۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه




بذار پس برای تو هم بگم.. که چرا نمی‌خواستم بنویسم...

انگار این چند نوشته آخر برایم شده بود یک جور تعهد به مثبت ‌اندیشی... به اینکه نخوام خودم را در حالی غیر از آنچه دوست داشتم بهش دچار بشم ببینم... غیر از خندان بودن... شکیب بودن... بزرگ بودن...

هستن و بودن آدم‌هایی که فقط از روزهای خوبشون برای ما نوشتن... از امید گفتن.. در حالی که بوده روزهایی که خوش نبودن یا حس به زندگی نداشتن...

به سفارش دوستی گفت بنویسم: این روزها خندانم ولی هزینه‌ش برایم خیلی بالاست..

----
تتمه: این یادم آمد سر صبی؛ تولد صدسالگی سهراب

۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

یک ... دو ... سه ... چهار ...
امتحان می‌کنم....



یک سال. دو سال.. سه سال... چهار سال.... گذشت
و من هنوز دارم امتحان می‌شوم...

که می‌توان ملامت کشید و خوش بود؟
که می‌توان دید و ندید؟
که می‌توان بزرگ بود و بخشید؟
که می‌توان انسان ماند؟
انسان مرد؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

چه دارد کم... همین آنی که من دارم؟
تو را دارم...

گمان دارم....
تو را دارم

راستی الان این و این و این اینجاست

آقا سلام!

۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه

بارانی که درآغاز سال می‌بارد
عطر خاکی که از زمین بر می‌خیزد

درخت‌هایی که به پیشواز بهار جوانه می‌زنند
و آدم‌هایی که برای هم سال نیک آرزو می‌کنند

همه نشانه‌اند

تو بیا که....
نشانه‌ها نمیرند
که دشت....
از جوان‌ترین درختچه‌های گل‌دار سبز شود
که عطر خاک...
در منافذ میوه‌های تابستانی جاودان بماند

تو بیا تا...
باران‌ هدر نرود
تا دعای مردم در حق هم مستجاب شود
که سال نیکی که گفته‌اند از راه برسد

تو بیا که سال نو ..
بی‌ترسِ شروع، آغاز شود..
و بی‌دلهره، اوج بگیرد ...

تو بیا تا....
دیدار به قیامت نرسد
تا عیش منقص نشود