۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

خدا رو شکر فردا دیگه تعطیل نیست.. می‌تونم خودم رو در کار و زندگی باز غرق کنم.. امروز که فرصت داشتم تا تونستم با خنجری هی روح خودم را خراش دادم... از امروز و هفته گذشته و ۲۱ سال قبل هی یاد کردم... آروم آروم اشک ریختم و مراقبت می‌کردم آب شور سروصورتم روزه‌ام رو باطل نکنه... دیروز به محمد که آخر سوره حمد مثل اهل سنت بلند می‌گفت "آمین" ایراد نگرفتم و نگفتم این بدعته... و به حمید که امروز موقع مسح پاش رو زیر دستش حرکت می‌داد نگفتم که این کار وضو رو باطل می‌کنه.. مگر منی که رعایت کرده‌ام به کجا رسیده‌ام؟.. به درک بهتری از طراوت‌پذیری روح؟ به آرامش؟ به روشنی ضمیر؟.. گاهی این روزها با خودم در صراحت و صداقت پاسخ‌گویی به سئوال تکراری دوستان که چرا ایران موندی به رودرواسی می‌رسم... به جوابی که می‌دم بیشتر و بعد فکر می‌کنم.. حسم... روحم در جایی غیر از این خاک خواهد مرد... می‌دانم.. ولی نمی‌دانم در حالت فعلی مگر زنده‌ام؟... شاید هم زنده‌تر از همیشه‌ام.. اگر قبل‌ترها فقط گاهی بغضم‌ می‌ترکید.. و دلم آشوب می‌شد.. این بار قند مکرر است.. هر روزه است...

در همین بین نامه‌ای از دوستی رسید که چند ماهی پیش از من صلاح و مصلحت می‌کرد که به ایران برگردد یا نه.. دوستی که به لطف همت خود و هوش ذاتی‌اش مدارج علمی بسیار شایسته‌ای دارد... من هم پاسخ کلیشه‌ای خودم را داده بودم که لباس باید تن خودت اندازه باشد.. و اینجا از خیر بردن جایزه نوبل باید بگذری (که در دانشگاه و رشته‌ای که کار می‌کند احتمال آن منتفی نیست).. ولی در عوض به عوالمی نائل می‌شوی که هیچ‌ جایی نظیرش نیست.. نامه از ترجمه انگلیسی یک مقاله درباره ذکر به مناسبت ماه رمضان خبر می‌داد و من در دلم گفتم چه دل خوشی!.. و چه خوب که به جمع‌بندی برای مهاجرت به موطن نرسیدی... شاید امروز وقتش نیست... بگذار فردا که تعطیل نیست.. و من غرق کارم.. و اشکم درنیامده.. و بعضم نترکیده از من سئوال کن.. ایران وطن من و توست... لباسی که اندازه‌ی اندازه تن من و توست... در هیچ جای دیگر اینقدر پُر نمی‌شوی.. و لبریز.. لبریز از شادی عمیق.. لبریز از غم.. غم فراگیر.. لبریز از دلهره.. لبریز از خواهش.. لبریز از استغنا.. لبریز از مردانگی.. لبریز از اشک... و لبریز از بغض... بغضِ نفس‌گیر

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

دوازدهم

در دست تو رازی هست.. کز دست نخواهم داد
در روی تو سحری هست.. زآن چشم نخواهم بست

درمانی و دردی تو.. هم سحری و هم رازی
درمان نطلب خواهم.. تا عقل نخواهی مست

این دوره ی آخر را با من بنشین یک دم
کاین روز نخواهد ماند... زین سال نخواهی رست

پنجم ..... هفتم ..... نهم ..... دهم

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

بعضی هزینه شارژشون بالاست.. هزینه‌های نگهداری سنگینی دارن.. هی باید بهشون برسی... در بعضی خودکارن... خودجذبن... خودجوشن.. خودبلدن... نگهداریشون آسونه... یا نه خودت کیف می‌کنی نگهشون داری... علاقه این وسط رابطه مستقیم و معنی‌داری با هزینه نگهداریه داره.. هرچه علاقه بیشتر، هزینه کل مالکیت (total cost of ownership) می‌یاد پایین.. یعنی یه جا هم اگر لازم شد و خرج گذاشت رو دستت.. در حساب‌های آخر سال مالی که نیگا می‌کنی کلن برات صرفیده...

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

رمضان نزدیک است...

به تقویم اصالت‌ها یک سال که نه یک عمر می‌چرخم... در هیاهوی خواستن‌ها... خواهش‌ها.... لغزش‌ها... کم‌‌آوردن‌ها... بریدن‌ها... دست و پا زدن‌ها... سِحر شدن‌ها.... زایل و خسته‌شدن‌ها... لاعلاجی‌ها... سرسپردگی‌های اعتباری... فرارهای از خود.... می‌چرخم... می‌گردم.... کم‌ می‌آورم... می‌لغزم.. دست و پا می‌زنم... مسحور خط و خال و مال و خواهش‌ها می‌شوم... از خود می‌برم... خسته می‌شوم تا رمضان باز برسد و مرا به آرامشِ خود باز رساند......

الباقی

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

من حرف نمی توانم بزنم... آخر صدایم گرفته است... از فرط خشکی و تبداری لب... صدایم گرفته است... تشنگی که چیره می شود... چاره‌ای نیست انگار.. استسقا می‌کنی ... و فریاد می‌کشی بی‌صدا: آآآآب ب ب... و چه خام خیالی... که لبانت منتظر خنکی آمدن آآآب‌ ب‌ ب می‌ماند... تشنه‌تری.. و بی صداتر... این بار انگشتانت روی هوا می کشند صدای آب را... و لبریز می‌کنند هوا را از صدای پایش... و لبانی که منتظر خنکی حرف های الف و ب می‌ماند باز.. و گوشی که صدای آب نمی‌شنود.. و صورتی که از آن را خنک نمی‌شود... آب که نیست... بی‌صداست همه چیز... همه کس.. همه جا... حالا هزاری هم که آی با کلا باصداست... صدایش دیگر از فرط بی‌آبی در نمی‌آید... قلم برمی‌داری... می‌کشی آآآب ‌ب ‌ب... و جاری می‌شود آب ... و باقی می‌ماند این رود کوچک که سیراب می‌کندت.. سحر و جادوست قلم.. که اگر نبود سرش قسم یاد نمی‌کرد... وردی است، ملموس... و سحری است، حاضر... این بار نوبت کبوتر است... نه بال لازم دارد که بکشی تا بپرد.. نه گلو می‌خواد که بغ بغ کند... به معجز قلم تو ابراهیمی.. کاف را کنار با بگذار... و بر سر کوهی دیگر واو را دفن کن... تا را تکه تکه کن... و دور از را نگه دار... نوک انگشت که می‌کشی بر جسم کاغذ یا خاک.. یا می‌چرخانی سرانگشت بر هوا.. یا اشاره می‌کنی با انگشت درایت به عقل.. یا ضمیر... یا فکر... یا با خودت که صاف می‌شوی... و جاری می‌شوی در رودخانه جاان.. زنده می‌کنی کبوترها را.. که پر بکشند... و گردن بیافرازند... و بغ بغ کنند... و دل ببرند.. این بار نفست را حبس کن... و چشمانت را ببند... همه به تو دل داده‌اند که همتی کنی ... و آ را کنار ز و الف را کنار دال قبل از یا برقصانی

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

من از تو کناره نتوانم خواست

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

هنوز دستش بند است... چند روز پیش هم که دیدمش همانطور بود... گره زده بود به زندگی‌اش.. درست مثل سوسن تسلیمی که در طلسم لباس سفید عروسی را بعد از سال‌ها در نیاورده.. انگار این تلاش برای یک اوج.. این شب عروسی... تمام نمی‌شود... و به آخر نمی‌رسد... زندگی مانده در جا... آن سحر که نزدیک است نمی‌رسد...