۱۳۸۴ دی ۹, جمعه

محل اقامت اگر هتل ۱۲۵ ساله نبود، نبود. مشعل اگر ساخت طراح معروف ايتاليايى «Pininfarina» نبود، نبود. ساحل اگر زيبا نبود، نبود. لباس ها اگر يكدست نبودند، شركت كنندگان اگر از سراسر جهان نبودند، برگزاركنندگان اگر سخت كوش و شب زنده دار نبودند، طراحى مسير اگر هوشمندانه نبود، ميزبانان ايتاليايى و كره اى اگر مهربان و خونگرم نبودند، همراهان مسير اگر پرشور و سرزنده نبودند و اگر هزاران تكه ديگر اين مجموعه سر جاى خودش هم نبود باز هم شعله المپيك از آتن به تورينو حمل مى شد و اگرچه اين همه برنامه ريزى و هماهنگى، ذوق، شور، تلاش و همفكرى حمل اين دوره مشعل المپيك را توسط ۱۰۰۰۱ نفر در طول ۶۴ روز از سراسر ايتاليا متفاوت از دوره هاى قبل كرده است. اما آنچه به همه چيز روح و حركت مى دهد نه اجرا بلكه فكر بزرگ و آرمان بلند المپيك است. المپيك يعنى برادرى، مشاركت، هماهنگى و صفا و حمل مشعل يعنى مشاركت مردم در المپيك در طول مسير. حمل مشعل يعنى همدلى، يعنى برادرى. وقتى مشعل المپيك را در اختيار مى گيرى با خودت مى گويى «هى، اين تويى كه از ميان ۶ ميليارد و خرده اى انسان حفاظت از شعله المپيك را برعهده گرفته اى. ۶ ميليارد و خرده اى انسان بدون اينكه سابقه فكرى و رفتارى تو و عقايد تو را بدانند تو را وكيل خودشان قرار داده اند. هر قدمى كه برمى دارى با خودت مى گويى اين گام به نيابت از دختران افغانى، پسران كامبوجى، پيرزنان شيليايى و پيرمردان دانماركى است. حمل مشعل يعنى ترويج صلح و دوستى. شعله المپيك را از نفر قبل به نفر بعد بايد برسانى بدون پيش داورى درباره او، بدون توجه به اينكه از چه نژادى است، چه دينى دارد، از كجاى دنيا آمده، پوستش چه رنگى است و اينكه آيا عقايدش درباره زندگى شبيه تو است يا نه؟»

حكايت آتش بياران معركه

۱۳۸۴ دی ۵, دوشنبه

پالرمو در سیم ثانیه

پرواز رفت:‌ صد رحمت به ایران‌ ایر خودمون، با هفت ساعت تأخیر رسیدیم. میشد جای پالرمو رفت نیویورک.

روز اول: وسط توضیحات راهنمای تور درباره تاریخ اقوام و ادیان جزیره سیسیل، دستمونو عین بچه‌های مودب کلاس بردیم بالا و گفتیم خانم اجازه!‌ این دون کورلونه راسته؟ خانمه هم گفت به به چه سؤال بجا و مربوطی بود! اما ذهن کنجکاو ما مگه امان میداد: ببخشید؛ الان هم مافیا هست؟ چن نفرن؟ جاشون کجاست؟ یکی از همکارهای شرکتمون ازم خواسته انگشتر پدرخوانده رو واسش ببرم .. در بین یکی از همین سؤالات بود که راهنمای تور داغ کرد و گفت دیگه مافیا بی مافیا!

روز دوم: گرچه رو دس فرمون خطی‌های تهران خودمون کسی نیومده و نمی‌یاد؛ ولی انصافا راننده‌های ایتالیایی نقره رو می‌گیرن. مخصوصا وقتی که یکی می‌پیچه جلوشون؛ واسه داد و فریاد کردن فرمون رو ول می‌کنن تا جیگرشون با تکون دادن دستاشون تو هوا حال بیاد!

روز سوم: از من به شما نصیحت؛ اگر اون طرفا کارتون می‌یوفته، حداقل ۵۰ تا لغت ایتالیایی یاد بگیرید. حالا از سن بالاها که توقعی نیست ولی اغلب جوانها حتی یک، دو، سه، چهار رو هم به انگلیسی بلد نیستن. خداوکیلی کم هم نمی‌یارن؛ هر چی ازشون می‌پرسی جواب میدن:‌ اوکی! اوکی!

بازم روز سوم: تو ایتالیا شاید بعضی‌ها کفش نداشته باشن ولی همه‌ی مردم از دم نفری یه دونه شال گردن گل-منگلی دارن. کسی بهم نگفت ولی فکر کنم گره شال گردن هم سال به سال به روز میشه (خواستم مثلا ننویسم مد!). حتی یه نفر هم نبود جور دیگه‌ای شال گردنشو بسته باشه. گره محبوب همه خیلی هم ساده‌س:‌ شال رو از طول دولا می‌کنید، دور گردن می‌اندازید و دو سرش رو از تای شال گردن رد می‌کنید؛‌ به همین راحتی.

روز چهارم: یافتم!‌ یافتم! راز پرخوری و لاغری این جماعت خوش‌هیکل را یافتم. نه!‌ شما بهم بگین:‌ اگر ما هم هر روز جای کله پاچه و آبگوشت و چلوکباب، ماهی و سبزی می‌خوردیم؛ یا جای روغن گیاهی و کره و مارگارین و روغن حیوونی روغن زیتون مصرف می‌کردیم؛ کشیده و ترکه‌ای نمی‌شدیم؟

روز آخر: از راننده تاکسی و مأمور پلیس و کارمند خط هواپیمایی که بیشتر از "اوکی" توقع نداشتیم انگلیسی بدونن؛‌ دلمون خوش بود شرکت برگزارکننده واسمون راهنما فرستاده فرودگاه. هر وقت مشکل یا سؤالی پیش می‌یومد؛ این دو تا راهنما نیم ساعت تند تند ایتالیایی با مسئولین فرودگاه حرف می‌زدن (یادتون باشه همه هم با هم در یک زمان حرف می‌زنن چون ممکنه یادشون بره چی می‌خواستن بگن) بعد یه سری تکون می‌دادن و به ما می‌گفتن:‌ اوکی! اوکی!

وقتی بلندگوی فرودگاه اسم منو صدا کرد و پشت سرش هم کلی جملات به زبون سلیس ایتالیایی ردیف فرمود؛‌ دست به دامن راهنماهای شرکت شدم. اونها هم گفتن هیچ مشکلی نیست و الان واست تلفنی حلش می‌کنیم. تازه موقعی که یکیشون بعد از تماس تلفنی راهشو کشید و رفت، تازه متوجه شدم که اصلا درباره کار من با اون طرف خط حرف نمی‌زده. از یکی دیگشون پرسیدم خب حالا باید چیکار کنم که با تعجب پرسید مگه دوباره صدات کردن؟ من هم گفتم نه همون یه بار ناقابل بوده. اینو که شنید لبخندی زد و گفت: "نو پروب-له-مو" تا دو، سه بار صدات نکردن جای نگرانی نیست!

پرواز برگشت: میگم صد رحمت به ایران ایر هی نگید نه! ما چند نفر تعجب می‌کردیم چرا وقتی میشه روی صندلی نشست و منتظر سوارشدن به هواپیمای آل-ایتالیا بود باید ۲ ساعت توی صف سرپا واستاد. خب چون خودمون رو عقل کل هم می‌دونستیم طبیعیه که صبر کردیم همه سوار بشن تا مثل بچه مثبتا بریم سرجاهامون بشینیم. البته وقتی دیدیم که رو شماره صندلیهای ما مسافرین دیگه جا خوش کردن؛ یه کمی بفهمی نفهمی جا خوردیم. آقایی که سرجای من نشسته بود فرمودند چون زودتر سوار شدن پس در نتیجه جا هم مال ایشونه. شماره صندلی رو که با خجالت فراون نشون ایشون دادیم گفتن بله شماره شما درسته ولی چون دیر سوار شدین این دیگه مشکل خودتونه که جا پیدا کنید. از همش جالبتر وقتی بود که مهماندار از راه رسید و حکم به برائت متصرفین داد و دست ما رو گرفت کشون کشون برد ته هواپیما یه جایی باز کرد تا بشینیم.

کلی خوش گذشت خلاصه!

۱۳۸۴ آذر ۲۷, یکشنبه



B E N V E N U T I

“Citius, altius, fortius" ("swifter, higher, stronger")

۱۳۸۴ آذر ۲۶, شنبه

Toothpaste 11/5/2004 7:34 AM
When do you trash your toothpaste tube? Have you ever thought how much paste is still inside when you through the tube in the basket? Did any of you cut the tube and used the paste once it doesn't come out anymore?

۱۳۸۴ آذر ۲۵, جمعه

۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه

یک سال گذشت ولی به لطف خدا ما پیر نشدیم

گرچه خوش‌آیند خودم هم نیست .. اما حقیقتی‌ست: دانستن چه سودی دارد وقتی حاصل باخبر بودن حتی از ندانستن کمتراست؟ بی‌خبری خوش خبریست ... وقتی از ضایعه‌ای باخبر شدی و روحت خراش خورد؛ اگر در همین مرحله لب‌پر شدن احساس درجا بزنی، همان بهتر که بی‌خبر بمانی. سال قبل که کودکان دبستان در آتش سوختند؛ از شنیدن ضجه و ناله رسانه‌ی ملی چه حاصلمان شد بجز زجر بیشتر؟ آگاهی خوب است به شرطی که تجربه‌ تلخ جرقه‌ای بشود برای بهبود روش‌ها، رفع ایرادات، جبران کاستی‌ها ... وقتی تکرار قصه جزغاله شدن بچه‌های مدرسه‌ای فقط و فقط شد نوحه و شیون.... و هیچ مصوبه، قانون، تغییر یا اصلاح برای بالارفتن ضریب ایمنی صورت نگرفت؛ چرا صبح که از خانه می‌زنم بیرون؛ باید صفحه فکرم با گوش کردن رادیو هی روی ناله بچه‌های معصوم گیر کند؟

آیا سوختن بچه‌ها باعث شد: مدارس ایمن‌تر شوند؟ مربیان آماده‌تر و ورزیده‌تر در مواجه با خطرات شوند؟ کودکان راه نجات خود را یاد بگیرند؟

که گفته که اصالت با دانستن است؟ آیا این جمله به صرف زیبایی یا ستایشی که از دانایی در آن شده قابل پذیرش است؟ بالا رفتن آگاهی عمومی به تنهایی و بدون هیچ اثر بیرونی چه حاصلی دارد؟ خدا رحمت کند سعدی را که "علم بی عمل" او این جور مواقع در یادم یورتمه می‌رود...

خب زلزله آمد و رفت .. بچه‌ها سوختند در آتش ... هواپیما با ساختمان شاخ به شاخ شد ... هوا گندید ... یک سال دیگر گذشت ولی شکر خدارا که نه پیرتر شدیم نه پخته‌تر

۱۳۸۴ آذر ۱۲, شنبه

تهران ۴ شهریور
هوا امروز اینجا خیلی گرم شده؛ حسابی هوس زیرزمین خانه‌ی بروجردی‌ها را کرده بودم .. يادت هست که می‌گفتی اینجا جوون می‌ده که بعدازظهر گرم تابستان فارغ از همه کس و همه چیز زیلو پهن کنیم ... با باد خنک دخمه کیف کنیم و نرمو آروم بخواب بریم ... یک بعدازظهر گرم تابستان فارغ از ایمیل و سفرکاری و یادداشت و حساب و کتاب و اینکه الان چند نفر به چندنفر زور گفتند یا چند .... نمی‌دونم تو هم امروز مثل من هوس هندوانه کرده بودی يا نه؟

لیون ۳ سپتامبر
اول کمی دلخور شدم که با اینهمه دم و دستگاه و ایمیل و انواع و اقسام پیامرسان‌های جورواجور باز چرا گیر دادی به نامه و تمبر و پست‌خانه و نشانی چه‌می‌دونم پلاک چند، واحد چند؟ آخه از کجا بدونم که دو جمعه پیش هندوانه هوس کرده‌ بودم یا نه .. اگر برایم msg فرستاده بودی درجا با خبرت می‌کردم .. بعد که نامه‌ات را با خودم به رختخواب بردم تا ده بار دیگر بخونم، دیدم که با ایمیل هیچ وقت نمی‌‌تونستم اینقدر صمیمی باشم. خوب فکر کردم؛ دو جمعه پیش من سرکار بودم، خیلی هم سرم شلوغ بود. راسش اینجا هوا آنقدرها هم گرم نیست، فکر نمی‌کنم هندوانه ویار کرده باشم ... حله؟

تهران ۲۸ شهریور
فردا یعنی سه‌شنبه اینجا نیمه‌شعبانه .. اگر پای سفر داشتم چهارشنبه و پنج‌شنبه را هم دودر می‌کردم و می‌زدم یک طرفی ... ولی بار آخر که تنها رفتم سفر با خودم عهد بستم دیگر از این غلط‌‌‌ها نکنم ... راستی شنبه روز اول مدرسه‌ست ... خوش به حالت که هنوز می‌ری مدرسه .. خیلی هوس کردم من از این روزمرگی بکنم یه جوری...
Lyon, Sept. 30
Namat ro touy sandogh post didam emrooz, tarikhe tahvilesh male 2 rooz pishe. Naresidam name'ha ro niga konam zoodtar. Goftam ba email jobran e taakhir ro kardeh basham... az madreseh halam baham dareh mikhoreh digeh ... tou ke zendegit ro beras ... chera mikhahi khodeto allaf e dars o mashgh koni baz? .... Az dai khabar dari? Shenidam bimarestan boode. Ina ke rastesho be man nemigan. tou behem bego: halesh chetore?

Tehran, Oct. 1
Negaran nabash ... az bimaretan morekhas shodeh .. khastam zoodtar bakhabaret kardeh basham .. vasat tou name posti tolani tar minevisam...


تهران ۹ مهر
همه رنگ زرد پاییز رو دوست دارن ... تو می‌فهمی‌شون؟ من که نمی‌تونم بفهمم ... رنگ زرد و نارنجی‌ برگها که ‌می‌ریزن پایین قشنگن .. عین صورت نن-جون وقتیکه جوون دادو عین فرشته‌ها سفید و نورانی بود ... قشنگ هستن ولی دوست داشتنی نه .... من رنگ سبز کاج رو تو پاییز بیشتر دوست دارم ... وقتی همه بریدن و تسلیم شدن ... یه جوری قدش کشیده‌تره انگار .. اینطور نیست؟

لیون ۲۰ اکتبر
ببخش منو که اینهمه جواب نامت دیر شد. ویزام بلاخره اون یکی هفته اومد. این مدت همش دنبال تسویه حساب با محل کار و دانشگام بودم. خونه رو بایس پس می‌دادم. تلفنو می‌گفتم قطع کنن. نشونی پستی‌مو موقتی منتقل می‌کردم خونه مهشید‌اینا. خودم هم گیج شدم. کلی کار ریخته سرم. از یه ور می‌دونم باید برم از اون ور این همه تغییر داره منو داغون می‌کنه. ياد حرف تو افتادم که هربار سفر طولانی یا خونه‌تکونی یا تغییر کار مثل مرگ می‌مونه؛ آدم یه عمر آت و آشغال دور خودش جم می‌کنه به امید اینکه روز مبادایی لازم بشه، اما اون روز مبادا نمی‌یاد و آدم می‌مونه و یه عالمه دلبستگی که باید یه روزه بریزتشون دور... حالا تازه دارم می‌فهمم. خيلی سخته، خیلی.

بهم دیگه نامه نده؛ چون می‌ره خونه‌ی مهشیداینا. ايمیل هم نده؛ اون نشونی واسم یکی از اون آت و آشغالاست که دارم می‌ریزمشون دور. بزار وقتی رسیدم آمریکا فکرامو بکنم، اگر تونستم واست نشونی‌های جدیدمو می‌فرستم.

واسم دعا کن... خیلی بهش نیاز دارم؛ خیلی

۱۳۸۴ آذر ۹, چهارشنبه

من وسواسی‌م .. نمی‌توانم [... و باور کن که نتوانسته‌ام هرقدر هم که خواستم] آسان گیر باشم ... من تو را به زیباترین شکلت .... در بهترین حالات و خُلقت دوست دارم ... من عاشق هرکس و هر چیز و هرنامی نمی‌توانم که باشم [... و باورکن عقل نیم‌پاره‌ام بارها خواسته مرا راضی به دم‌دستی‌ها، شدنی‌ها و محسوسات کند و بیچاره هربار هم ناکام بوده .. هیچگاه نتوانسته] ...

من وسواسی توی بد مخمصه‌ای افتاده‌ام .. تورا به اندازه خودت که نه ... به اندازه آنی که حس بلندپروازم دوست دارد؛ دوست دارم .. در هر لحظه و آن که مدحت می‌کنم؛ خود دیوانه‌ام می‌دانم که تورا یک گام دیگر از دنیای خودم ... از دسترس خودم ... از دم‌دستی‌های خودم ... از محسوساتم ... از آنچه شدنی‌، باورکردنی و صمیمی‌ست دورتر کرده‌ام ...

دوست من؛ اکنون هنگام جدایی‌ست دیگر.... تو دیگر از این لحظه مقدس و نامحسوسی... رسیدن به تو شکستن حرمتی‌ست که تو را برایم دوست‌‌داشتنی کرده است.

دوستت دارم ... بدرود!

۱۳۸۴ آذر ۷, دوشنبه

Get over it

یه راه خوب واسه خلاصی از دست فکر یا حرف مزاحم؛ خفه کردن و نزدنش نیست ... یه جوری نصفه کاره ولش کردنه ..

این چند خط زیر به مزه هسته انگور دونه درشت تلخ و گس بود ... دست از سرم هم بر نمی‌داشت ... واسه همین مثله شده و تیکه پاره می‌ذارمش اینجا تا از دستش آسوده بشم:

دیگه غول ساقه‌ی لوبیا هم
بوی آدمیزادیی ما رو نشنید

.
.
.

بوی آدم نمی‌یاد ...
آهای مردم آبادی دنیا!
کی دزدید از دلاتون رنگ؟
از چشاتون نور؟
از نفس‌هاتون اسم مرهم؟
کی بُرد از بدنهاتون بوی آدم؟

.
.
.

۱۳۸۴ آذر ۳, پنجشنبه

کلارا یا کارمن؟ مسئله این است ...

زایش معراج مادر است ...
و تولد مستوره‌ایست از آفرینش الهی در روزگار ما ...

معراج تو ..
و واسطه شدنت برای آفرینش موجودی زیبا و خداخواه ...

مبارک باد!

۱۳۸۴ آذر ۲, چهارشنبه

اندر مصايب و رنجی که می‌بریم از ظاهر

۱-
وقتی قرار است از چیز معروف ولی قبیحی در جامعه حرف بزنیم:
چرا در برنامه طنز ایرانی چیزی مثل "پاچه‌خواری" که هم‌وزن و هم‌قافیه و هم‌معنای "فلان مالی"ست رواج پیدا می‌کند؟

در حالیکه....
در برنامه مشهور طنز آمریکایی Seinfeld از ترکیب جدید Master of My Domain جای Masturbation استفاده می‌کنند؟

پاچه‌خواری صرف‌نظر از معنایی که سعی در القای آن دارد؛ خود به تنهایی چه بار مفهومی می‌تواند داشته باشد؟ Master of My Domain علاوه بر انتقال حس و تداعی لغت اصلی؛ خود دارای بار معنایی مستقل است ... اعتباری که لزوما وابسته به Masturbation نیست ..

۲-
وقتی قرار است شعار تبلیغاتی برای شرکتی بسازیم:
چرا در اغلب موارد حس ظاهرپسندی و شعاری بر مفهوم غایی می‌چربد تا صبح تا شب بشنویم که مثلا: "تاپ؛ یک انتخاب ناب" و یا "آذربان؛ نماد اطمینان"؟

در حالیکه ....
شرکتی به کت و کلفتی GE ترجیح می‌دهد از خیر قافیه و سجع و رباعی بگذرد و صاف و پوست‌کنده بگوید: Brings Good Things to Life؟

۱۳۸۴ آبان ۲۷, جمعه

Cooperative Literature
ادبیات تعاونی!

کی ادامه اینو می‌یاد:
"وقتی سپیده در رگ شب جهید . . . "

علیرضا در همون جی میل نقطه کام قبلی

۱۳۸۴ آبان ۲۵, چهارشنبه

Disclosure....

I am a helper and a giver: Tried different ways to help others; to make their daily life easier; a very wide spectrum of things: could be helping a friend to fill out his or her application form or give honest feedback and comments on how a coworkers or classmates could improve the quality of their job or the material they prepare. Sometimes it could be simply listening to others and showing that you care.

Being a perfectionist I realized that my coverage with the tools I have is very limited (still significant though). Two years back I came to understand the magic in writing; it was an overlooked aspect of my talent if cultivated could not only improve the quality of my personal life but also could help others to enjoy their moments deep insid; having a better and comprehensive awareness about their lives and the importance of roles that each of us has to play. I really do believe in writing and the power it can generate.

I have other achievement that I can be proud of: from adapting myself to the totally different environment after my immigration, to work related accomplishments like the ones that I don’t care to mention; but still I would nominate my ability to improve my communication skills in general my best achievement ever.

۱۳۸۴ آبان ۲۲, یکشنبه

اینورا کسی هست که bridge بلد باشه؟
اگه هست؛ حوصلشو داره یاد بده؟
اگه داره؛ حسش هم هس بعدش بشینه بازی کنه؟
اگه هست؛ می تونه به اینجا یه ایمیل پرتاب کنه؟
علیرضا در جی میل نقطه کام

۱۳۸۴ آبان ۱۴, شنبه

Welcome Back to Work!

Life is just ups and downs ...
The unwanted blend of being sad and glad ...
The demise ...the birth.. the laughter and the sorrow
One day having the arms and warmth of someone loved
One day trying to let them separate their ways from our lives

We are wonderful:
Keeping the sad moments in the heart ...
And blooming the instant we love to shine..

I am sad you have gone through the pain
And glad you get a chance to feel the love you could get:
The love for your father
And the love for those who care

I am glad you get the hope to come back to work ....

Welcome back

۱۳۸۴ آبان ۹, دوشنبه

آنیتا: نمی‌دونم نیکو چرا اینقدر به تو توجه می‌کنه؟
من:‌ اینم از شانس منه لابد!
آنیتا: اونروز که رفتی داشتم به این فکر می‌کردم نیکو غروب که می‌شه دیگه دمر شده... بچه‌ها رو هم تحویل نمی‌گیره ... اما تا می‌فهمه تو پشت دری یه‌هو براق می‌شه ... زور منم بهش نمی‌رسه ساکتش کنم.
من: فک کنم من تو زندگی قبلیم ماده سگ بودم!

نمی‌دونم این پدرسگ (فک نکنم نیکو غیر سگ پدری داشته باشه) از چی من خوشش می‌‌آید؟ ... آنیتا می‌گه حتما بوی بدنته! قبلنا شنیده بودم که هر عطری روی هر پوستی یه جور بو داره؛ اما دیگه نمی‌دونستم بعضی پوستا می‌تونن سگـا رو تِرن-آن (turn-on) کنن.

این دفه به توصیه مادر آنیتا شلوار کوتاه پوشیدم ... آخه از بس لباسامو هر بار آب می‌کشیدم ذله شده بودم .... "بذار ببینم این مادرسگ چه غلطی می‌خواد بکنه؟" .... اما ای کاش اینکارو نکرده بودم ... این بار از ماشین که پیاده شدم نیکو از تو خونه چنان زوزه‌ای کشید که تو دلم گفتم: "نخواستیم بابا، بهتره از همین جا سروته کنم برگردم" ... اما آنیتا که انگار فهمیده بود اوضاع چقد خیطه از همون پشت در صدام کرد که نترس، همه چی میزونه ....

آره همه چیز خیلی میزون بود؛ واسه نیکو البته ... وقتی درو باز کردن با اینکه آزتا گردن نیکو رو گرفته بود، عین اسبِ زورو روی دوتا پاش واستاده بود دستاشو تو آسمون طرف من تکون می‌داد ... با هر کلکی که بود من خودمو از پشت حفاظ بچه‌ها رسوندم تو آشپزخونه و در رو پشت سر خودم بستم ... ولی مگه ول‌کن بود؟ ... اومده بود پشت در پنجول می‌کشید که "بذار من بیام تو!!" آخه سگ هم اینقد وقیح؟

نمی‌دونم دل بچه‌ها از ناله‌های نیکو به رحم اومد یا آنیتا خواست یه بار و واسه همیشه این داستان تموم بشه که دیدم لای در آشپزخونه وا شدو و جناب مستطاب نیکو عرب‌زاده (نژاد ایشون تازیه آخه) پریدن بغل حاجی‌تون ... حالا نلیس کی بلیس! پروپاچه هم که شکرخدا باز‍! یه دل حسابی داشتن از عزا در می‌اُوردن ... خدا قسمت کنه!

من خودمو تا اونجا که می‌شد منقبض کرده بودم .. ولی یواش یواش خودمو ول دادم ... زبونش لامصب عین زبون آفتاب‌پرست کش می‌یومد ... طوری که دهن مبارکشون بالای زانو بود، نوک زبونشون انگشتا رو می‌جورید (نگفتم که کفش رویه باز هم خیرسرم پوشیده بودم؟) ... پوست زبونشم زبر بود عینوهو کاغذِ سمباده ... از بالا می‌رفت پایین، اونجا یه چرخی می‌زد .. دوباره کشش میداد سربالایی .. و دوباره از-زَ-سر... حالا این وسط صدای نفس-نفس زدنش هم شده بود موزیک متن فیلم ... کلُ‌الاجمعین اهالی خونه هم حلقه زده بودن دور معرکه‌ی ما و با حسرت نیگا می‌کردن که خوش بحالت؛‌ کاش مارو اینطوری تف‌‌مالی می‌کرد...

پوست پام ور اومده بود ... خیس و ملتهب ... آنیتا دست اینداخت دور کمر نیکو، اونو کشید به زور عقب .... بچه اول یه‌خوره مقاومت کرد؛ ولی بعدش راضی شد که جلوی پای ما بشینه رو زمین ... ولی همین جوری میخ شده بود به من...

از اون روز به بعد هر وقت می‌رفتم خونشون؛ روی دوتا پاش وا می‌ستاد ... دستاشو می‌زد به سینه من (قدش بیشتر از این کش نمی‌یومد) ... انگار می‌خواست بزنه به شونه‌ام و بگه: hey buddy! (aka sweetheart!) come on in

۱۳۸۴ آبان ۶, جمعه

Vocabulario Español muy esencial:
Mañana
Comemos
Cerveza
¡A ver!

۱۳۸۴ آبان ۵, پنجشنبه

... and ramazan came and life got shocked

امشب ....
که ستاره‌ها مهمان تن‌ند.
برای رصدِ کهکشان تنهایی تو
حاجت به هیچ پایُ، منت به هیچ چشم نیست

هر چشمه‌ی زخم تو چاهی‌ست ...
و هر چاهی پناه فریادی‌
یا بایگانی مدفون یک نگاه نگران
یا گنجینه دردهای ناگفته

سحر ....
که نور از مأذنه خلاصیِ تو به زندگی دمید.
برای مهمان کردن زمین به شیرینی جانت
یک دست سینه خاک می‌شکافت ...
و یک دست سیبِ قلب تو را ...
به یادگاری به کودک فردا می‌سپرد

۱۳۸۴ مهر ۲۸, پنجشنبه

-Tú estas guapo.
- Pero tú eres guapa!

۱۳۸۴ مهر ۲۴, یکشنبه

It; will come again
No matter when . . .
Even when you are ugly.

It; will cover you,
Not very soon . . .
Later when you are shabby.

How; stupid should I looked,
The day that you left me.

I; should have looked
Like a kid;
As you were bouncing.

How; sham and rude, must I be
To play well as you did.

Who; will ever care,
How the storm were;
Soft or deadly.

You; should be dumb,
Should be old,
Enough
To love me.

You; were smart
You were young
Enough
To leave me.

۱۳۸۴ مهر ۱۵, جمعه

در راستای دهن کجی به کسانی که کابل و بغداد و نخجوان و باکو را مداین مطلوبتری از تهروون عزیزمون واسه زندگی شناخته‌اند؛ ام‌القرای اسلامی را به ترتیب اهمیت در جهان پس از بررسی‌های طولانیِ چند دقیقه‌ای بدین ترتیب فهرست کردیم:
۱- تهروون
۲- قم
۳- باز هم قم
۴- شابعدولظیم
۵- مشهد
۶- مشهد اردهال
۷- امامزاده داوود
۸- امامزاده صالح
۹- گردنه امامزاده هاشم
۱۰- اوشون فشم
۱۱- مکه
۱۲- مدینه

۱۳۸۴ مهر ۱۳, چهارشنبه

نقل و قول‌های آقاجون

گاو ما شير نمی‌ده ... ماشالله به شاشش!!

دقت کرده‌ای که آدم‌ها هر چقدر هم باهوش، فرهيخته، اهل مطالعه و دقيق؛ در یک مقطع از عمر به روش و قاعده‌ای برای زندگی رسیده‌اند و بعد از آن در زندگی غرق و در منش منجمد شده‌اند؟ ....

۱۳۸۴ شهریور ۲۵, جمعه

عقوبت عظما شد دل قرصیم

در خواب هم نمی‌دیدم که یک آن عاشق نباشم ....
و در سردی روزمداریم بمیرم!
بیدار شوم بی‌شوق ....
بخندم بی‌قافیه....
بگريم برای هيچ.

روحم که مرد، تنم گریست
دستم گرفت .....
سینه‌ام شکافت و قلبم دوپاره شد
آخ که قنات چشمم از خشکی عربده‌ی هل‌من‌مبارز زندگی سوخت

اما ...
من کورسوی یاد تو را امشب در ته کویرِعمرم رصد کردم
به شوق تکرار آن تپش‌ها،‌
آن ترنم‌ها که در خانه دلم خواندی
به اشتیاق دیدار روی خوش زندگی
به تمنای چشیدن طعم شیرين هم-نفسی، هم‌-دلی، هم-قفسی
مردم چشمم شفاف شد از باران یادت
و خانه دلم آباد شد از تپش نامت

ای یاد تو در گور با من هم‌خانه!
به امید هم‌‌خانگی تو؛ برای گورم لحظه می‌شمارم
و از دور به رستاخیز حس‌م سلام می‌کنم

۱۳۸۴ شهریور ۲۱, دوشنبه

خب بی‌تعارف از این همه تک و تعریف حس غریب لاگیدن برای چسباندن این تکه بدون اجازه از نویسنده‌اش حاصل شد:

آن شيخ هميشه در سفر، تسليم برابر هر خير و شر، آن محبوب نزد همه قلوب، دلها از دوريش به آشوب، آن كارمند شركت سامسونگ، ماهيهاي قرمزش درون تنگ، آن متخصص در امر نت بوك، لب نزده تا كنون به گوشت خوك، آن مسافر كانادا و دوبي و كره، تازگيها در بحث موبايل خوره، آن دانشجوي كلاس فلسفه، عشق هاي دنيويش در نطفه خفه، آن صاحب وبلاگ جان، شيخنا و مولانا عليمان، از بزرگان روزگار بود و از جشن تولدش در فرار بود.


آورده اند شيخنا كرامات بسيار داشت و وبلاگ بسيار نگاشت. پس تشنگان فضائلش هر روز بيشتر ميشدند و خوانندگان رسائلش فزوني مي يافتند. چون چنين ديد بر نفس اماره غضب كرد و طومار وبلاگ در هم پيچيد و گفت: ”بابا ما نه كانتر خواستيم نه كامنت دوني، نه خواننده!” رنگ از صفحه كتابت زدود و خطش را به بدترين شكل عوض نمود و آدرسش تغيير داد چونانكه مجنون سر به بيابان گذارده بود. پس مريدانش همه در خماري فرو رفتند و عجز و لابه و التماس بر پيغامبر ياهويش كردند كه:” آدرس وبلاگ جديدتو بده بابا خودتو لوس نكن!” پس شيخ نرمي و ملاطفت بسيار كرد و از نفحات جان خود مريدان را بهره مند ساخت.


در نگارش به زبان اجنبي توانمند و در هنر استعاره و تشبيه بي بديل و در فن صور و خيال لايق بود. هر زمان اراده ميكرد چونان مينگاشت كه خلق در پي سخنانش مثنويها مينوشتند و چنین نگارشی در آن ميانه تنها مشتي از خروار است و اين گذشته از اقواليست كه ساعتها در ميان خلق ميرفت و دست آخر هيچ نصيبي عايد كس نميشد. پس از او معاني را جويا ميشدند. پس شيخ كه در عجب از فهم مريدان بود در جواب تنها به اين سخن اكتفا كرد كه: ”فك كن بوزينه اي را بوسيده اي” و آنگاه سكوت پيشه كرد.


دوستان همه در تحير كه ”يا شيخ! اين چي چيه نوشتي؟ حالا نمیخوای بنویسی لااقل بيا شمعا رو فوت كن!” اما شيخ همچنان سر در گريبان برده و سكوت پيشه كرده و ميگفت:”بابا من دوست ندارم، مگه زوره؟” دوستان را از اين سخن رنج بسيار آمد و هريك به كنجي نشسته به انتظار تا شايد شيخ پذيراي ديدارشان شود. لاجرم شيخ بنده نوازي نمود و دعوت دوستان پذيرفت و قبول كرد تا در سه شنبه روزی به تاريخ بيست و دوم از برج شهريور ٨٤، در ساعت 18 بعدازظهر پرده غيبت خويش بدرد و در ال كافه مركز خريد گاندي رخ بر جمع دوستان بنمايد. (حالا ال کافه هم نشد اونجا پر کافی شاپه، جاي ديگه! موبايل همراتون باشه خب). خدايش رحمت کناد.


۱۳۸۴ مرداد ۵, چهارشنبه

فک کن که بوزینه‌ای را بوسیده‌ای

You must have been kissing a fool

۱۳۸۴ تیر ۱۹, یکشنبه

هر کسی چند روزه نوبت اوست


روزی روزگاری، که زیاد هم دور نبود؛ کارگران کفاش خرج خودشان را از اوستاهای کفاش جدا کردند و برای خودشان علم و کتل و حسینیه راه انداختند .... امروز؛ حسینه و دم و دستگاه کارگرها از اوسّاها بزرگ‌تر و طویل‌تر است ...


روزی روزگاری، جامعه‌ی کره طبقاتی بود ... Choi (چوی) از طبقه اشراف‌زادگان بود .... و Seo (سآو) مردم عادی و رعیت .... امروز اما بسیار مدیران ارشد و بلندپایه دولتی و خصوصی کره، نام خانوادگیشان Seo ست و بسیاری از کارمندان دون پایه دولتی و خصوصی از Choi-ها هستند ...


از خاندان ساسانی، ....، ....، زندیه، صفویه، قاجار، فرمانفرما، پهلوی، .... چه خبر؟ کدامشان امروز بر خر مراد سوارند؟

اگر وضع بر همین منوال باشد؛ مکنت و دولت امروزی‌ها هم به ارث کسی نخواهد رسید...

۱۳۸۴ تیر ۷, سه‌شنبه

گرفتاری علوم انسانی اینه که نمی‌شه روی کاغذ فرمول‌رو حل کرد یا توی آزمایشگاه نمونه‌ ساخت ... یادمه درس اقتصاد کلان که می‌خوندم از همه چی بیشتر این تیکه‌ش واسم جالب بود که هر چن سال یه بار که اتفاقات عمده اقتصادی تو دنیا می‌یفتاده یه عده می‌شستن آی‌کیو می‌زدن که آهان چون اولش اون طوری بود و بعدش این طوری شد پس معلوم می‌شه که هربار دیگه هم اولش اون طوری باشه آخرش این‌ طوری‌یاس و بایس از این به بعد از این کارا بکنیم و اِل و بِل ... چاره‌ای نداشتن خب ... نمی‌شد بیان بگن ببخشین یه لحظه می‌شه واستین می‌‌خوام یه جنگ کوچولو راه بندازم ببینم اگه نرخ بهره رو ثابت بگیریم، بیکاری چقد می‌ره بالا ... چاره‌ای نبود که با همین نظریه حال کنن و کلی پزشو بدن ... اما یکی دو سال که می‌گذش می‌دیدن نه اون طوری هم که فک می‌کردن نیس ... و ناچار می‌شدن یه نظریه دیگه سمبل کنن ... کلی جدول و نقشه و مسیر درست می‌کردن که تا اینجا این طوری پیش می‌ره بعدش رو دیگه نمی‌دونیم ..با خداس! واسه همین هم هست که تو علوم تجربی که اسمش روشه همه به حقیقت واحد می‌رسن اما تو علوم انسانی یه جورایی همش تو کل-کلن با هم ... مثلا مهندس ژاپنی هیچ موقع نمی‌گه بياين آسمونخراش ۱۰۰ طبقه با تف بسازیم چون بهش تو اروپا یا ساحل عاج می‌خندن ... مگه اینکه بیاد ثابت بکنه که می‌شه .. اما فلان نظرپرداز ایرانی می‌تونه بگه بیاین زندگی‌تون رو بسپرین به دست من ... واستون آسمون‌خراش مقوایی می‌خوام بسازم شونصد طبقه ... هیچ کس هم نمی‌یاد بگه نه نمی‌شه ... چون می‌گه که: نه جون شوما می‌شه .... این بار دیگه می‌شود ... و باید بشود ... بعدش هم یه سری قصه کلثوم ننه سر هم می‌کنه ... با آب و تاب تعریف می‌کنه واسه هم-مون .... بعدش هم همه بر و بر نیگاش می‌کنن می‌گن ای‌ول دمت قیژ چرا پس اون خاک برسرای قبلی نکردن این کارا رو؟ برو که بریم .... از اون ورم یه عده نشستن می‌گن:‌ آهان! فهمیدم .. واسه این بود که این طوری شد ... اگه اون طوریش می‌کردیم ... این طوری نمی‌شد که ... من که از اول گفته بودم ... کسی گوش نکرد ...

ولی خدا وکیلی ... من هم دوست دارم آسمونخراش شونصد طبقه داشته باشیم ... اونم فقط تو چهار سال ..

آسمونخراش شونصد طبقه؛ یک... نبود؟... دو.. نبود؟ ...سه! مبارکه ایشالا .... خیرشو ببینی ننه!

۱۳۸۴ تیر ۱, چهارشنبه

مشکل از من آغاز شد ... از آن دم که نقطه پرگار دیدم خود را ... که با من است که حقیقت معنا می‌یابد ... که فهم من مقدم است به درک دیگران ... به زبان فصیح دنبال حق بوده‌ام ... چهره خیرخواه می‌گرفتم ... اما در گاه عمل به تو که امید نجات به هخا بسته بودی، خندیدم ... به دیگری که باور به مشارکت ندارد خشم گرفتم .... و به رأی سومی که از بی عدلی ذله شده بود، برچسب تقلب زدم ... آن یکی را فریبکار خواندم ... و بعدی را خائن .... می‌دانی واقعیت چیست؟ واقعیت آن است که منم .... و حقیقت آن است که برای فرار از مواجه با میوه آنچه امروز میکارم، دروغ را باید که چون لقمه ای چرب قورت دهم ... هرچه حقیقت باشد آنقدر مهم نیست که اوست .... اوست که حق است ... چه اهمیت دارد چه کسی گفته است که ملت قیم می‌خواهد ... که شهروند درجه یک و دو داریم ... باور من مگر غیر از این است؟ ... گرچه جرأت ابراز ندارم .... یا طاقت قبول ....

۱۳۸۴ خرداد ۲۵, چهارشنبه

از گپهای حمید با سهراب:

به این نکته دقت کن که در این لحظه تو [حداقل] به یه دلیل خوبه که هنوز زنده هستی ... باید ببینی اون دلیل چیه ...


شاید حالا به همون دلیله که باید رأی داد ... و شاید هم نه ...

۱۳۸۴ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

شنبه ها گیرم
یکشنبه ها سردرگم
دوشنبه ها به بازار می روم
و سه شنبه ها که می رسد کنجار
چهارشنبه ها یا پول گم می کنم یا پیدا
پنج شنبه ها در آرزوی خلسه جمعه غنج می زنم
جمعه هم که از اساس تعطیلم ..

و این تویی در میان روزهای من گم شده ای

۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه

مرگ در چندقدمی منتظر است

سامی هم رفت ... ولی خاطرات کودکی و نوجوانی من با او باقیست ..

حالا دیگر دو نگاه به مرگ است که می‌شناسم ... قبل‌ترها وقتی مرگ جوانی می‌رسید، با خود می‌گفتم: چه زندگی بی‌اعتبار است ... چه دنیا بی‌ارزش است ... برای چه و چرا بجنگم؟ ... برای چه بخواهم؟

امروز مرگ جوان برای من هشدار است که فرصت کم است و کار نکرده بسیار ... بسیار راه نرفته باقی‌ست تا روحم، کارم، فکرم، شناختم و اعتبارم توسعه یابد تا بر خود بیشتر و بهتر مسلط باشم .. تا تجلی نامم باشم .. تا یاور باشم ..

۱۳۸۴ خرداد ۱۱, چهارشنبه

Once upon a time there was a bird looking for a nest. In the jungle; she went to a pine tree; asked if she could home in there. The pine said that he would be happy to neighbor her provided that she takes her nest to the tallest branch of the tree. And then the bird could see the sunshine first before anyone and let the pine know before anyone when the night is over and the sun is coming to see them. The bird replied that she afraid to fall down when the wind blows in the dark night. Pine paused for a while and went that the risk is the price she has to be ready to pay. Pine told her an old story then:

"Long time back I gave shelter to a lost sparrow, she was lonely and sad, she had not dared to fly over the sea at the migration season. She wanted to stay at her cozy corner; but when the October wind started to blow; her nest was no longer comfy and warm. She took refuge in my arm, and asked me to pick and take her to my tallest branch. I wondered why; and the response was simple. She was counting the days to the Spring, to the warm days, to the days that her companions would come back from the long trip. She wanted to be the first one to see them. The tallest branch was like her pharos, her peak of hope."

۱۳۸۴ اردیبهشت ۳۱, شنبه

Love Calculator

Thanks for purchasing this automotive love processor.

Just enter your name, age, education background, family and social status, place of birth, nationality; and then it decides to love you or not.

You have the option to love or hate back, but your feeling may not affect its decision process.

This version will be updated with new patch every time you see a new face.

The revolutionary new version 0.000101 which will be available for free download next time that you fall in love will give the partner a control panel to tune your decision factors by the face lines, smile, eye contact, tone of speech and touch.

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

نزدیکان همیشه می‌گویند چرا خود را دست کم می‌گیری؟ چرا خودکم بین هستی؟ تواضع برای آشنایان خوب است ولی کسی که بار اول تو را می‌بیند رفتارت را به حساب کمبودهایت می‌گذارد ... همکاران در عوض می‌گویند چقدر خودت را می‌گیری؟ انگار از دماغ فیل افتاده‌ای. فکر می‌کنی عقل کلی و بقیه همه بوقند...

دوستان درباره‌ام نوشته‌اند: "فلانی برخورد اولش آدم را کلي جذب مي‌کند و هر بار که مي‌بينش انگار يک دوست تازه پيدا کرده‌اي" .... همکاران می‌گویند هر بار که می‌بینیمت دنیا سرمان خراب می‌شود... گورت را کی گم می‌کنی؟

یا من خیلی خوب برای نزدیکان و دوستان فیلم بازی می‌کنم ... یا سرکار خیلی خودم نیستم ...

فعلن که دارم کمی تا قسمتی گیج می‌زنم ..

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۳, جمعه

Say Cheese!

You are down;
You are dead;
That’s okay!

You have the option;
To keep the silence;
Pretending that you could:
- Live longer
- Be smarter
- Make laughter
- Be happy
- Give mercy
- Be okay.

You just need no "Love";
You just need no "Hope";
You just need to say "Cheese!"

You are so strong;
You are so okay;
You are the one,
Who can say:
- Oh my love "The Cheese!"
- My reason to live
- My incentive to please
- Oh my love "The Cheese!"

You are the ocean;
Filled up with sorrow
You are the dam;
Reserving the hopes for tomorrow

You are down;
That’s okay
You are dead,
That’s fine
You still have the muscle:
To say "Cheese!"

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

گلايه

من مست بوی سيب حست شدم ... و کرخت‌ترين عضوم دستي بود که به نوازش آن هلوی پوستت دراز کرده بودم ... مرا در نئشه(نشوه)ی بويت رها کردی .... تا دست چلاقم سيب حست را نچيند ....

۱۳۸۴ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

نقل قول‌های آقاجون
اگر کسي رفت و ازش ديگه خبری نشد، معلومه کارش درست شده

بايد يه تبصره اضافه کرد:
به شرطي که گم نشده باشه ....

۱۳۸۴ فروردین ۱۴, یکشنبه

می‌شود با شهروز دنبال خريد باطری ماشين روز تعطيل ۱۳ تا گمرک رفت ... می‌توان از ماشين حميد برق قرض گرفت ... می‌شود با ويتامينه علی‌بابا نرسيده به ميدون شاهپور اندازه کافه لاته‌ی تمام کافی‌شاپ‌های تهران حال کرد ... می‌شود عين خرس خورد ... می‌شود گذر عمر را ديد و لرزيد ... می‌شود روز اول کار سال نو خسته بود ... حال نداشت ... می‌شود سال نو که رسيد باز هم دلها را صاف نکرد ... می‌شود همسايه ديوار به ديوار خانه پدری حسين درخشان بود .... متن زيبای محمودرضا را از زبان خودش در ختم مادر جوانش شنيد و اشک ريخت .. می‌شود از عموغلام جگر خرید و سيخ کرد و نخورده گذاشت .. می‌شود تا صبح نگران سرفه‌های مادر بود ... می‌شود يک روز بد هم داشت ... می‌شود.

۱۳۸۴ فروردین ۱۳, شنبه

من فقط و فقط برای دل خودم می‌نويسم

ــــــ
به مناسبت روز ملی طبيعت - سيزدهم فروردين و آداب آن

نقل قول‌های آقاجون:
۱- اگر دنيا را قسمت می‌کردند، بيشتر از اين به ما نمی‌رسيد.

۲- زندگی ما در حال حاضر از زندگی ناصرالدين‌شاه در زمان خودش بهتر است.

مانده‌ام منی که ۵ روز سفر سختم بود اين بار، چگونه چهار سال دوری را تاب آورده بودم؟

سفسطه به سبک ايران خودرويی‌ها:
وقتی بعد از ۳۰ سال هنوز رنو۵ فراوان همه جای پاريس وول می‌خورد، می‌توان استنتاج کرد که معيشت مردم فرانسه افسرده بی.
وقتی فقط بعد از ۴ سال از توقف توليد پرايد، ديگر اثری از آثارش هيچ جای سئول نيست، می‌توان استنتاج کرد که مردم کره وضعشان بدک نيست.
.... وقتی کلی پژو ۲۰۶ در تمام اروپا در ترددند، می‌توان استنتاج کرد که ايران دارد ماشين به اروپا صادر می‌کند.

پی‌نوشت:
ياد اين تکه افتادم:
Paykan Moves Its Sales in Barbados, Japan and Germany

۱۳۸۴ فروردین ۹, سه‌شنبه

ki omadeh weblog zadeh ::: biyad yeh khat benevise ::: mordam az fozooli

ياد حرف ۲۰ سال قبل کتي به آقاجون افتادم که هيچ جايي خونه آدم نمي‌شه :::: ولي اين وسط کيه که بخواد آدم بشه؟

۱۳۸۴ فروردین ۷, یکشنبه

از تغيير حروف صفحه کليد ميتوان عمق وابستگيمان را فهميد

۱۳۸۴ فروردین ۵, جمعه

اسالط*

از کلام بی‌ريشه بی‌زارم ....از سلام هرروزه‌ی گوينده خبر به رهبر ... و آرزوی سالی خوش برای هم‌وطنان ...

بازی دلقک پير که از عنوان شغلش زجر می‌برد .... و مهندسی‌ که دوست داشت فيلم جای برج بسازد ...

شهرکی سينمایی‌ که قطر حقيقت در آن يک وجب بيشتر نيست .... و بوی کره‌ای که از مارگارين بلند می‌شود ...

سيگاریست که تا بساط بعدی خمار را می‌کشاند .... و سلامی که دلی را نمی‌تکاند

عزيز من! سلام همين سين و لام و الف و ميم که نيست ...
سلام به لامش که می‌رسد کش می‌آيد ... و لب را به بوسه باز می‌کند ...

سلام به بهار که حوصله را معنا کرد ... که خواب را ملس خواست ... و حس را جا داد ...
سلام به بهار که عشق را نو کرد ... که بلا را خواستنی .... و تو را با بلايت شيرين‌تر آراست ...


ـــــــــــ
* اصالت

۱۳۸۳ اسفند ۲۳, یکشنبه

هر چيزی لياقت می‌خواهد ...

۱- به لطف جيب فراخ صاحب‌کار در گرانترين هتل شهر ساکن شدم، تا بار ديگر باورم شود که هنوز مميز نشده‌ام ...

۲- اين ملت دامبول همه جا هستند ها ... پادشاهان و دبيرکل سازمان ملل و روسای جمهور را گذاشته‌اند کنار ... به جای آن می‌گويند: "اِه .. همان هتلی که مايکل جکسون ۱۰ روز در آن اقامت داشته؟"

۳- تا اين وان از آب پر شود کوفتم شد .. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا هوس جکوزی کرده‌ام ... آب تا نيمه آمده بود ... اگر اين وسط آب را تخليه می‌کردم در قبال آب هدر رفته لذتی هم نبرده بودم ... به قول ايرج کم مانده بود زنگ بزنم و بپرسم‌:‌ "کسی آب گرم برای حمام لازم ندارد؟"

۱۳۸۳ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

به اين راحتي شد دو سال؟ ......

۱۳۸۳ اسفند ۱۷, دوشنبه

از ۵/۱۱- تا ۵/۵+ ساعت

به دور تو ای خاک چرخيده‌ام ... تو را با تمام بدی‌ها .. تمام پليدی ... دوست دارم ... تو را با سپهرت که آبی‌ست ... تو را با بوی ريحانت ای دشت؛ که خاليست جايش کنار شبوترين گل؛ دوست دارم .. تو را با صميميت‌ کودکانه ... تو را با نفهمی ... پندهای ابلهانه .. تو را با خيال خيس و نمناک؛ دوست دارم ... تو را چون ستاره: بلند و دميده .. تو را چون علف: قد کشيده ... تو را با رذالت: تا کمر به خدمت خميده ... تو را با ملاحت‌های دخترانه ... اندازههای کوچک: کفش‌های بچگانه ... تو را با هوس: لب‌های قلوه‌ای؛ گونه‌های رسيده .. تو را با شبح‌های خوفناک ... کابوس‌های شبانه ... با ضجه‌های به تيزی کشیده ... تو را ای زمين سياه ... آفتاب بلورين ... دوست دارم

۱۳۸۳ اسفند ۱۴, جمعه

- ۵۰۰ هزار خارجي در خدمت ۲۵۰ هزار قطري
- آب وارداتي ليتري يک دلار ... بنزين ليتري ۲۰ سنت
- جاهاي ديدني:‌ بازار شتر فروشها (چيزي شبيه بازار حشم خودمان) ... چند تا ساختمان دراز و بي‌قواره ... اصطبل سلطنتي اسب ... استخر براي تقويت عضلات اسب ... بازار سنتي عرضه‌کننده‌ی انواع سيخ و ميخ و سه‌پايه ... بازارهاي بي‌شمار جديد لبريز از مارکهاي معروف غربي
- ساعت کار ادارات دولتي: ۷:۳۰ صبح تا ۲:۳۰ بعدازظهر
- روزهاي تعطيل هفته: جمعه و شنبه ... پنجشنبه نيمه وقت!
- آب و برق رايگان
- هم‌اتاقي ناسور ايران در مخازن بزرگ گاز
- مقر فعلي نيروهای مسلح آمريکا در منطقه بعد از اسباب‌کشی از عربستان
- ميزبان بازيهاي آسيايي ۲۰۰۶
- صاحب عناوين درشت جهاني در ورزش به لطف ورزشکاران وارداتي حرفه‌اي با برچسب تبعيت قطري
- مرکز شبکه جهاني الجزيره در نصف مساحت پارک دانشجو

- خدا رو شکر .... اينکه کجا دنيا بياييم دست خودمان نيست ...

۱۳۸۳ اسفند ۱۲, چهارشنبه

i am obsessed with writing... no doubt about that...

در سوشی لذتی هست که در خوردن پيتزا نيست ....
در نشان دادن رضايت از خوردن ماهی خام لذتی هست که در خوردن سوشی نيست

Layer I:
It's about breaking the rule and getting caught.

Layer II:
There are consequences to your actions.

Layer III:
You are what your intentions are.

۱۳۸۳ اسفند ۸, شنبه

خوشحالم که سفر آنقدر دودره شد که به شنبه و يکشنبه تهران برسم ... همان تيمچه روز يکشنبه و "کربلا قبله دلهاست بيا تا برويم"ِ علی بهاری‌ بود که گنده‌ای را که دوشنبه بارم کردند توانستم درسته قورت دهم و به دل نگيرم ...

در دوحه کسی ضدحال نبود ... از ميان تمام ملل زير خليج فارس اين يکی بيشتر تودل بروست ... حالت را بد نمی‌کند ... و جايت را تنگ ...

۱۳۸۳ بهمن ۲۶, دوشنبه

گرچه مهم نيست ولی خالی از فايده هم نیست که:

ساعت ۹:۲۰ روز ۱۴ فوريه که مشهور به یوم دلداگی‌ست هنوز سرکارم .. با این حساب معلوم می‌شود که دلداده من کيست ... پيدا کنيد پرتقال‌فروش را ..

با خودم فکر می‌کردم اگر امروز کسی از برف و سرما و تبعات و قصه‌های آن حرفی نزند از خواص بايد باشد ... چرا که بحث صبحگاهی و تکراری شلوغی خیابان‌ها این يکی دو روز جايش را داده به داستانهای برفکی... که چقدر سرد بود .. و چقدر دست و پا شکسته ... و چه و چه .... خواستم خرق عادتِ خودآگاه کنم و از برف ننويسم حتما .... که ديدم همين توجه به اهميت قضيه و همگانی شدن حديث است که مرا از آن برحذر داشته ... پس حالا که پالانمان چپه شده، بگذار بار دلم را بريزم بر زمين بلکه مثل ابرهای اين چند روزه سبک شود:

ديشب، شب خاطره بود .. از آن شب‌های سرد زمستانی ... شبی که مصادف شده بود با قهر گاز از خانه‌مان و سرمایی که یادم به زور می‌آمد کی آخرين بار يادم کرده بود ... ياد خاطرات بچگی زنده شد که دور کرسی می‌نشستیم .. خانه يخ زده بود و وسيله‌ای برای گرم کردن نداشتیم که به چیزی غیراز گازشهری گردن طاعت خم کند.... از میان آن همه اسباب کرسی و منقل و سیخ و سه‌پايه، فقط پلوپز برقی مانده بود که خانه‌ی خلاصه شده در يک اتاقمان را با قل‌قل آبش گرم کند .. جايم را پیش مادرم انداختم و به ياد ايامِ گذشته‌، روی اسباب قديمی خواب پهن شدم .... شب سختی بود ولی در عين حال خیلی خوش گذشت .... جای تمامی آنهایی که دچار زندگی يکنواخت و کسل‌کننده شده‌اند، حسابی سبز ...

آدميزاد همين است ديگر ... جان می‌کند و برای خودش حريم امن درست می‌کند و در همان محدوده راحت شب را به روز می‌دوزد و دور خودش هی چرخ می‌زند ... اين وسط امنيت و راحتی فراهم شده ولی چیزی که جایش حسابی جیغ می‌کشد که خالی‌ست؛ هیجان است ... هيجان ... هیجانِ نوع دیگر زندگی کردن ... هيجان جور ديگر خوابيدن ... جور دیگر شب را به صبح رساندن .. جور ديگر محبت کردن .. حرف زدن ... بحث و جدل نکردن ... آن حریم امن ساختن می‌خواهد ... ساختن، جدل و حرص و نيرو می‌بلعد... چيزی که ته‌مانده يک عمر بالا پايين شدن باشد:‌ همان چهارديواری امنيت، ارزشمند می‌شود ... برای حفظش کل‌کل می‌کنی ... بحث و جدل می‌کنی .... پاک باخته اگر بودی حرص نمی‌خوردی ... جوش نمی‌زدی ... اين برف که آمد برای خیلی شد مایه اعتراض به فلان دستگاه و بساط .. برای عده‌ای هم شد محک انعطاف ... حد تعلق .... ديدن مرز وابستگی ...

اصلا سختی که می‌آید ... جنگ که می‌شود ... بلا که می‌رسد .. ظرفيت‌های محبت می‌زند بالا ... مصايب در ته همه طيف‌های تار و تيره خود ... درجه‌ی آزادی سبزش بالاست .... حد تعلقش انفجار است ...

برف که آمد ... گاز که رفت ... سختی که رسيد ... شب پرخاطره شد .... صبح که دميد، آفتاب هم نور هم گرما آورد، تازه دوزاريم افتاد که چرا هجران شب است ... که چرا تاريکی مذموم است .. از بس که در پناه نورافکن و بخاری و راحتی لم داده بودم،‌ شب بی‌معنی بود ... شب خودِ صبح بود .. و صبح خودِ شب ... همه بی‌مزه .... همه بی‌معنی .... سرما که رسيد شعر و فهم هم تجلی نو کرد ... صبح اميد شد و شب انتظار ... انتظارِ اميد ... انتظارِ اميد يعنی خودِ اميد خب ... می‌فهمی که؟

۱۳۸۳ بهمن ۲۱, چهارشنبه

اگر همچین برفی سال ۵۷ آمده بود .... انقلاب نمی‌شد.

۱۳۸۳ بهمن ۱۵, پنجشنبه

زِر

کلمه‌ها را مزه می‌کنم ....
همه بی‌مزه‌اند ...
بی‌مزه‌تر از نوشابه‌ی بی‌گاز
و نان باگت بی‌نمک

اسم تو که خواب شد
مزه از نفسم ...
طراوت از کلامم ..
و اميد از نگاهم ...
پر کشيد

بی‌ تو:
هر چه از برکرده بودم
در مصاف انگشتانم بر صفحه کليد
جان داد

هر قافيه که ساخته بودم
در زلزله بی‌حسی هوار شد
و در طنين خلا تو پکيد

در غياب تو:
نه شعر بو داشت ..
نه دارو اثر ..
در نبود تو:
باورم شد که هيچم ...
که اعتباری بود شعله آتشم
که پرده آبی بود سرخوشيم

پروردگارت تو را خوش آفريد
که رب حس من بودی
و خالق رنگ در رويم
و شعاع نور در قامتم

هر که حرفش ماندگار ماند
نه که قافيه می‌دانست ..
يا عروض بلد بود ..
يا وزن می‌شناخت ...
تو را داشت ..
... که:
با نفس تو دم گرم می‌شود
و حرف گفتنی

هر که تو را داشت
حس می‌گرفت
قافيه‌ها را ماله ....
از پس‌کوچه‌های عروض لايی ...
و هرقدر که می‌خواست وزن را ....
می‌کشيد

حافظ تو را می‌شناخت ...
و سعدی با تو هم‌‌دم بود ..
مولانا در وصفت ديوانی به نام کرد ..
و جهان را به نور شمست روشنی بخشيد ..

هر که تو را نديد
حرفش در گلو اگر نخشکيد،
در هوا گره خورد
و در گوش خلايق به مقام "زِر" نايل گشت

۱۳۸۳ بهمن ۹, جمعه

گروهی نگاهشان به حج مناسکی‌ست: می‌گويند که تشرف به عمره راه و چاه را يادت می‌دهد و کارآموزی می‌شود برای تمتع ... اين دسته نگران زاويه شانه چپ‌اند به وقت طواف .... گروهی ديگر نگاهشان بصيرتی‌ست: که حج يعنی ذوب شدن در کوره پرهيبت تمتع ... که هرچه عظيم‌تر و سخت‌تر به مقصود نزديکتر ... اين دسته نگران زاويه‌دار شدن دل‌ست به وقت طواف ....

سفرنامه

جمعه: حالا که عید قربان گذشتـو از ضيافتُ‌الرحمن آسوده شده ام بد نديدم که ضیفُ‌الراحه شده، به هتل داریوش مشرف شوم. ساحل شنی و زلال خليخ آرام بود و قول علی-ت برایم تداعی شد که اگر روزی لازم شود برای کیش حاضرست بجنگد. کف پايم می‌سوخت چون آتش روی درخت، تا اخلع نعليک شوم .. و پاچه در کمر ... ماه بالای سر بود و کف دریا کف پايم ... ماه را هیچ وقت اینقدر دوست ندیده بودم ... شکر که توفیق توجه دادی ... که توجه به توفیقم دادی ... که ماه را نصیبم کردی ... که شنهای دریا را میزبانم ساختی ... که ساحل کیش را زیبا آفریدی ... که دریا را شور خلق کردی ... که ذائقه مرا به شوری آن شیرین ساختی ... که آرامش مرا در سرمای موج به امانت گذاشتی ... که مرا از اتاق و لابی و میز شام و هیاهوی خرید به آغوش افق دریا و آسمان کشاندی ... که مرا فرصت مردن دوباره دادی .. که مرا باز خواندی ...

شنبه: karting خيلی کيف دارد .. مخصوصا اگر خوب ویراژ داده باشی ... کارتينگ بخش‌هایی از روان و روحم را قلقلک می دهد که تا به حال کمتر فرصت ظهور داشته‌اند ... جالب اينکه برخلاف ظاهر ياغی و مست‌شان، محجوبند و بی سر وصدا .... چرا که با این وجود که می توانسته‌اند ولی طغيان نکرده‌اند ... ولی مست نشده‌اند ..

سفر فرصت بی‌بدیلی‌ست برای شناخت ... وقتی با آقای الف هم صحبت شدم باورم نمی‌شد این همان تاجر بسیار معروف بازار است با همان تصویر بصری که از او توقع می‌رود ... گرچه از این دست نمونه‌ها قبلتر هم ديده بود، ولی انصافا بگویم که مرا بهت‌زده کرد .. بهت‌زده افکارش ... و بهت‌زده خودم که چقدر سطحی می‌بينم ... که چقدر کم می‌فهمم

يکشنبه: هنوز هم آمادگی نگهداری از هيچ حيوانی را ندارم چرا که نه Golden Retriever نه دلفین را می‌توانم به خانه بياورم ... پنلگ صورتی را يادت هست که؟ ماهی را به قلاده بسته بود و در خيابانها می‌چرخاند ... فکر کنم او هم مثل من مانده بود کدامیک را نگهدارد که به این ترکيب بی‌نظير رسيده بود .... فرق در این است که برای او فرصت فراهم شده بود و برای من نشده ... شايد به این دلیل که خارجی بود و فارغ از آداب ما ... شاید هم چون کارتون بود و فارغ از دنيای واقعی ... شايد هم فقط به اين دليل ساده که خواسته بود و فارغ از خود ....

۱۳۸۳ دی ۲۹, سه‌شنبه

Oh I am sorry! That really sucks, but I am happy that you are okay yourself.

Thing happens, and that’s the reason that person (or a nation likewise) gone through difficult times; respect the peace and can manage crisis (either personal or public) quite well. Look at European nations; are there going to be another war between them? Nope!

That is basically the major difference between systems and people involved in those systems around the world. For example in Japan everything is systematic, there is not much room for adjustment when it comes to social and business behaviors. As the result not much is left to people for arbitration and negotiations: hence people in those systems are more simple and akin. From the other hand people in countries like Lebanon can only rely on themselves if they want to grow for there is little support from the system. This type tends to be more tough and creative.

The moral of the story is that: the little things in life give us the excuses to become aware of our standing in the system, to experience diluted problems to get ready for the moment when a more severe thing comes across; exactly like the functionality of vaccination.

Sorry I didn’t want to give you a sermon; I just noticed that I actually did!

Thanks for sharing anyways and don’t take it serious.

Take care,


--------------------------------------------------------------------------------


>> You won’t believe what happened yesterday morning.

>> I had a car accident :(

>> I hit a dump truck in front of me.

>> Though it wasn’t any big accident, my car was damaged quite seriously.

>> Actually I was kind of dozing in the middle of traffic. What a shame...

۱۳۸۳ دی ۲۵, جمعه

دو روی سکه

<شير>
- روزهايی که پيرزن فرتوت و چادرنمازِ کهنه به خود-پيچيده سرراهم سبز می‌شود و دستش را به سويم دراز می‌کند...
- روزهايی که پسر زاغ و نحيف و چرک و چقر سر چهارراه برايم آدامس و بادکنک به هديه می‌آورد...
- روزهايی که دشت باستانی روياهايم زير درياچه سدِ فلان غرق می‌شود...

آن روزها ... خدا را شکر می‌کنم که نان‌خور دولت فخيمه نيستم و تبعات بد-سياستی آنها يقه‌ام را در دنيا و عقبی نمی‌گيرد.

<خط>
- روزهايی که منشأ خير و صلاحی می‌شوم ...
- روزهايی که يادم می‌آيد چه راه پست و بالايی را رفته‌ام تا اين شوم...
- روزهايی که کارم مکنت و قدرت و توسعه برای صاحب کارم می‌آفريند...

آن روزها ... از خودم خجل می‌شوم که حاصل زحمات مرا اجنبی می‌برد ... وسهم خودی از آن اندک است.

راستش را بخواهی خيلی برای توجيه آنچه که می‌کنم بارها به اصل بشرِ واحد و جهانِ واحد متوسل شده‌ام .. اما چه کنم که اين وامانده منطق نخوانده و محاسبه نمی‌داند.

- چطوری؟
- خوبم!

. يک روز زردم زير نور آفتاب
.. روز دگر سبزم به شکرانه سيب
... و ساعتی خوابم به فريب باد

.... هر روز به رنگی
..... هر ساعت به شکلی
...... گاهی بی‌حوصله
....... وقتهايی هست که دورم
...... يا سردم
..... يا تنها

.... با همه اينها
... خوبم
.. خوب!
. ممنون!

۱۳۸۳ دی ۲۱, دوشنبه

Brand Image III
Marketing Approach

Big manufacturers, the proprietors of famous brands always launch extraordinary utensils to the markets, the products which are breakthrough in technology, so innovative and advanced that their market share due to their high price positions cannot be considerable. The moving/walking robots made by Toyota, big OLED TV made by Samsung, large Plasma Display Panel made by Phillips, First blah blah mobile phone by Nokia, biggest X made by Y. Not many people are buying them, and in some cases the production doesn’t even become commercial. So what is the benefit of such gadgets; technically so complicated that in some examples suck up most of the R&D budget of the enterprise in one shot? One educated answer is that they just want to boast that they could if they would. They are showing off to their future customers what sort of technology backbone and infrastructure could possibly be there to support them if they join their party. They are just willing to build up a good brand IMAGE, and if they already had one; then to reinforce the idea and don’t let people to forget them. One good marketing strategy is to show the unreachable, unbelievable picture and open up the way to sell the cheaper products. When a customer sees that SonyEricsson hi-end phones come with almost the same features of a laptop, then they are convinced to buy the cheap SonyEricsson phones .... just simply because they believe that even the low-end ones are made with the same peculiarity, design team, production facilities and quality control. They [the makers] succeeded .... they set the minds that they are from the top-tier, the best, and the choice of excellence for the connoisseurs ...

TBC as usual :)

۱۳۸۳ دی ۲۰, یکشنبه

می‌دونی آخرش چی شد که از سرطان نجات پيدا کردم؟ ... اون هم ۳۰ سال پيش که هيچ دوا و درمونی واسه سرطان هنوز پيدا نشده بود؟ به خدا گفتم:‌ هر چه که با من کنی رواست ... ولی خودت خوب از طاقت من خبر داری ... نگذار ببرم ... اونقدر منو کش بده که پاره نشم!

به نقل از دوست شيخ حسن

بابک تختی دوست‌داشتنی ست ... گرچه ۱۰ سالی می‌شود که دیگر ندیدمش ... ولی مگر می‌شود دوستش نداشت ... شنيده‌ام که انتشاراتی شده... کتاب می‌نویسد ... کتاب چاپ می‌کند ... اهل توليد فکر شده ... سالروز مرگ غلامرضا تختی که رسید، ۱۷ دی که شد یاد مجادله این روزها افتادم که رضازاده زور بازو دارد .. و جنبش، نرم‌افزاريش خوب است و چه ... برای خودم مقايسه اين پدر و پسر تداعی شد ... غلامرضا تختی هیچ هم اینقدر کتاب نخوانده بود که پسرش خوانده ... ولی اهل دل بود ... چند نفر می‌شناسيد که تعداد مدالهای تختی را بدانند که چندتاست؟ ... در عوض چند نفر می‌شناسيد که تختی را دوست بدارند؟ .... همه می‌گويند توليد فکر مهم است و آنچه گريبانمان را اين روزها می‌فشارد فرار مغزهاست و کمی بنيه علمی‌مان ... من دلم هوای تازه می‌خواهد ... این هوای تازه را اگزوز کدام علمی دود می‌کند؟ ... من دلم رقت قلب می‌خواهد ... من دلم الاهم فی الاهم می‌خواهد ...

۱۳۸۳ دی ۱۷, پنجشنبه

I look at the problems we encounter daily in two ways:

1- The days I am joyful, happy and energetic; I see them as training materials, the study cases and excuses to learn new things. To be challenged and become more professional.

2- The days I am down and dejected; I perceive them as job security grips without which I have nothing to do and the list of reasons why I am here are exhausted.

درس اخلاق در محضر استاد نيکتا خانم - شش ساله از تهران

- وای عمو جون این که تو عکسه چه خوشگله!
- باقی چی؟ خوشگل نيستن؟
- [بدون مکث و تأمل] همه خوشگلن ... ما سليقه‌هامون فرق می‌کنه!

۱۳۸۳ دی ۱۴, دوشنبه

به جای يادگاری برای حميد که از اين جمله‌بندی خوشش آمده بود:

فلاني عقايدش با مال من زاويه مي‌سازه ...
فک کنم ۶۰ درجه‌ای بشه ..

۱۳۸۳ دی ۱۲, شنبه

√♂=♀

عاطلي ↔ عصاری

روزمرگي و بطالت دو سر پشت‌بامند .... دو کفه ترازويند ...
گاهی در جنگل روزمرگي گم مي‌شوم ... اوقاتي در دريای بطالت دست و پا مي‌زنم ...
از هر يک که بگريزی در دام ديگر آمده‌ای ..

امروز مبارک بود .. نه چون روز اول سال ۲۰۰۵ بود ... يا اينکه عيد بود ..
امروز مبارک بود ... چرا که شاهين ترازوی عاطلي و عصاری تراز شد ...