۱۳۸۳ شهریور ۴, چهارشنبه

۴ - ۶ - ۶ ۴

ساعت ده و بيست دقيقه صبح روز يکشنبه چهارم شهريور سال يکهزار و سيصد و چهل و شش خورشيدی در اتاق پايينِ کاشي شماره ۷۷ کوچه شارعي انتهای شاهپور با کمک خديجه خانم قابله از مادر بند نافم جدا شد.

گرچه برادر بزرگتر و خواهر کوچکترم هر دو در بيمارستان بدنيا آمدند ... اما انگار قرار بود از همان ابتدا من چيزی از سنت تا به ابد به يادگار داشته باشم:‌ زخمِ تيغ ... در هر چيز سّری است ...

حالا هر سال اين لحظه که برسد ... و اگر دم دست باشم، مادرم با دست راستش کامم را با نبات شيرين مي‌کند و با مهرش جانم را ... (همين آن که مي‌نويسم تکه نبات در دهانم مثل ماهي بالا و پايين مي‌جهد ...)

۱۳۸۳ شهریور ۲, دوشنبه

عمری بود دنبال نشاني اين مصاحبه مي‌گشتم:

ابولفضل جليلى از آدم هايى است كه به آنها شهودى مى گويند. اصرار مى كند كه اهل خواندن كتاب و تماشاى فيلم نيست و در عين حال آماده است تا درباره مفاهيمى مختلف مصاحبه كند. >>>

در خانه ما هم رونق است هم صفا
هم روغن ... هم همه چيز

چه بگويم از حالاتي‌ که پس از ديدن سريالهای تلويزيوني به انسان دست مي‌دهد ...آه .... که قلم قاصر است ... ولي‌ به هر حال زبان شاکر را که ازمان نگرفته‌اند:

خدايا! تو را شکر مي‌گزارم که مرا بي‌چيز و ندار آفريدی ... چرا که هرچه مرض و درد جسمي و روحي است فقط و فقط مخصوص اغنياست ... خدايا تو را صد کرور شکر مي‌کنم که اگر پول ندارم در عوض فراموشي‌ هم ندارم ... برادر زني هم ندارم که بخواهد بخاطر جيفه دنيا مرا کله پا کند .. دامادی هم ندارم که به پول من چشم داشته باشد و فرزندش را برای تلکه کردن من بدزدد .. خدايا چه خوب شد که من پول ندارم در عوض اينقدر بداخلاق و بدذات و بددهن نيستم ... و اينقدر بچه‌هايم دنبال مواد و شعر نو و هزار چرت و پرت ديگر نيستند ... بچه‌های من اگر کار ندارند،‌ حداقل تو روی پدرشان عين وزغ صاف هم نگاه نمي‌کنند ... و عين بچه پولدارهای مزلف سرنگي و قرصي نشده‌اند ... تازه اين مقداری از فساد آنهاست که تلويزيونِ‌ عزيز به جهت رعايت حرمت خانواده مي‌تواند به‌ خوردمان بدهد ... وگرنه که ... بماند ... ختم کلام اينکه: خدايا! بخاطر نويسندگان و برنامه‌سازاني چنين متعصب تو را سپاس مي‌گويم که اگر در اين مملکت عرضه پيشرفت نداريم، حداقل باخبر شده‌ايم که نداری چيز خيلي‌ خوبي است و انشالله در آن دنيا جبران مي‌شود ....

دوستاني‌ که آن سر دنيا مي‌خوانيد! به خودتان زياد فشار نياوريد .. رمزگشايي اين اسرار و پرده برداری از صنعت بديل تمثيل و تشبيه بر سياق سيمايي، فقط و فقط در انحصار بينندگان وطني است که ذهنشان مسبوق به سابقه است ... شما برويد با همان برنامه‌های بندتنباني‌ و پر از فساد خودتان عمر را هدر دهيد ... برنامه‌سازان عزيز ما در فرصتي‌ مغتنم از روی آن مفاسد تصويری، مطالب خوب و آموزنده و سالم و فرهنگي آن‌را کپي‌برداری کرده با همان موسيقي‌ و همان دکور و همان خط داستاني‌ برايمان دوباره مي‌سازند ....دلتان بسوزد همين اين دنيا را داريم .. هم آن دنيا را ...

۱۳۸۳ مرداد ۳۱, شنبه

من سرزمين تناقضم

ياد آن جمله محمد مي‌افتم باز ... آن روز صبح اعزام به بم ... نرسيده به ستاد از دکه روزنامه فروشي ۸ بسته dunhill kent خريد توشه راه ... غرغر ديگر نکردم ... دلم هم برايش سوخت ... از هواپيما باز مانديم و قرار شد برويم دفتر مرکزی ... سر راه ستاد مبارزه با دخانيات جلويمان سبز شد ... محمد مي‌گفت خيلي وقت است دلش مي‌خواسته اينجا پا بگذارد ولي نمي‌شده ... مي‌‌گفت بيا امروز که با هميم برويم ببينيم چه خاکي توی سرمان مي‌کنند ... القصه ... بيرون که آمديم هر يک بسته راهنمای و توضيحات که مصرف دخانيات ال است و بل توی کوله چپانده بوديم ... محمد گفت نيگا کن من کوله تناقضات را بدوش مي‌کشم ... بي‌خود نيست اينقدر سنگين است ...

وقتي به خودم رجوع مي‌کنم .. و راستش را بخواهيد من هم برای شناختن خودم اين وبلاگ را شخم مي‌زنم ... در دروني‌ترين لايه، آدمي را مي‌بينم که از مظاهر زندگي اگر بي‌زار نيست،‌ دل‌خوش هم نيست ... کسي‌ که با مصرف کردن و داشتن نه به خاطر نداری، بلکه عوارضي که داشتن و خواستن مي‌آورد سر جنگ دارد ... حداقلش اين که برای خودش نمي‌پسندد آن‌را ... حالا اين آدم پايش را از وبلاگ که بيرون مي‌گذارد، در دنيای بيرون که احاطه‌اش کرده‌است .. مي‌شود عمله ظلم به نفس خويش .. مي‌شود خدمه مصرف ... مي‌شود مسهل زياده‌خواهي ديگران ... مي‌شود دريای تناقضات ... مي‌شود سرزمين تعارضات ...

مي‌شود آنچه که مي‌شود ...

۱۳۸۳ مرداد ۲۹, پنجشنبه

I am pragmatic ...
I use pesticides ...
... Then I am conservative

But I don’t believe that ....
... the end justifies the mean

به هر که مي‌گويم باور نمي‌کند .. هنوز نرفته‌، دلم برای کوچه‌ی سجاد ... ده قلهک ... دلم برای لحظه‌ی دم ظهر ... دلم برای اذان مؤذن زاده که توی هوا مي‌پيچد .... برای عمو غلام .. برای سه راه نشاط ... مسجد خمسه ... دلم برای بلوار شهرزاد ... برای قطعه ۲۰ بهشت زهرا .. دلم برای تو ... تنگ شده است ..

اذ تاتيهم حيتانهم يوم سبتهم شرعا ...
چون ماهي‌هايشان روز شنبه دسته دسته سوی ايشان مي‌آمدند ...

و يوم لايسبتون لا تأتيهم ... [اعراف - ۱۶۳]
و روزی که شنبه نمي‌گرفتند نمي‌آمدند ...

به بني‌اسرائيل امر شد تا در روزهای عيد [روزهای شنبه] حرمت نگه داشته و ماهي نگيرند ... به همين سبب ماهيان روزهای شنبه به کنار آب مي‌آمدند و جست و خيز مي‌کردند ولي‌ روزهای ديگر [غير شنبه] که ماهي‌گيری آزاد بود، از ساحل فاصله مي‌گرفتند و قايم مي‌شدند ...

اين داستان را نهايتي نيست ... وسوسه و شک ... حالا که تصميم گرفته‌ام راهي شوم از چپ و راست ماهي‌های موقعيت و دلبستگي جست و خيز مي‌کنند و خود را به نمايش مي‌گذارند که چشمت را باز کن!‌ ببين! ... دستت را دراز کن! ... ما را بگير!

۱۳۸۳ مرداد ۲۸, چهارشنبه

Imprint

If I were democrat, how could I have ever justified my inclination towards "Brand Names"? .... I have met many who detest brands, and choose to buy no name things ... if you ever shopped at a huge supermarket in North America, you definitely noticed that "No Name" has just become another brand for itself .... The "No Name" packages all have the same design (those that I have seen were all yellow) and have the same logo, they have the toll-free contact number for complains, and they all have expiry date stamps ... What is the difference then? The price? Then "No Name" is a cheap brand, customized and targeted for a segment of the market... nothing more ... nothing less ...

Many years ago I met a Saffron trader, he had put his family name on the package; the same thing that you see on Gaz from Esfahan or Pashmak from Yazd. He had a good reason, he was claiming that he can not endanger his family name, because firstly it belongs to the whole relatives and secondly he can not change it, as it is the case with other trade names... so he has to watch the quality of whatever carries his name ... this is the essence of brand name, you just simply trust the name, you don't need the research to make sure about the quality ... and for sure that has a cost you are willing to pay ....

Let me give you another example ... Just imagine you go shopping in the imaginary Air-Line Supermarket ... you can see different products on the shelf of Tehran-Paris .. they are namely Air-France at 650k tomans ... Iran-Air at 500k tomans and Afghan-Air at 400k tomans ... let's also assume that No-Name Airline is on the shelf, it doesn't have a package (history and liability), it doesn’t have contact number, and you are the first one taking it ... how much are you ready to pay for that? 250k? 100k? That was an extreme paradigm since your life is concerned, but this clearly shows the importance of brand name and the accountability it brings ...

It doesn’t necessarily means that you should cling to one name all the time, you may find the better taste of coffee and the higher level of the service at a corner family coffee shop, but they have not done anything but to create the image of a good personal business .. a personal brand name. I can still remember the taste of the coffee I used to buy at the corner of Robson and Thurlow ..... and that was just terrefic ....

Inclination

I am right conservative, and I have maintain the foundation of this belief systematically.. for anything I encounter, I double-verify that with my inner theory-checker ... What was the outcome so far? I am still right conservative ... I wish I could be democrat ... or even left-liberal ... or very left-liberal as most of my friends are ... I know that it sounds nicer ... and it looks better in public eyes .... "Being Democrat" goes with the wave of the teenagers, philosophy lovers, poem-readers, art connoisseurs and rights-for-human fighters .. it is a credit .. it is perfect and it is the best theory we could ever come up with, but unfortunately it does not work in reality as it sounds in theory .. There is also a middle way that I can chose not to discuss what I am .... but I have decided from many years back to live among others and tolerate them first and enjoy spending time with them 2nd, and love them at the end ... This is me ... I live for myself and the things that I chose to be ... I intentionally expose the basis of my belief system in order to purify it from hatred .. from prejudices .. .. and from stubbornness

۱۳۸۳ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

اگر مثل قديم مي‌خواستم مطلب قبل را بنويسم به جای آن همه حرافي، فقط مي‌نوشتم:

در ۴۰ سال گذشته به اندازه فاصله تختي تا توتي، به بهانه قانون از وجدان جدا شده‌ايم.

بازی جوانمردانه - Fair Play
قسمت سوم و هرجوری هست قسمت آخر

از بس کار نصف نيمه و ناتمام دارم، نيمه کاره بودن اين مطلب بيشتر آزارم مي‌دهد ... فقط مي‌خواهم تمامش کنم ... مي‌خواهم بگويم که درست که قوانين مدون شدند ولي انسان هيچ‌گاه اگر که توانست به آن گردن ننهاد ... درست که بازيکن فوتبال اگر حريف به زمين بخورد برای نشان دادن روحيه جوانمردی خود توپ را به بيرون پرت مي‌کند تا مصدوم مداوا شود،‌ ولي همين بازيکن (توتي) اگر چشم داور را دور ببينند به صورت حريف تف هم مي‌کند ... يا اگر بخت يارش باشد با دست هم که شده توپ را توی دروازه هل مي‌دهد .... مهم بردن است و اينکه در ضمن تصوير خوشگل و مردم پسندی از خود بسازی ... حالا همين داستان را به کل جامعه تعميم دهيد ... به سياست خارجي تعميم دهيد ... به اقتصاد ... به ..

آخرش هم اينکه ..... اين ترجمه "بازی جوانمردانه" خيلي پياز داغش زياد است ... Fair Play را اگر مصداق بازی منصفانه بگيريم و به آن عمل کنيم کلاهمان را هم بايد به فضا بفرستيم .... بازی جوانمردانه يعني کشتي پهلوانانه غلامرضا تختي در ميدان المپيک که در مقابل حريف روسي آن موقع که شنيد حريف پای چپش آسيب ديده تا آخر کشتي از پای چپ او لنگ نگرفت تا در شرايط مساوی زور‌آزمايي کنند ...

۱۳۸۳ مرداد ۲۶, دوشنبه

I was thinking that our life is very similar to the way Orkut works! You never come to the network unless at least two members of the network (world) choose to invite you there. They are namely your parents! And they should be of different genders, that is because nature is not gay yet!

Some of the joint-inviters have already invited others to the network (your siblings) or they will in future. Some have provided their network (kids) with proper manner, so they get in return 100% happy faces simply because people find them trustworthy. Some of members of the network don’t know how to enjoy life and all their concern is either money or knowledge, as a penalty: “No Ice Cube for Them!” Some members are lucky enough to have affluent parents so their wealth can make them sexy. Hearts are falling in their ways because a rich person cannot be anything but sexy. Money brings fame, look, status, reputation and access to cosmetics, fashion TV and plastic surgery.

Unfortunately or fortunately your inviters can enjoy their full control over the termination of their profile at any time. This mostly happens with the male inviter (father), then other members of the network prefer to be on the safe side and just know you by referring to your female inviter (mother’s name).

Communities are our affiliations, they show our select range. And they define our individuality as we are what we choose to be. Some of us are proud enough to denounce what they reject and support what they believe in, but we also have to mind our wellbeing and peace since sometimes talking comes at a great expense.

We all have the benefit to access to the network of our joint-inviters. We don’t need to build trust from the day first as our parents have already paved the way. We have to watch not to ruin this trust though. Once we proved ourselves to the members of the network, they may refer us to others by scrabbling one or two lines of testimonials.

There is no end to this story ..

Sorry its 2:30 in the morning .. that’s the best I could create: BS

داشتم فکر مي‌‌کردم آيا ممکن است هيچ کسِ هيچ کس در اين دنيا نداشته باشي ... کسي برای فهميدن و هم‌دل بودن نه .. همين که کسي يا کساني باشند .. همين قدر فقط ... حداقل هر کس از پدر و مادری زاده شده ... وقتي برای اولين بار به ديار غربت مي‌روی حتي از روز تولد خود شايد تنهاتری ... چه روز تولد تو، نيامده از قبل برايت عمه و خاله و عمو و دايي‌ .. شايد هم برادر و خواهر رديف کرده‌اند ... اين خودش خيلي است ... البته نخواهي فهميد تا نروی و تنهايي را مزه نکني ... شايد بزرگترين دستاورد من دوست‌يابي دوباره و ‌نگهداری آنها از نقطه صفر و صفر بوده ... شايد ...

۱۳۸۳ مرداد ۲۴, شنبه

من خسته از ديدار خويش‌م

بس که خوردم زهر هجران،
باد کردم....
نيشتر حاجت نشد ....
من مستِ زهر نيش‌تم

عاشق زار تو و دلداده‌ی ناديدن‌ت
وام‌دار روزهای ملتهب ....
...... آناتِ دهشتناکِ دوری
وه از اين عاشق کشي، رسم صبوری

چون فرستي رقعه‌ای،
آن را به چشمم سرمه سازم ....
چون به رويم چشم گرداني، بميرم ...
سست گردم ...
کوک مرگم را نوازم

من نميرم، زنده‌ام من،
تا که هر دم مردني باشم به نازت ....
ور به وصلم چون رساني، فصل گردم
پوچ باشم ....
کفتر تابم بگيرد چنگ بازت

خسته‌ام من،‌ خسته از ديدار خويش‌م
منعکس در روی تو،
.... صد بار بدگِل‌تر ز اصلم
رخ نمايان مي‌نکن معشوق من .....
من حاجب درگاه خويشم

Ooppps, I was forgetting this passion:
Golden Retrievers

۱۳۸۳ مرداد ۲۳, جمعه

در اخبار آمده بود که ايران به چندين کشور جهان تسليحات نظامي صادر مي‌کند.

در اينکه هر کشوری برای دفاع نياز به تسليحات دارد فعلا نمي‌خواهم بحث کنم ... بر فرض که ادعای مصرف کنندگان داخلي را در استفاده صحيح اين ابزارآلات بپذيريم، چگونه مي‌توان فروش آنها را به کساني توجيه کرد که نمي‌دانيم با اين آلات قتاله چه خواهند کرد؟ ... سالها قبل دوستي مرا به کار در شرکت Philip Morris دعوت کرد و من به اين دليل ساده که نمي‌خواهم کاسبي آنها را رونق بدهم سرباز زدم ..

پاسخ به اين تناقض که "چرا مجموعه‌ای اخلاق‌گرا به چنين خبطي گردن نهاده است"، يا در صغری آن [مجموعه اخلاق‌گرا] است و يا در کبری‌ آن [تعريف خبط] ...

هر قطعه بليط اتوبوس يعني ۲۰۰ تومان صرفه‌جويي ... راستش خرج نکردنش برايم مهم نبوده .... فقط دوست داشتم توی يک قالب نمانم هي .... هفته پيش گفتم بروم با اين بودجه بادآورده برای خودم کتاب بخرم ... مي‌خواستم يک چيز استثنايي باشد ... برای گزينش چند معيار را در نظر گرفتم: يکي اينکه حداقل ۳۰۰ سال از نگارش آن گذشته باشد .. اينطوری خيالم راحت است که درگير هيجانات و امواج زودگذر نشده‌ام ... دوم حتما شعر باشد ... راستش اگر خوب هم نگاه کنيد اغلب اشعارند که بالای ۵۰۰ سال دوام آورده‌اند .... خوب نتيجه اين شد که گلستان سعدی عليه الرحمه را با ۵۵۰۰ تومان تاخت بزنم تا کتاب کاهي و چاپ سنگي آقاجون بيشتر از اين فرسوده نشود.

۱۳۸۳ مرداد ۲۲, پنجشنبه


آب
خاک
باد
آتش

و باران

۱۳۸۳ مرداد ۲۱, چهارشنبه

خوش آمد
برای حسين پناهي


بيا بر مزارم که:

من از طراوت سردسير آمده‌ام،
من از ضيافت رمل و کوير آمده‌ام.


من از حرارت سرد باد،
خواب خرگوشي داد آمده‌ام...


من از کورسوی صدا،
ناودان پهن و پتِ بلا ...

من از خيرگي چشم‌سوز شب،
يا نه، تداوم نقس‌گير تب ...

من از انتهای يک دايره بسته،
فرياد رگ کرده گلويي خسته ...

من از لهيب جان‌سوز نگاه،
و شرارت تن‌سوز گناه ...

من از کوچه باغهای خراب،
حرف‌های بغض کرده‌ی حساب ...

من از ديار جسم‌های خرم و چالاک،
مزار روحهای بي‌کس و نمناک ...

من از ديار سياه مردمي فاخر،
گروهي به زعم خود شاعر..

من از تراز منفي هم‌آغوشي،
اتحاد شوم ذهن با فراموشي...

من از انجماد فصل‌های تماس،
قهر خط، درست در نقطه مماس ....
آمده‌ام ....

من از همه آنها ...
به دشتهای پر لاله خويش،
به گور ۸ ساله◊ خويش،
به پناه آمده‌ام ...


ـــــــــ

حسين پناهي که آرزوی مرگ در
۴۰ سالگي داشت تا ۴۸ سالگي
در اين دنيا دوام آورد.

۱۳۸۳ مرداد ۱۹, دوشنبه

تمام هنرم در اين است كه با كيبرد عربي بدون كم و كاست مطلبم را به آخر برسانم ... آدميزاد عجب دلش را الكي خوش مي داردهاااااا ...

اين سر دنيا همه دست به هم داده اند براي مصرف و عق زدن ... داشتم فكر مي كردم بي دليل نيست عرب هر شاعر با ذوق و اهل دلي كه دارد يا مال فلسطين است يا مصر يا سوريه ... تصور اينكه اهالي امارات بتوانند يا بخواهند به بالاي نافشان فكر كنند كمي ساده لوحانه است .... خب اين همه يه جورشه .... اين روزها بايد بلاخره طي شوند يه جوري ....

۱۳۸۳ مرداد ۱۶, جمعه

خيلي بايس ببخشيد نشد مثه بعضي‌يا نيم خط بنويسم .. آخه دارم write-o-therapy به همراه چند قاشق چايخوری type-o-therapy مصرف مي‌کنم ..... شايد هم دارم ته چاه داد مي‌زنم .... شايد هم واسه رفتنه که ديگه نزديکه ... شايد ... نمي‌دونم

- سئوال: چرا ديگر اينطوری نمي‌نويسي؟
- پاسخ: دچار خود سانسوری شده‌ام.

it hurts
it's awful ....

to love ...
and not be loved back ....

ouch ...
it feels ouch

مادران عزيز روزتان مبارک
امضاء کاسه بشقابي سر کوچه

اين چه رسم مسخره‌ايي که هنوز داريم؟ مگر مادر آشپز يا کلفته؟ حتي‌ واسه آشپز و کلفت هم که هديه مي‌خواهي بخری لوازم کارش رو نمي‌گيری که .. يه چيزی مي‌گيری که باهاش حال کنه ... خوشحالش کنه ... نه اينکه بدوه بره تو آشپزخونه با هديه‌ش کوفته بهتر يا آبگوشت اساسي‌تر جفت و جور کنه ...

تو رو خدا يه نيگا بندازين به آگهي‌های اين چند روز به مناسبت روز مادر ... شرکت کارد و چنگال استيل ايران ... شرکت مولينکس سازنده انواع آبميوه‌گيری و اتوی بخار ... شرکت فلان سازنده قابلمه‌های نچسب ...

توهين آميز نيست؟

۱۳۸۳ مرداد ۱۵, پنجشنبه

دو نکته نه چندان بي‌ربط

۱.
زماني بود که همه مي‌گفتند: با توجه به سني که داری (considering your age) چقدر زبانت خوب است، يا چقدر روابط اجتماعي خوبي داری ...

اين چند وقته همه مي‌گويند: با توجه به سني که داری (considering your age) چقدر خوب مانده‌ای!

۲.
مادرم به نوه چهار ساله‌اش مي‌گويد: نيکتا جون! واسه تولدت چي مي‌خای عزيزم ... نيکتا در جواب مي‌گويد: مامان‌جوني نمي‌گم .... مي‌خام هرچي بود سورپرايز* بشم ... مادرم مي‌گويد: قربونت برم که مي‌فهمي سورپريز‍‍‍** شدن چقد کيف داره

اين همه يعني خيلی سال آمده‌ايم تا به اينجا


ــــــــــــــــ
* تلفظ آمريکايي
** تلفظ فرانسه

۱۳۸۳ مرداد ۱۴, چهارشنبه

سلام به همگي

خوب فردا مي‌خواهيم برويم شاهپورگردی و بازارچرخي ... شايد هم سيد اسماعيل و امامزاده يحيي .... ببخشيد اين همه دير ... ولي خوب آمادگي ذهني يه ذره از قبل همگي داشتيم واسه گردش علمي پنج شنبه ...

راستش چون نمي‌خواهيم به دشت و دمن برويم و کلی هم پياده بايد زير آفتاب گز کرد روم نشد دعوت‌نامه را برای بيشتر از اين تعداد بفرستم ... اگر کسي را مي‌شناسيد که طلبه است خبرش کنيد

اگر مايل هستيد تا آخر امشب به اين دعوت پاسخ دهيد ... لطف کنيد جواب را برای همه بفرستيد تا همه بدانند کسي مي‌آيد يا نه .... قرارمان فردا صبح (پنج شنبه)‌ ساعت ۱۰ صبح ميدان ونک روبروی چرم مشهد (ضلع جنوب شرقي) ... نهار هم احتمالا ميرويم بازار يا شرف‌الاسلام يا شمشيری ....

عشقتان کشيد خبر دهيد وگرنه که هيچ، مي‌مالد قرارمان

خوش باشيد
عليرضا


ــــ
مؤخره:
خوب قرارمان ماليد ... چون عشق کسي نکشيد ...
خواستم اين را پاک کنم چون ديگر از کاربرد افتاده ولي عشقم کشيد بعنوان خاطره بگذارم بماند.

۱۳۸۳ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

زل به سقف زده بودم ... جای ستاره‌ها آن بالا چه خالي بود ...

غلت زدم ... دست راستم درد مي‌کند ... تير مي‌کشد .. خودم را مي‌کشم رويش ... انگار ضماد بسته باشي ... گرم ِ گرم ... يا نه ... انگار که کسي در کنارت دستت را حلقه کرده دور حجم هيکلش .. چند نفس اما بيشتر تاب نمي‌آورم ... ضرب نفس که تک باشد مي‌داني که کسي نيست ... کسي که ضرب نفسش در ترنم بازدم تو ضرب شود ... جمع شود ... گرم شود ... گاهي با هم دم و بازدم کنيد ... با هم نفس بکشيد ... هم نفس ... هم دم باشيد .. گاهي که مضطربي قلبت تندتر بزند ... وقتي تکي، تند هم که بزند نمي‌فهمي خب .. با چه مي‌خواهي بسنجي؟ .... نفس دومي نيست ... يعني هيچ نيست ..

نفس را آرام مي‌دهی تو ... بعد فکر مي‌کني‌ که ديگر بالا نياوريش .... همانجا بگذار هرچه هوای تميز دارد خرج سلولهايت کند و خودش بگندد ... بعد هم دانه دانه‌ی سلولهايت را به گند بکشد ... تنت داغ شود ... اينقدر عرضه داری که نفس نکشي؟‌ ها؟ ... فکر مي‌کنم ...آيا کسي هست آنقدر بر خود مسلط، که با نفس نکشيدن خودکشي‌ کند؟ .... هووم ... چه فکر مسمومی! ... بگذار ببينم .. يک نفس را مي‌خواهم چه کار؟‌ ... بمان همانجا ... بيرون نيا ...

بعد دوباره چشمم به طاق مي‌خورد .. انگار يک جفت ستاره روی سقف اطاق رویيده .. نه نه، يک جفت چشم آبي‌ست ... يا نه سياه ... زل زده‌اند به من .... شمد را روی خودم مي‌کشم ... با نگاهش حرف مي‌زند ... آرام مي‌گويد نفست را بيرون بده .. لبخند مي‌زنم ... بازی تازه شروع شده .. مي‌گويد مضطرب نباش ... کسي هست ... چشمي هست که مضطربت شود ... کسي هست که نگرانت شود .. که نفست را بشمارد ... باز دم هايت را به قدر دم‌هايت دوست بدارد ... اما من که باور نمي‌کنم ... کرخت و لمس شده‌ام ... سرد و بي‌روح روی بستر افتاده‌ام ... چشم‌ها تنگ مي‌شوند .... دوباره چشم‌ها به حرف در‌مي‌آيند:‌ الان است که خفه شوی ... بالا بياور .... قلبم آرام و آرام‌تر مي‌زند ... انگار سر يک پيچ نفس گير قبل از سقوط ته دره، روی ترمز تمام جانت را فشرده باشي ... قلبم دارد مي‌ايستد ... صدایش را ديگر من هم نمي‌شنوم، چه برسد به هم‌نفسم .... چشم‌های سياه حالا خيس شده‌اند ... هيچ ديگر نمي‌گويد ... قفط نگاه مي‌کند که عزيزش زير سنگيني نفس خود دارد جان مي‌دهد ... چشم‌هايش خونين شده‌اند ... فرياد مي‌زند بي‌انصاف! نفس بکش! ... مگر من را نمي‌بيني؟ ... من ملتهبِ توم .. دلداده‌ی تو ... دلبر تو .. نفس بکش! ... انگار آب جسته باشد در گلويم، با سرفه هوا را مي‌زنم پس ... هوای اطاق به داغي نفس من دم مي‌کند ... آن دو چشم زيبا پشت مه و غبار نفسم محو مي‌شوند ... نفسم به شماره مي‌افتد حالا ... انگار اضطراب گرفته‌ام ... آن دو چشم‌های من کو؟ ... صدای قلبم بلند مي‌شود ... ندای چشم‌هايش محو مي‌شود ميان اين همه مه و غبار و رطوبت و صدای التهاب ... تند تند نبضم مي‌زند ... غبار که کنار مي‌رود ... چشم‌هايش مي‌خندند ... مي‌گويد .. من هستم ...همين جا ... مضطرب تو

راستي چشم‌هايش کو؟ من دلتنگ آن چشم‌هايم باز هرشب ...

۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه

من انسانم
و خود خواسته‌ انسان شده‌ام
خواسته‌ام که آباد کنم
که مهر را معنا کنم
دشت را سبز رنگ زنم بر بومم
و حس را بي تجربه عارف باشم

کس چه مي‌داند؟
اگر خودخواسته نبود ....

شايد زنبوری بودم آن سوی کوه
شهد مي‌خوردم و شهد مي‌دادم
بزرگترين معمار جهان مي‌بودم
و برای بقای ملکه‌ام شهيد مي‌شدم

شايد گرگي بودم با چشماني آبي
حس را به دندان‌ ِ تجربه مزه مي‌کردم
روزها ميان سبزه‌زار برای دل خود مي‌جستم
و شبها با زوزه‌ای، زهره‌ی دخترکي را مي‌بردم

شايد سگي بودم با جسّه‌ای قوی
دوست مي‌داشتم و دوست داشته مي‌شدم
در بيابان بدنبال گله‌ و چوپانم مي‌دويدم
و يا در آغوش مردی مست، آسوده مي‌خفتم

من انسانم
اين را آسان بدست نياورده‌ام
از زنبور و گرگ و سگ و ميش
هريک چيزی دارم
و از هرکدام چيزی آموخته‌ام

من انسانم
اين را آسان بدست نياورده‌ام
و با پستي، آسان از دست ندهم