۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

سکوت علامت بی تفاوتی نیست... بغض راه فریادم را بسته است

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه




گوجه من که کماکان در راه است ولی گوجه دوم خواهرم روز سی‌ام آذر سال ۱۳۸۸ در ساعت ۱۰ صبح به دنیای تاریک این روزهای ما درخشید...


۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

درس خواند
و مشق نوشت
دود چراغ خورد
و جهد کرد
و سختی کشید

اما می دانست
علم
و مکنت
و مقام
و ریاست
و لهجه
و بیان
و صورت
و لباس
و جنگ
و مسند

عزت نمی آفریند

چرا که بی مقام بود
و بی دسته
و بی بوق
و بی لباس

که در عزلت
و تنهایی
و بی کسی
و بی لباسی

ترجمه عاقبت به خیری شد
و تمامی عزت نفس

با لهجه ای شیرین
که روز به روز بازتر شد
و شنیده تر

رفت و رفت
و در خاطر سپید تاریخ

بدون زحمت نشر
و بدون اجازه چاپ
و بدون مجوز حضور

جاودانه شد

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

یکی از دوستان امروز به یادم آورد تا این نوشته را اینجا برای مراجعه بگذارم. تاریخ نوشته اصلی پانزدهم اردیبهشت هشتاد و هشت و موضوع آن چشم انداز و تعریف مأموریت برای تشکل دانشجویی و حرفه ای خودمان بوده:

چون می‌خواهیم افق‌ها را ترسیم کنیم و چشم اندازها را پیدا.. بیایید رویا پردازی کنیم... قصه ببافیم... سخت نگیریم که نمی‌شود... اگر نمی‌توانیم دستها و پاهایمان را جولان دهیم؛ لااقل موهبت پرواز فکر را از ذهن خود دریغ نکنیم... شاید این تشکل همینی نشود که من دوست دارم.. ولی بیایید در مسیر کوه قاف کمی جلو برویم...

من دوست دارم عضو تشکلی از آدم‌های باحال باشم.. آدم‌های فهمیده... فرهیخته... آنها که حرف برای گفتن دارند.... هم هوش فکری و هم هوش عاطفی بالایی دارند... از آنها که فیلم سوزناک می‌بینند اشکشان در می‌یاد... توی مسیر که به آهنگ زیبایی گوش می‌دهند چشمشان سرخ می‌شود... از آنها که دیدن مشکلات مردم قلبشان را به درد می‌آورد... آنهایی که فقط و فقط فکر خودشان نیستند... آنهایی که برای سئوالات سخت زندگی پاسخ‌هایی دارند..

چند سال قبل نقل قولی را شنیدم که هنوز برایم تازه و شاداب است... دوست دارم با شما هم آنرا در میان بگذارم.. از یك دانشـجوی آمريکایی پرسيـده‌اند "آيا ايران كشور پيـشرفتـه‌ای است؟" در جواب گفته‌: "در ایـران آسمانخراشهای آمریکایی نيسـت. اما اگر منظور از پيـشرفت درك بهتری از دنيا و طبيعت و بشر باشـد، شايد بتوان گفت ايران يكی از پيـشرفته‌ترين كشـورهای دنياست .... همه ايرانـيان مي‌تواننـد دست كم يك شـعر بخواننـد كه در آن پاسخ به فلسفي‌ترين سوالهای زندگی نهفته است. اين از نظر من پيـشرفت است."
[نشانی مطلب]

من دوست دارم به گروهی متصل باشم که برای سئوالات اساسی کار و زندگی‌ام بتوانم به آنها رجوع کنم.. به خودم بگویم تا فلان چهارشنبه صبر کن... مسئله را با بچه‌ها در میان بگذار، حتما راه حلی باهم پیدا می‌کنیم... دوست دارم این آدم‌های فهمیده‌ برای خودشان و گروه‌شان آنقدر شأن قائل باشند که حرف‌های همدیگر را بشنوند و حتی اگر نتوانستند راه حل نهایی را پیدا کنند متعهد باشند که ابرهای تیره را از افق فکری دوستشان پاک کنند..

این آدم‌های کاربلد همین طوری و دفعتا کاربلد و دانا نشده‌اند... هرکدام کاری دارند... درسی می‌خوانند شاید هنوز... بعضی تجربه‌های بیشتری در زندگی دارند.. برخی دیگر چالاک تر و پرشورتر هستند.... هرکسی یک جایی زندگی می‌کند... تجربه می‌کند... و حاضر است تجربیات خود را با دیگران در قبال حس احترام و گرفتن نوبت برای طرح سئوال‌های خود به اشتراک بگذارد...

اگر قرار باشد روزی میان ۲۰۰ نفر سخنرانی کنم.. دوست دارم این جمع فرهیخته به تمرین من نمره بدهند... مرا در رفع کمبودهایم بدون بغض کمک کنند...

دوست دارم به یک شبکه اجتماعی وصل باشم که اعضای آن سرند و غربال شده باشند... آدم‌هایی که ارزش تولید می‌کنند... چه از نوع علمی .. چه از نوع احساسی... دوست دارم به این شبکه افتخار کنم... و خودم را موظف به تغذیه آن بدانم...

دوست دارم در این تشکل گوش دادن را تمرین کنم... بتوانم عقاید مخالف را نه در ظاهر بلکه باطن بدون برانگیخته شدن احساساتم بشنوم .. بدون سوء نیت انتقاد کنم و انتقاد شوم...

دوست دارم نامه را که به این جمع می‌فرستم... در پاسخ نظر بقیه را هم بشنوم... دوست دارم تجربه کنم که این روش رسیدن به چشم‌انداز (که به نقل از دوستان حاضر در کلاس یادگیری مهم‌تر از خود چشم‌انداز است) چگونه افراد را به هیجان و تحرک می‌دارد... دوست دارم باور کنم که (برخلاف آنچه خودم در جلسه هیئت مؤسس به آن اصرار داشتم) صرف وقت بیشتر در ابتدای کار و مشارکت خواستن، سبب مسئولیت پذیر شدن افراد و همدلی اعضا برای رسیدن به یک افق مشترک می‌شود... افق مشترکی که همین نزدیکی‌هاست... ولی تا همه نشانش ندهند نمی‌دانیم کدام سو می‌تواند باشد..

مؤخره:
انگاری این نقل قول بدجوری در جان من رخنه کرده که شش سال بعد از اولین یادآوری بازهم می‌گویم که برای تازه است و شاداب

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

گاهی به بندی می گسلی...
و گاهی به مویی می کشی...

نمی پرسم چرا...
که هرچه هست خوش است..

زیرایی نداری..
و چرایی زیر بار نفوذ نگاهت له می شود و نابود

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

تقدیر


باد تقدیرش چو دریا را به لطفی می‌دمید
موج عشقش را ز سر تا پای جاان-م می‌کشید

در تکاپو بی نصیب‌ایم و جواب‌ایم و ‌غرض
تا نگردی در کف باد و مقامش کی شود قِسمت مرض؟

ما همه ابناء دردیم و بلا ایم و تب ایم و عاشقی
گر تنت تب می‌ندارد؛ بازپرس از خود که آیا لایقی؟

---
توضیحات را برداشتم. یکی از دوستان برایم نوشت: من در کل توضیح دادن اینطور مفاهیم رو میپسندم بشرطی که خط ندیم به دیگران که راه اینه و چاه اینه. چون همینطور که به تعداد قلب بنده ها راه برای ایمان به خدا هست، همینطور هم به تعداد قلوب انسانها میشه طریق برای رهروی در وادی عشق وجود داشته باشه. چون مخاطبین لزومن در یک سطح از معرفت و شناخت عشق و رمز و رموزش نیستن، چه بسا با اینکه قلب پاکی دارن از یه جمله ای که راه و روشی رو بیان میکنه و خطی میده دلزده بشن.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

    زین سبب پیغمبر با اجتهاد
    نام خود و آن على مولا نهاد

    گفت هر کس را منم مولا و دوست
    ابن عمّ من على مولاى اوست

کیست مولا آن که آزادت کند
بند رقیّت ز پایت بر کَند

    چون به آزادى نبوت هادى است
    مؤمنان را ز انبیا آزادى است

    اى گروه مؤمنان شادى کنید
    همچو سرو و سوسن آزادى کنید

دیشب سماع بود... و ادب بود... حس بود و عاطفه... جوشش احساس... بوسه... لبخند... چرخ... گردش زمین به دور تو...

یار گوید علی... دلدار گوید علی...

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد

این قطعه از دیوان شمس را امروز یکی از دوستان برای سالگرد آقاجون فرستاد.

۱۹ سال گذشت و من یادش را در ۶۹۳۵ روز گذشته طوری زنده نگاه داشته‌ام. یا با ذکر و نماز یا تعریف قصه‌هایش... یا حتی خرید از جایی که از او برایم خاطره‌ای مانده است. قصه؛ قصه پدر و فرزندی نیست.. قصه‌ بذل محبتی است که تا سال‌ها برایم راهگشاست.. چیزی که گذر عمر و تاریخ و تقویم زایلش نمی‌کند.. یادی که همیشه با من است.... روزهایی هم بوده که نبودنش را خیلی کم آورده‌ام.