۱۳۸۳ آبان ۸, جمعه

به يکي‌ از دو سئوال زير به انتخاب خود پاسخ دهيد:

سئوال يک:
فرض کنيد، مي‌دانيم:
شعاع ميدان آزادی خيلي بزرگ است...
مساحت آزادی چقدر است؟


سئوال دو:
خيال کن، مي‌دانم که:
هزار رنگ بودی ....
و بر بوم من سمند جادويت که مي‌تاخت ....
رد عاشقي زار بر کوير دل مي‌کشيد

اما ندانستم آخر:
به کدامين گناه من،
روحم را به سجن تمنای نظرت
در بند کردی؟

ندانستم آخر:
کدام آن بود که غافل شدم ...
و به کدامين نظر بود که مرا با خويشِ خود بيگانه
.... با خوی خويشم نا آشنا کردی؟

ندانستم:
کدام لغزش کلام، از ميان دهانِ گرم از دروغ
... بصيرتم را در پياله حست، مست و بي‌هوش کرد؟
... استدلالم را در کناره شط ابرويت، غرقه خواست؟
... تاب انتخابم را از ميان شيرازه کتاب غرورم، پاره
و کمر تکبرم را به تبر حيله دوتا کرد؟


ندانستم:
آيا من توان رها کردنت را يافتم؟

يا آن من که:
نظر و کلامت برای خوشايد تو ساخت ...
پياله حست، تحليلش برد ...
شط ابرويت، سياه و باد کرده پس‌ش زد ...
و کتاب افتخاراتش را باد غرورت درنورديد ...
ديگر تو را خوش نيامد؟


موفق باشيد

۱۳۸۳ آبان ۵, سه‌شنبه

قصه‌های آقاجون -

واعظي بر سر منبر برای اهل آبادی مسئله مي‌گفت ... يکي از اهالی دست بلند کرد و اجازه گرفت که : "حاج آقا اسم مادر يزيد چی بود؟" واعظ دهاتي را به پيش خود خواند که فرزندم بايد جواب را درگوشي بگويم ... مرد دهاتي‌ از پله‌های منبر بالا رفت و صورتش را نزديک کرد ... واعظ در گوشش خواند که "مردك من اسم ننه يزيد را از کجا بدانم؟" ... دهاتي برگشت و سرجايش نشست ... دوست کناری پرسيد راستي‌ اسم مادر يزيد چه بود ... دهاتي جواب داد : "آقا فقط خصوصي جواب مي‌دن"

پوشيدن لباس رسمي هر روز و هر روز سختم بود ... عادت کردم اما
روکش دندان برايم عاريه بود و ناخوانده ... عادتم شد آخر

داشتم فکر مي‌کرد سردی مدفن ... تنگي کفن ... عادتم مي‌شود آخر؟

.... نديدن تو کي عادتم مي‌شود پس؟

Separation of professional and personal lives ... Episode II

In practice the Western approach works, but deep inside the implementer does not necessarily believe in the equality of rights and the availability of justice and fair treatment to every single customer. But who cares? The result and the action have the voice, in this system materialization stage is the most significant one, and nobody even gives a damn if you like the rules or not. As long as you abide by the guideline you are a part of the team, whereas in our old traditional style, your guideline is your belief system, is your feeling, your in-house principles and values; which if is filtered with conscience and moral rules of thumb will result in the harmony of will and deed.

Just if . . .

۱۳۸۳ مهر ۳۰, پنجشنبه

Separation of professional and personal lives

We - eastern people - mix up our life at home with the work and that’s because we are too honest .. . we let our bad attitudes interfere with our professional service .. the service that we are suppose to offer at work to our client, to our organization .. . or to ourselves .

If you had a bad day, then you would not perform at the same level as usual .. You are a different person .. Why? Just because you didn’t leave your role of being a father, mother behind the door before you get into work .. one day we are too happy, just simply because we had great time the night before ... and some days we are mean to our internal and external customers, for someone else was mean to us.

Customer care and issue related to service being a western phenomenon does not enjoy a proper answer within the scope of eastern culture and life style .. . customer care says: serve your client no matter who s/he is .. in an ideal model age, wealth, race, education, religion, and appearance are unrelated and weightless factors in your decision and attitude towards customers.

Just imagine how unfeasible it is to draw a strict line and divide our career form our personality ... imagine that you are a taxi driver and you had a fight with your neighbor last night, now in the morning, are you going to brake for that nasty neighbor and harbor him in your cab? in your dreams ..

There are basically four possible answers to this concern:
1. mystical approach: you love people unconditionally and know that their bad behavior is just one of the few burdens you have to overcome to become more complete.. to become perfect ... perfect! you purify yourself by tolerating others... you see the whole picture: that all are from one holy source, so nothing and no one is wrong.
-> we leave this option for now, just because of one single reason: it is too impractical. The more you think like that, the less you would be working in service industry, actually you don’t need approach, you are right in there.

2. eastern melange strategy: to blend what you feel and sense with your guideline to serve a person (try to avoid but the correct terminology for that person is customer), trust your perception and judge people by their characteristics.
-> this is what we mostly do right now, frankly saying its rooted in our honesty and sincerity. we cannot cheat ourselves and close our eyes to our impression. we only have to know that our feeling are dull after living for so long among adults, we heard lies, we are not honest to others ourselves, so it is quite possible that we have a misconception about people ... and we usually do.

3. robotic instruction oriented method: I don’t feel writing about this trivial option, as no one ever can follow this pattern. It is here because it’s one of the options, impossible option though!

4. mainstream practice in western societies: follow the instruction, TRY to not let your judgment be impaired by your feeling, your taste and your belief system.

Why did I tell you all these? Did I have a bad experience when I was served? didnt I have anything better to write here? am I starting to blame my fanatic eastern sympathy? am I preparing the valid/invalid (doesn’t matter) grounds for myself to leave?

Maybe all .. Maybe none ..

۱۳۸۳ مهر ۲۶, یکشنبه

گاهي بر سرديگِ پرجوش حباب مي‌شوم
مي‌ترکم و به آرامش مي‌پيوندم

گاهي طپش آخر تني سرد مي‌شوم
رعشه مي‌گيرم و با ضربه‌ای خلاصي مي‌يابم

اما در پس آرامش، در پي خلاصي
ياد جوشش ديگ ... خاطره طپش،
که حاصل آتش و دود بود
يا روح بود برای تني خسته

مرا به گشايش راز مي‌رساند
و مرا به تمنای دوباره زندگي،
تمنای دوباره آلودگي به عشقي نافرجام
و هوسي ناکام ...
فرا مي‌خواند

قصه‌های آقاجون -

از کسي پرسيدند تو که اهل نماز و روزه نيستي، پس چرا سحر چراغ خانه‌ات روشن است؟

جواب داد من که نه نماز مي‌خوانم، نه روزه مي‌گيرم، نه ديگر اعمال را بجا مي‌آورم؛ اگر سحری هم نخورم که پاك کافرم.

۱۳۸۳ مهر ۲۵, شنبه

It takes me a year
to jump
to take
to fake
to expose
to yell
to shout
to bark
And to halt

Then the first day of fast comes
.. and then it takes me another day:
to calm
to sink
to weep

A day to remind me..
that:
I am not carnivores, not chatty
I am the soul
I am the whole
.. I am lucky enough to fast
to seize the moment and let it last

The very first day of fast
is the milestone
after jump for a year
a milestone for another year of yell
year of run
year of rush
year of dash
and crash
a year to blame

opening arms to new moments
a new start
a rebirth of thought
full of tears that washes out the old madness
that blooms new hope that we’re alive

The very first day of fast
The very single moment that last

Our daily morning breakfast
... follows a full dark night of sleepiness

But once in a blue moon:
.. our every night-break of the fast
... chases the bright day of sleepless

۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

سوپرمن هم مرد ...
تو ديگه چي زرت و پرت مي‌کني؟‌
اوني که تير بهش کارگر نبود ...
اوني که از همه بالاتر مي‌پريد ...
اوني که کينگ کنگ و رستم و گودزيلا رو سوسک مي‌کرد ...
اوني که دوست دخترش سوپرومن بود ...
اوني که خوشتيپ بود ...
اوني که ديپلم داشت ...

اونم مرد

سفيد سفيد صد تومن
سرخ و سفيد سيصد تومن

چه ربطي داشت؟‌ .. اين پست ۲۰۰ام بود، نه سيصدم که آي-کيو!

۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه

امروز يادبود حافظ بود ...
بعد عمری يکي پيدا شد و ديوان حافظ حواله کرد .. هم خودش گم شد .... هم ديوانش

سلام پرهام جان

عاشق شدی که؟ ... عاشق چطوری معشوقشو مي‌بينه؟ ... اصلا چيزی غير اون ميتونه ببينه؟ ... مگه نه اينکه عاشق عيب‌های معشوقو نمي‌بينه؟‌ اونم تو رو اين ريختي‌ دوست داره ... تکليف اون که با تو معلومه ... تو اگر دلت خواست مي‌توني تکليف داشته باشي ... مي‌توني‌يم نداشته باشي ...

کسي هم غلط مي‌کنه توی کار تو و اون دخالت کنه ... مفهومه؟

امضاء - رفيقت





بعدشم ... فک کردی که چي؟‌ که من خرم مي‌ره؟ ... خودمم همينجوری تک ماده کردم

۱۳۸۳ مهر ۱۷, جمعه

گاو خوني

دلم مي‌خواد ترياکو ترکش کنم
برم لب رودخونه ورزش کنم
بعدازظرا چارباغو گردش کنم

دلم مي‌خواد ستاره بارون بشم
يار بگيرم .... ليلي و مجنون بشم
وگرنه غمباد بگيرم ... رطيل کاشون بشم

دلم مي‌خواد، دلِ تو من‌رو ببره به صحرا
اونجا که خورشيد مي‌دمه به دنيا
دلم مي‌خواد نفله و نازت بشم ...
خفه بشم ...زر نزنم .. خورده و خاکت بشم

دلم مي‌خواد ترياکو ترکش کنم
صبا برم رودخونه ورزش کنم
بعدازظرا چارباغو گردش کنم

type away - part II

i am alone now ...

i dont do much
.. as before

i seek so much
... like the more

i am like the others now
i am no exeption ...
... noone as before

i seek so much
i talk too much
... like the more

۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه

من خوشبختانه سطح دسترسی‌ام به شبکه‌های تلويزيوني محدود به دارقوزآبات سفلي‌ خودمان است، آن هم با کلي برفک و اعوجاج تصوير ... ولي‌ بر اساس شنيده هايم در باره استاد هخا، به خودباوری مضاعف رسيده‌ام ...اگر ايشان اينقدر محبوب شده پس من با اين همه کمالات - که هم جوان‌ترم، هم خوشتيپ‌ترم ...تازه وبلاگ هم دارم (: - به راحتي مي‌توانم يک ميليون سرباز جمع کنم ... بد نيست داشته باشم، لازم مي‌شود برای روز مبادا

۱۳۸۳ مهر ۱۰, جمعه

۱۱۷۰

تو افطار روزه صبر خدايي