۱۳۸۴ شهریور ۲۵, جمعه

عقوبت عظما شد دل قرصیم

در خواب هم نمی‌دیدم که یک آن عاشق نباشم ....
و در سردی روزمداریم بمیرم!
بیدار شوم بی‌شوق ....
بخندم بی‌قافیه....
بگريم برای هيچ.

روحم که مرد، تنم گریست
دستم گرفت .....
سینه‌ام شکافت و قلبم دوپاره شد
آخ که قنات چشمم از خشکی عربده‌ی هل‌من‌مبارز زندگی سوخت

اما ...
من کورسوی یاد تو را امشب در ته کویرِعمرم رصد کردم
به شوق تکرار آن تپش‌ها،‌
آن ترنم‌ها که در خانه دلم خواندی
به اشتیاق دیدار روی خوش زندگی
به تمنای چشیدن طعم شیرين هم-نفسی، هم‌-دلی، هم-قفسی
مردم چشمم شفاف شد از باران یادت
و خانه دلم آباد شد از تپش نامت

ای یاد تو در گور با من هم‌خانه!
به امید هم‌‌خانگی تو؛ برای گورم لحظه می‌شمارم
و از دور به رستاخیز حس‌م سلام می‌کنم

۱۳۸۴ شهریور ۲۱, دوشنبه

خب بی‌تعارف از این همه تک و تعریف حس غریب لاگیدن برای چسباندن این تکه بدون اجازه از نویسنده‌اش حاصل شد:

آن شيخ هميشه در سفر، تسليم برابر هر خير و شر، آن محبوب نزد همه قلوب، دلها از دوريش به آشوب، آن كارمند شركت سامسونگ، ماهيهاي قرمزش درون تنگ، آن متخصص در امر نت بوك، لب نزده تا كنون به گوشت خوك، آن مسافر كانادا و دوبي و كره، تازگيها در بحث موبايل خوره، آن دانشجوي كلاس فلسفه، عشق هاي دنيويش در نطفه خفه، آن صاحب وبلاگ جان، شيخنا و مولانا عليمان، از بزرگان روزگار بود و از جشن تولدش در فرار بود.


آورده اند شيخنا كرامات بسيار داشت و وبلاگ بسيار نگاشت. پس تشنگان فضائلش هر روز بيشتر ميشدند و خوانندگان رسائلش فزوني مي يافتند. چون چنين ديد بر نفس اماره غضب كرد و طومار وبلاگ در هم پيچيد و گفت: ”بابا ما نه كانتر خواستيم نه كامنت دوني، نه خواننده!” رنگ از صفحه كتابت زدود و خطش را به بدترين شكل عوض نمود و آدرسش تغيير داد چونانكه مجنون سر به بيابان گذارده بود. پس مريدانش همه در خماري فرو رفتند و عجز و لابه و التماس بر پيغامبر ياهويش كردند كه:” آدرس وبلاگ جديدتو بده بابا خودتو لوس نكن!” پس شيخ نرمي و ملاطفت بسيار كرد و از نفحات جان خود مريدان را بهره مند ساخت.


در نگارش به زبان اجنبي توانمند و در هنر استعاره و تشبيه بي بديل و در فن صور و خيال لايق بود. هر زمان اراده ميكرد چونان مينگاشت كه خلق در پي سخنانش مثنويها مينوشتند و چنین نگارشی در آن ميانه تنها مشتي از خروار است و اين گذشته از اقواليست كه ساعتها در ميان خلق ميرفت و دست آخر هيچ نصيبي عايد كس نميشد. پس از او معاني را جويا ميشدند. پس شيخ كه در عجب از فهم مريدان بود در جواب تنها به اين سخن اكتفا كرد كه: ”فك كن بوزينه اي را بوسيده اي” و آنگاه سكوت پيشه كرد.


دوستان همه در تحير كه ”يا شيخ! اين چي چيه نوشتي؟ حالا نمیخوای بنویسی لااقل بيا شمعا رو فوت كن!” اما شيخ همچنان سر در گريبان برده و سكوت پيشه كرده و ميگفت:”بابا من دوست ندارم، مگه زوره؟” دوستان را از اين سخن رنج بسيار آمد و هريك به كنجي نشسته به انتظار تا شايد شيخ پذيراي ديدارشان شود. لاجرم شيخ بنده نوازي نمود و دعوت دوستان پذيرفت و قبول كرد تا در سه شنبه روزی به تاريخ بيست و دوم از برج شهريور ٨٤، در ساعت 18 بعدازظهر پرده غيبت خويش بدرد و در ال كافه مركز خريد گاندي رخ بر جمع دوستان بنمايد. (حالا ال کافه هم نشد اونجا پر کافی شاپه، جاي ديگه! موبايل همراتون باشه خب). خدايش رحمت کناد.