۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه


راحت شدی تو.... گیر افتادم من

شب قبل مش قربانعلی ریق رحمت را سرکشیده بود؛ اهالی ده مدتی بود که بدون ملا مانده بودند و هاج و واج که با جنازه روی دستشان چه کنند... یکی از خانه کتاب "من لایحضر الفقیه" را آورد... در آداب میت نوشته بود که چهارگوشه مرده را بگیرند و برآن نماز بگزارند.. توی کتاب خطی البته سرکش گاف افتاده بود و اهالی چنین خواندند: چهار کوسه، مرده را بگیرند و بر آن نماز بگزارند..

هرچه گشتند کوسه‌ای در میان خود نیافتند... حیران مانده که با مرده چه کنند... در همین حیص و بیص بود که صدای یکی از بچه های آبادی پیچید : یافتم! یافتم! یک کوسه یافتم!

اهالی ده مش قربانعلی را رها کرده، دنبال صاحب صدا خود را به دروازه آبادی رساندند و دیدند که بعلههه یک مسافر به ده آنها وارد شده و چه زیبا مسافر کوسه‌ای...

با هم پچ پچ کردند که بیشتر از این نمی‌شود میت را روی زمین گذاشت... حالا که چهار کوسه نداریم، اجالتا با همین یک کوسه بسازیم....

به مسافر تازه از راه رسیده گفتند که خوب رسیدی و به موقع آمدی!‌ بشتاب که مرده منتظرت روی زمین مانده... تا هوا تاریک نشده بجنب ... مرده‌مان را بگیر و بر آن نماز بگزار!

هرچه کوسه بخت برگشته قسم خورد و التماس کرد که ایهاالناس من نماز میت نمی‌دانم؛ کسی حرف به گوشش نرفت که نرفت... کشان کشان او را بالای سر مش قربانعلی رساندند و با چوب و چماق تعزیرش کردند که به وظیفه شرعی خود باید عمل کنی....

کوسه بیچاره که دید راهی برای فرار ندارد رو به قبله شد.... دستهای خود را تا محاذی گوشش بالا آورد و اقامه بست... هرچه زور زد عبارات آخرین نماز میتی که شرکت کرده بود یادش نیامد... همه آبادی به او چشم دوخته بودند... از فرط لاعلاجی گفت: راحت شدی تو... گیر افتادم من... الله و اکبر!

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه


هل من ناصر؟
در این بهار

هل من معین؟
در این گذار

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه


تکه‌ای از یک نامه...

۲۷-ژوئن-۲۰۰۳

آرزو چیه؟

آرزو یعنی همون که من دوست دارم... بعضی وقتا به صلاحمه... بعضی وقتا به خیرم نیست... ولی اونی که آرزو رو می‌سازه؛ عقل خیراندیش نیست... آرزو رو دل بلاگرفته می‌سازه... توی خودش پرورش می‌ده... بارورش می‌کنه.. و ابرازش؛ اگه جرأت کنه....

آرزو یه مرتبه‌ی بلنده... هرکسی آرزو بکنه یعنی یه قدمی رفته جلو... از یه چیزی که الان نداره به چیزی که از ته دل می‌خوادش.. یا از چیزی که داره ولی شکلش رو دوس نداره؛ به چیزی که می‌پسنده... از یه حالت به یه حالت دیگه... می‌دونی آرزو با چی همیشه همراهه؟ با خواستن... آرزو از جنس خواستنه؛ ولی فرقش رویایی بودنشه... آرزوی چیزی که می‌خواهیم ولی خیلی امیدوار نیستیم بهش برسیم..... همونه که میگن:‌ آخی فلانی به آرزوش رسید... به آرزو رسیدن خیلی دل‌نشینه...

دوست داری به همه آرزوهات برسی؟... الان که به آرزوهای ده سال پیشت فکر می‌کنی آیا به صلاحت بود به اونا می‌رسیدی؟ خوبه آدم هرچی می‌خواد در اختیارش باشه؟... رنج کشیدن محبت می‌یاره... رنج در سایه نداشتنه... نرسیدن به آرزوها...

خواستن و آرزو کردن فی‌النفسه خوبه و با شکوه.. رسیدن به اونا رو نمی‌دونم

تو چی فکر می‌کنی؟

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه


خوب است!

می‌خواهد از سر رفع تکلیف باشد.. یا حفظ خط و ربطی برای آینده.. یا شکستن سکوتِ چگونگی استحاله.. یا فرقی نمی‌کند جا ماندن آدمی از چرخه چندرنگ زندگی... هر چه بود و هست که روزگار بعضی روزهایش را به آدمی سخت‌تر دوست دارد بگیرد... روزهایی که هر چی می‌دوی کوتاه‌اند.. و هر چه نمی‌خوابی باز بدهکاری به فهرستی از مناسک و اعمال... توقعات برنیامده... چشم‌های منتظر...

هر چه بوده و هست... خوب است که فردا روز دیگری‌ست... که این دقایق پرونده نیمه‌بازی که برآیندشان دیدنی هم نیست؛ بسته می‌شود و گم...

خوب است که روزِ نو باز می‌رسد... که روزها گرچه تکرارند از پس هم ... اما به تعبیری که دوست داریم نو می‌شوند... نو شدنی که تعلل تورا با چند درجه تخفیف می‌بخشند... فراموش می‌کنند..

خوب است که سال به پایان می‌رسد.. و آنچه به عمل نیمه مانده از همت ما؛ تحویل می‌شود... سال می‌چرخد.. قائله‌ها ختم نشده؛ ختم می‌شوند.. و حرف‌های زده نشده؛ فرصت دوباره بروز می‌گیرند...

خوب است که عمر تجدید می‌شود... و فرصت‌ها دوباره ترمیم .... و دقایق بی شمارش ... خوب است که نبض‌های زمان بی‌ ترس ایست قلبی؛ می‌ایستند... بالا می‌آروند ثقل دل را... تا از نو بطپند...

خوب است که.. عمر هنوز دراز است... که امید هنوز کورسویی دارد... که دیوار سدراه سه چارکی بلندتر نیست... خوب است که این ایام امید گذر؛ سرو می‌شود.. بلند... رفیع...

خوب است که ماه بیست و نه روز بیشتر نیست... و دقایق تا شصت بیشتر نمی‌روند...

خوب است که فصل فقط چهار تاست... و از پی آخرین‌شان فصل پنجمی نیست...

خوب است که عمر می‌گذرد...

خوب است که در گذر عمر ... ما نیز می‌گذریم

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه




معجزه هزاره سوم

مردی از تبار کوچه و بازار..
بدون تکیه به رأی روشنفکران چپ..
یا ژست های ژیگولی صلح طلبانه...
رو راست....
فردین..
که پول اسلحه را قرار است سر سفره‌ها بیاورد..
بی نگرانی از عکس با عمامه یا دشداشه
بی دلهره از دوبنده و یه تیکه و دوتیکه

بدون توجه به اقلیتی فرهیخته
با اتکا با آرای میلیونی مردم همیشه در صحنه...
امت فکور...
دریادل...
ای-اس-پی دار...
دشمن شکن...

و منتظر...


هیچ کس ندانست که چون؟ می‌گذرد
روزهایی که هدر می‌دهم
و جانی که نفله می‌کنم
و عمری که از دست می‌رود

به کدامین صله جبران...
و به کدام گنج ترمیم خواهد شد؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

اگر دار مکافات همینجاست... با احتساب دلهای شکسته.. دیگر گمانم چوب-خط سکندری خوردنم پر شده است...