۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

گیج زده ام و نمی دانم که خودمان قرن چندم میلادی هستیم... قرن دوازدهم؟ در پوسته که معلوم است قرن بیستمی هستیم... خدا بگویم چه بلایی در قبر به سرشان آورد که قبای نو برای تن کهنه دوخته بودند... فکر این را نمی کردند که نمی شود تخم مال مرغ باشد و پوستش مال پرتقال... ولی خب قرن بیستم ایم دیگر... حالا گیریم موبایلمان دهه نودی باشد و دانشگاه هایمان دهه هشتادی.. و هواپیماهامان دهه هفتادی.. و ساخت وسازمان دهه شصتی... و مطبوعاتمان دهه پنجاهی... و قطارهایمان دهه چهلی... و دادگستریمان دهه سی... و خیلی بیراه نیست این مسیر را که بروی باید هم برسی به خیلی چیزهایمان که قرن دوازدهمی باشند

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

آدمیزاد به امید زنده است... الان هم انگار که زندگی سرنوشت ماست

سلام و صبح شما به خیر

صبح بر شمایی به خیر که تا آنجا که حافظه من جا دارد گرچه از جنس سحر و خروسخوانی هستید.. ولی تا به حال نشده در روز روشنی آفتابی شوید و در صبح سحری رصد

خواندم و تا قبر آ آ آ آ... دروغ چرا؟ خوشم آمد که از مدحی که نوشته بودید... خواستم اینجا هم بگویم که اولا ممنون و دست مریزاد؛ مرا شرمنده خود کردید.. و هم اینکه به سیاق این روزها و شب های اخیر مثل بزرگترهایمان یا بهتر بگویم بزرگان اعتراف کنم.. بگویم که خود می دانم آدم این حرفها نیستم و راستش آن پشت پرده از این تعاریف که شما فرموده بودید خبری نیست.. یا حداقل خبری نیست مرا... نه اینکه از سر حجب و حیا و فروتنی گفته باشم.. خواستم بگویم تا بعدها اگر قسمت بر این بود که بیشتر آشنا شویم خیلی از افتادن پرده دمغ نشده باشید

خداوند به همه ما روزهای بهتری عطا کند که شبهای تارش روشن تر از رزوهای لاجوردی امروزمان باشند

بر قرار باشید و بردبار
علیرضا