۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

سلام می‌ترسم نمی‌بینمتتت! حالا ماهی آب زندگی یه سفره به تو در راهیم همه بگشای لب بگشای جان همین حالا آب را از ماهی نگیر ماهی را از آب به گل ننشستی هنوز دارم غم تورا هوس بود؟ خاک شد ز دست رفت تیغ ماهی خط سرخ خون آب شور نمک زخم بی‌حالتی وقتش شده؟ جانم؟ بیا... بیا... بیا... دست راست همین نزدیکی‌هاست بیا تا برویم هنوز خیس نشده‌ای دست از خود شسته‌ای؟ خیلی بی‌معرفتی یادم تورافراموش دستم بگیر حالم بپرس دوستم داری؟ دددووست دوستم داری؟ ددوسست دوستت دا.. من از تو دست شسته‌ام.......... هروله کی تمام می‌شود؟ آخر همین سال.... دستت رسید؟ امکانات نبود آخه! فراخ شده‌ای ها! گفته باشم! دستم رابگیر... دسستتت را بگیرم؟ خوب... دسستت را نه! جوان بودیم.... آرره.... خیلی حیف شدی همین پریشبی کجابودی؟ تنگ شدی که باز! پابگذارجلو........ بپر بپر خب نمی‌پری؟ نه! می‌ترسم خب کاری از من ساخته هست؟ آماده نیستی؟ هستی؟ ناخوشی؟ خیره ایشالا.... من چشم می‌گذارم تو دست بگیر بپر مراهم بپران می‌شود؟ زندگی یه سفره بپر سبز ز ن د گ ی ی ه س ف ر ه ب پ رررررررررر

زندگی چیست؟

زندگی همین دم-دستی‌ هاست؟..
خورد است و خوراک؟
یا سوت زدن به داشته های گل یا پوچ‌؟
عشق است و صفاست؟ حتی از نوع ملیجک اش؟

زندگی همین‌ هاست!... و زندگی همین ها نیست!

تکراری است که بگویم زندگی؟
- گذران لحظه‌هاست با عشق...
- گذران عشق است با لحظه‌ها..
- غرق شدن در لحظه‌های با تو بودن است...
- و نفس کشیدن درعطربوی توست...

زندگی همین هاست...
طعم تلخ و شیرین قهوه است...
و ترشح بزاق...
تمنای خواستن تو...

همین طعم توست که زندگی‌ست...
باقی گذر است و راه..
برای باز رسیدن به لحظه‌ای
که طعم تو تکرار می‌شود...

۱۹-۷-۱۳۸۷

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه


می‌گویند بی‌غیرتی... مگر می‌شود: مثلث عشقی با یک روح؟ و تلاقی احساس با یک گور؟

مگر عشق از جنس پرواز نیست؟ پس چه کسی به پریدن نزدیکتر از یک روح؟ و جوهره دلداگی به خاموشی و صبر.. و چه مقامی صبورتر از خاک سرد؟

عشق... تپنده است و مواج..... مثل موهای مجعد تو که تاب می‌خورند... در بادهای سالهای دور ... هی می‌وزند... هی دل می‌برند....

عشق درست مثل هفت است... درست مثل سال یادگاری تو... که ۷۷ است و سخت از یاد می‌رود....

عشق همان جریان گرم چشم‌های توست... که پر می‌شدند از دیدن گرمی روی دوست...

عشق گرمای زندگی بخش عمرما‌ست... تا وقتی که خون به رگهای ما می‌تابید...

عشق چوب یک دوی امدادی ست... دست به دست .. می‌رسد آخر خط... وقتی که قلب مجروح تو از تلاطم افتاد... چوب امدادی جان تو در امتداد افق... باز هم دوید...

دوستت دارم...
ای یاد همیشه زنده...
و ای سرد از دست رفته

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

یکی: وقتی دنیا از بی‌پولی قرچ قروچ صدای شکستن استخوان‌هایش می‌آید... و وقتی هستند کسانی که بجای ریکی و یک دنیا بغل.. به هسته برای انرژی نیاز دارند... و وقتی ملت دارد به موی و سر و گردن فلان فخر سینمایش گیر می‌دهد... و میان همین وقت‌ها و همین گیر و دارها... من دارم فکر می‌کنم کجا بهتر است... بیروت یا شرم‌الشیخ... شاید هم نیس... یا حتی هونولولو...

دوو: به قول رفیقمون... تو اشتباه کردی اومدی تو کاسبی... خیلی رومانتیکی...

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه




اگر هنوز یه سال دیگه اینجا سرتون به درس و مشق مشغول باشه... داره روبه راه می‌شه کارو زندگی تون... بعد یه هو درس مثل چهار سال پیش بشه که ماهی یا می‌پریدن بیرون... می‌گفتن بیا دست‌تو دراز کن... مارو بگیر.. چی کار می‌کردین؟ ... فرصت دیدن سرخپوستا رو پیش ایوو از دست می‌دادین؟ هم یه دنیا جدید رو می‌دیدن... هم خیلی خیلی اگزوتیک می‌شدین... حالا اون هیچی... نمی‌رفتین از نزدیک دست‌بوس ملکه؟ نمی‌خواستین شما هم مهم شین؟ اگه نرین یا خیلی خرین... یا خیلی اینجا دستودلتون بنده!

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

دوباره ندانستم:
من بودم؟
یا تو بودی؟

نمی‌دانم:
من عاشقت شدم؟
یا تو عاشقم کردی؟

قبل‌ترها هم ... ندانستم:
آيا من توان رها کردنت را يافتم؟

يا آن من که برای خوشايد تو ساختم ...
ديگر تو را خوش نيامد؟