۱۳۸۴ آذر ۹, چهارشنبه

من وسواسی‌م .. نمی‌توانم [... و باور کن که نتوانسته‌ام هرقدر هم که خواستم] آسان گیر باشم ... من تو را به زیباترین شکلت .... در بهترین حالات و خُلقت دوست دارم ... من عاشق هرکس و هر چیز و هرنامی نمی‌توانم که باشم [... و باورکن عقل نیم‌پاره‌ام بارها خواسته مرا راضی به دم‌دستی‌ها، شدنی‌ها و محسوسات کند و بیچاره هربار هم ناکام بوده .. هیچگاه نتوانسته] ...

من وسواسی توی بد مخمصه‌ای افتاده‌ام .. تورا به اندازه خودت که نه ... به اندازه آنی که حس بلندپروازم دوست دارد؛ دوست دارم .. در هر لحظه و آن که مدحت می‌کنم؛ خود دیوانه‌ام می‌دانم که تورا یک گام دیگر از دنیای خودم ... از دسترس خودم ... از دم‌دستی‌های خودم ... از محسوساتم ... از آنچه شدنی‌، باورکردنی و صمیمی‌ست دورتر کرده‌ام ...

دوست من؛ اکنون هنگام جدایی‌ست دیگر.... تو دیگر از این لحظه مقدس و نامحسوسی... رسیدن به تو شکستن حرمتی‌ست که تو را برایم دوست‌‌داشتنی کرده است.

دوستت دارم ... بدرود!

هیچ نظری موجود نیست: