نتيجه نيستيم، مأمور به وظيفه‌ايم" و امروز شايد که حقمان باشد بشنويم: "مهم نيست که به چه دليل اين کار را مي‌کني،‌ مهم نتيجه است".

۱۳۸۳ تیر ۱۲, جمعه

I wish I were a democrat ...
Better say: I wish I were able to be democrat ...
I wish I lived in utopia: in a non error-prone environment, somewhere that efficiency were 100%, and the inputs were not affected by surrounding noises.

In vacuum,
In the middle of a jungle where the lion-king were the supreme-judge too, and the gazelle were filing the claim about the drought and lack of vitamins in greens.

“War” were missing between “warehouse” and “warm” entries in dictionaries, and men’s only concerns were the perfectionism and extraterrestrials.

In a democratic vacuity, no judiciary is considered necessary. And "Harvard Law School" is offering free Hawaii vacation package for applicants, if any.

The people were either philosopher or mystic, and only entertained wisdom or affection.

There were no universal rules and people were just abide by values, ...by morals.


Alas though ...

Not everyone is scholar ... not everyone is devotee,
Not all people can overcome the barriers with logic or love ...

Still there are more job opportunities for lawyers ... still philosopher should try to find a job as a faculty member in blah blah collage, if things go well ... And love stories are classified as comedy genre for our generation.

Money speaks louder than any loudspeaker, and parents love their affluent offspring conditionally.

I wish I were democrat .... Or the things allowed me to be so ...


To be continued in our next lecture...

۱۳۸۳ تیر ۱۱, پنجشنبه

just to mark the 1st of july ...
obscure,
distant,
vague,
cold
and impersonal ...

۱۳۸۳ تیر ۹, سه‌شنبه

... for him the main goal was never money, it was the wonderful things that he learnt in life and the awesome people that he got to know... his dream was about to realize: that he knew more people and had more comrades than anyone at his age and in his circle of friends.

then for some time everything was benign, in harmony and in peace, so he questioned himself: “is it what you want? isn’t it too quiet? ... too routine?” his inner monster needed a new challenge. he looked around and said to himself: “what the heck ... let’s move!” that was easy to say, hard to perform though. he didn’t know what is expecting him there, somewhere out of his comfort zone, beyond his reach, above his conquered levels ... he had only one thing in mind; that was his power to abandon the fears and encounter his new passion: broaden his horizon and sneak inexperienced bits and pieces of life, get lost and explore himself ... to confront himself ... the new guy ... who he never had a chance to know that close.

the place he picked to live was somewhere with great scenery and soft converge of major cultures and individuals. that was invaluable experience for him and even for those who did not accompany him ... they all discovered how to lose their prejudice and love others unconditionally …

Cited form my autobiography ...

Special Summer Fares: Bam – Nosrat Abad

Bam is not far from Nosrat Abad, and Iranians are trying to make all the little towns and metropolitans close enough to Bam, Nosrat Abad and Neishabour.

For some obvious reasons I cannot type in Persian and I am not in a mood to fix the problem. That’s okay; this gives me enough incentive to write the little things I never dared to converse in my mother tongue. It would be ideal if I could invent a language with special encoding system for myself, then only I could read and decode my thoughts. Until then, I may just try to get the best use of allegory and metaphor to maximize the intricacy of my writings.

۱۳۸۳ تیر ۷, یکشنبه

Tonight I randomly opened a page from a manual in lieu of Hafez’s omen:

Hold

When the HOLD switch is set to [HOLD], the current mode is locked and all buttons are disabled. This helps to prevent accidental pressing of buttons that can activate undesired operation and is convenient when carrying the recorder in a bag or pocket.

Excerpt from the User Manual of Olympus Digital Voice Recorder V-90

۱۳۸۳ خرداد ۳۱, یکشنبه

علمه به حالي کفا عن من قالي


Translation: onMouseOver

از همهمه مردمان عجولِ بازار زرگرها برايم کفشي بياور ...
تا به هبه‌ی تمام زيورهای جهان برايت از پای برکنم

و از تلاطم امواج سند و نيل و دجله و کارون کف آبي برگير ...
تا ماهي جانم را در آن برايت به رقص آورم

از دبستان و کودکستان و مدرسه‌ی جندی شاپور ...
تا سايمون فريزر و برکلي و هاروارد و شريف ...
هر جا تخته‌ای بود و ميزی و شاگردی ....
حرفي برايم بياموز و کلمه‌ای برايم به سوغات بياور
تا کلمه اول را در ميانشان بجورم ...

از دوردستهای تبت و بنارس يا از پس کوچه‌های مدينه و قاهره...
از هرکجا که گذر کردی،‌ کف دستي از شن برايم پر کن
تا بوی خوش تو را با ريحان و نسترن بياميزم

از دشت‌های سومار و سوسنگرد، تا قلب عرفات و مني ...
تا خود صحاری آفريقا يا جنگل‌های جاوه و سوماترا ...
از هر کس که سراغت گرفت، نامي برايم به خاطر بسپار
تا اسمي از نامهای تو، از بر کنم

تا با پای برهنه و جان برقص آمده و جادوی کلمه اول ...
بوی تو و نام‌هايت را همه جا بپراکنم

۱۳۸۳ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

ميرزا علي هسّه‌ای از خطيبان اصفهان مي‌گفت آب حوض کُر پاک است ولي‌ خوردن ندارد ...

بعضي پول‌ها حلال است ولي‌ خوردن ندارد ...
بعضي حرف‌ها گفتني‌ست ولي نوشتن ندارد ...

۱۳۸۳ خرداد ۱۱, دوشنبه

معجزه چيست؟

عجيب نيست که سيبِ نو برويد ....
بادِ نو بوزد ....
و من تو را باز دوست بدارم؟

عجيب نيست که زمين دوباره بلرزد ....
هراس مثل زيرپيراهن بچسبد ...
و من تو را باز دوست بدارم؟

عجيب نيست ...
که ... معجزه در توست
تو خودِ معجزه‌ای!

از آنجا که اغلب دوستان از orkut نوشته‌اند، بر سياق سنت حسنه‌ی همرنگ جماعت شدن به چند نکته که ناجور توی چشم مي‌خورد اشاره مي‌کنم:

اول اينکه: اگر به دايره دوستان ِ افرادی که سالهاست در خارج از ايران زندگي مي‌کنند توجه بفرماييد، مشاهده مي‌کنيد که قريب به اتفاق آنان (بالای ٪۹۵) ايراني‌ند ... يعني هرچند که همکلاسي و همکار و هم‌جلسه‌ ایشان خارجکي باشند، باز در حلقه رفقا (network of friends) فقط ايراني جماعت راه پيدا مي‌کند، البته ناگفته پيداست آشنايان خارجي دارای بيش از ۵۰۰ دوست را که ترق و ترق آدم اضافه کرده‌اند، از نمونه‌های آماری کسر کرده‌ام. به خوب يا بد اين داستان کاری ندارم ... مي‌خواهم بگويم orkut زمينه‌ی بررسي جامعه‌شناختي چه چيزهايي را که فراهم نکرده است.

دوم آنکه: حتي اگر ما ايراني‌ها خود را آريايي و هم‌نژاد اهالي فرانکفورت و شاوف‌هاوزن هم بدانيم، در فرهنگ لغات و عرف خارجکي، ايراني نه caucasian و white است و نه asian. در ميان گزينه‌های orkut چه بخواهيم چه نخواهيم middle eastern هستيم.

از جمع کوچک خوانندگان اين صفحه که تقريبا همگي مرا مي‌شناسند(به زودی فکری برايش خواهم کرد!)، اگر کسي هنوز اشتياق و تمايلِ الحاق به شبکه دوستان orkut را دارد، خبرم کند.

۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

به بهانه صدمين شمارهء جان

ای پنجرهء باز که بر من مي‌تابي!
و ای مهرِ جهان که بر من مي‌وزی!
دوست دارم قصه دلداگي را فاش گويم،
... تا بسوزد زبان الکنم
... و شعله گيرد حلق بسته‌ام

ای همسايه‌های بي‌خبری!
و ای کلاغ‌های مجاورِ درختان بي‌ثمری!
راز را هزار بار هم که فرياد کنم،
.... نمي‌شنويد
و درد را هزار بار هم که جار زنم،
.... نمي‌بينيد

ای نزديک‌تر به من از مادرم!
و ای جاری‌تر از خون در رگهايم!
برای حس غريب دوست داشتنم به تو،
.... بر خود رشک مي‌برم
و برای دل نازک تو،
.... از خود مي‌ترسم

صد شماره برايت خوانده‌ام،
و هزاران حرف ديگرم را در گلو خورده‌ام
از آن ساعت که شاه بيت غزلم شدی
در خواهش نظرت،
.... بسته شد دهانم
و زير نفوذ چشمانت،
.... دفن شد کلامم

ای آنکه نيامده‌ای!
و ای آنکه نرفته‌ای!
صدها شماره‌ی ديگر برايت مي‌خوانم،
... تا به شماره افتد نفسم
و هزاران بار ديگر سلامت مي‌کنم،
... تا صبح برساندم
... و تا نور بسوزاندم

دم ظهر روز ۴شنبه، ۶ خرداد ۸۳

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

عهد

عهد مي‌بندم:
تا دمي که "تو" بر من بتابي
من سايه مهرم را بر "او" بگسترم

عهد مي‌بندم:
چون باد، نگاهم در پي‌يش بدود
چون اهله قمر، جهان را برايش بياريم
و چون قرص ماه، از دور مراقبش باشم

عهد مي‌بندم:
ابرِمهرم سرتاسر درهها و کوهها را در نوردد
تا روزی؛ در جايي، در کناره‌ای
باران عشقم، جانش را بنوازد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

نيم ساعت پيش از سفر کاشان

کاش مي‌شد در فريب حرف مُرد
کاش مي‌شد دل به خاموشي سپُرد

کاش مي‌شد روی خوب ماه را
هاله‌ای از نورِ‌ بخت من شمُرد

کاش مي‌شد همدم و هم ناله يافت
از چشانش مهرباني سير خورد

کاش مي‌شد بي‌سلاح و جنگ و قال
دل ز يار تيز و سوداپيشه بُرد

کاش مي‌شد قهر بود و جهد کرد
گول نام و مِلک و مُلک و خال خورد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

سرگشته‌گي

دوستي مي‌گفت تازه دارم تو را مي‌شناسم: تو ديوانه‌ای!

در جواب گفتم نه به اين درجه افتخار مي‌کنم و نه از اينکه ديوانه خوانده شوم مي‌هراسم ..

از ديدگاهي که من به جهان توجه مي‌کنم غايت انسانيت ديوانگي‌ست ... هرکس که ديوانه و سرگشته نيست يا نمي‌خواهد به درك اين مقام نايل شود و يا در زير زندگي روزمره چنان مدفون است که فرصت توجه به ديوانگي را از خود سلب کرده.

اگر بپرسند وجه مشترك وسايل نقليه چيست؟ عقل سليم پاسخ مي‌دهد که حرکت. چه پيکان شما سفيد باشد، چه نباشد ... چه پرايد شما هاچ‌بك باشد،‌ چه نباشد ... چه پژو شما انژکتوری باشد، يا غير آن ... چه ترمز ای-بي-اس داشته باشد، چه نه ... آن چه که اين وسايل را از درخت متمايز مي‌کند، توان جابجايي و حرکت در آنهاست ...

آنچه انسان را از باقي متمايز مي‌کند همين ظرفيت عاشقي و ديوانگي اوست ... وگرنه انسان غير ناطق هم فراوان داريم ... نداريم؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه



اصفهان

اگر از آفتاب پوست‌نواز هم بگذری ...
و از کناره نرم و خنك زاينده رود هم نگويي ...

اگر از شکوه مسجد شاه دم نزني ...
و دلبری‌های درختان کاخ چهلستون را فراموش کني ...

اگر از لهجه ملس اهالي شهر يادی نکني ...
و با بي‌انصافي نگويي که چقدر شاد شده‌ای

اگر بي‌ذوق باشي ولي کور نباشي ...
يک چيز را تا به ابد فراموش نخواهي کرد:

در کنار عظمت و زيبايي شبستان اصلي مسجد شيخ ...
و در جوار آن همه ظرافت و دقت در نقش‌ها و خط‌ها ...
و در چند نفسي آن همه جلال و کبريا ...
شبستان کوچک و ساده‌ای را مي‌يابي که کشف آن تو را از ديدار همه‌ی همه‌ی نيمه‌جهان بيشتر کام مي‌دهد

دل آن معمار و آن امام اگر آن گوشه دنج نبود در کنار اين همه زيور مي‌پوسيد ....
کف خشت بود و ديوار خشت بود و سقف خشت
هيچ تجمل و تفاخری نبود .....

آن شبستان برای صقيل چشم و عقل بود ...
و اين شبستان برای صقيل روح و دل

"Bold and Beautiful" is the Javad-o-meter* of your blood.
______________

* Javadmeter: جوادسنج


تکليف معلوم

بي‌کششُ کم‌اصطکاک

من اينجا گير کرده‌ام

يافت مي‌نشود!



راهنمای جدول: مطلب ۲۱ آوريل