۱۳۸۲ دی ۱۰, چهارشنبه

لرزه‌ها و روزمرگي‌ها

پس لـرزههای بم در جان من دويد
و زندگيم رعشه بيـداری گرفت

از خودم،‌ خويم، حسم و نامم حذر کردم
تا به خودم، خويم، حسم و نامم رسم

<><><>

زير خروارها کلوخ و خاك
دختری خواب خوش ستاره مي‌ديد

آنقدر زمین را دوست مي‌داشت
که او را زمين، بغل کرد و بوسيد

<><><>

گفته بودم که دستم بوی دست تو گرفت .... يادت هست؟
امشب دستم بوی نفت مي‌داد .... و بوی خاك
دستم بوی عرق برادرم را مي‌داد ...
و بوی خستگي خواهرم را

باور کن اين بوی نفت و بوی خاك،
بوی خستگي و غيرت خوشبوتر از شانل تو بود

<><><>

حکـم عدالـت تو بر من ثابت شد ...
من قامت مي‌بندم پشت سر آن برادری که نذر کرده:
تا صبح نخوابد ... نهار و شام نخورد و امداد کند

من قامت مي‌بندم پشت سر او که با وضو پتو بار ميزد
و او که صدايش از فرط فرياد ورم کرده بود

او که تخت خوشخوابش سنگريزه بيابانها بود
و لباسش بوی خون مي‌داد

از گرفتن غذا شرم ميکرد
و نان خالی را با اشک گاز ميزد

<><><>

لباسهای قشنگ و رنگي ... سگ های قهوه‌ای و مشکي ... دوربين های ديجيتال ... ژستهای سانتي مانتال ... اشک های خشکيده ... بغض‌های نترکيده ... جانهای داغدار ... اطفال بي‌قرار ... حلقـهای خاك بلعيده ... چشمهای ترسيده .... اجساد بي صاحب ... اموال پرصاحب ... النگوهای چـيده شده ... بدنهای سگ خورده ... بيمارستان صحرايي ... ايلوشين و سي-يکصد و سي ... نان‌های خشک و خاک خورده ... دلهای گرفته و خون خورده ....

۱۳۸۲ دی ۵, جمعه

زلزله بزرگ پس از ۱۳ سال از رودبار به بم رسيد ... و بشر قرن بيست و يکم ساکن اين تکه خاك باز غافلگير شد ...

مرگ آمد .. مرگ جمعي با آوار آمد ... با ارگ بم زير آوار خود زنده بگور شديم ...

امروز گذشت برای ما، که لرزه را فراموش کنيم تا روزی که به تهران برسد ...

امروز، ولي نمي‌گذرد برای نفس‌های بريدهء دفن شده زير کلوخ و خاك

۱۳۸۲ دی ۳, چهارشنبه

اگر پرسي ز حالم، گويمت چونم
سرانـداز و قـلندر يا که درويـش

وگر خاموش بنـشيني، تـرنم‌های هوی‌م
تقاصم مي‌کشـد از تو دل خويـش

۱۳۸۲ دی ۱, دوشنبه

ساعت هفت

ساعت هفت، ساعت تحويل سال‌م رسيد
و عـده چهارماه و ده روزهء بغضم‌ به سر

ساعت هفت، دستم بوی دست تو گرفت
و خورشيدم از خاکسترنوميدی دوباره جان

ساعت هفت، توپ افطار هجر به در شد
و روزه ديدار با لبخند مستانه‌ات گشوده

ساعت هفت، اشک گونه‌ات را صيقل داد
و شوری‌اش از خواب صبح مرا شيرين‌تر کام

بي سبب نيست هفت مقدس است
و احترامش واجب

بی سبب نيست سعی صفا و مروه هفت بار است
و طواف هفت بار

....
...

دوستت دارم هفت بار

Why there is no link on my weblog

Linking on a webpage is the mechanism that takes you to somewhere [of the choice of the linker] on the World Wide Web. The destination can be anything: a piece of music or a poem that the suggesting person liked.

Link is analogous to gift; we usually give things we like and endorse, to people we respect. Gifts are not always liked by the receivers as they may have different preferences and liking behaviors. By links we imply what drag our attentions; what we enjoyed reading, listening, watching ... simply experiencing.

The big pitfall of link I try to avoid is the tendency this process set for the moments we have nothing to say, comment, agree and create. The link prepares a platform for postponing any opportunity we may find to let ourselves to bloom.

Again, link is like a library; when one has nothing to express, then s/he may consider referring to the reflections of a phenomenon in other people’s heart and mind. What happens if all are librarians? Then no one yearns to be a writer.

Disclaimer: I love to open my heart and wisdom to the marvelous pieces people find on the internet. I deliberately want to ban this for myself only; hoping this practice help me with my creativity, impetuosity and spontaneity. This is by no means a suggestion or guidance for others!


متصل چون شد دلت با آن عدم            هين بگو مهراس از خالي شدن
امر قل زين آمدش کي‌ راستين            کم نخواهد شد بگو درياست اين
مولانا  

______________

Sponsor:
This post is powered by free internet from
F R O O G H




____________________________
Those who read this post know Froogh already; in any other case please simply search on the internet for froogh weblog.

۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

It’s never too late to get disappointed.

۱۳۸۲ آذر ۲۹, شنبه

خرچنگ

لای لای شـادی ... لای لای گلـم

شادی گل سعيد است و قـصه‌نوش مادرش شهرزاد

شهرزاد هزار شب بود که قصه مي‌خواند و هر چه لالايي شـنيده بود برای گلـش زمزمه مي‌کرد ....

از آنهمه لالايي که شهرزاد خواند، شادی همه را از بر کرد ... الا .. قصه آخـر را ... قصه درد را ... و قصه جدايي را ...

شـادی قصه درد خـود را از حـفظ نيـست تا برای مادر باز بخواند .... تا از درد درونش بگويد .... تا سرطان را عق بزند ..

مادر اما هـزار شب است که قصه مي‌داند ... آخـرهـر قصه‌ی پر غصه‌ای را مي‌شـناسد ... و درد کودک را در چشمانش مي‌خواند ...

خدايا شب هـزار ويكـم شهرزاد نرسد .... و شـهرزاد ايـن قصه آخر را نخواند ....

شنبه ۲۵ام شوال

۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه

http://weekly.ahram.org.eg/2001/566/kh2.jpg

The debate on the necessity of a Canon Powershot S400 Digital Camera ...

Abstract:
The only reason behind my inclination to poetry is the null expense of typing vs. the cost of photography

Argument 1: All the good and historical poems are well written.
Argument 2: Not all the good and historical pictures are technically decent.*
Argument 3: Both literature and photography are considered Arts.
Argument 4: People have different style of judgment and sometimes they call it “taste”.
Deduction: People have sterner artistic judgment i.e. taste when it comes to literature.

Personal conclusion: Better be a photographer; people have less expectations there.

____________________________
* Please refer to the above picture taken during the assassination of Anwar Sadat
Picture: Al-Ahram Weekly. Move your cursor over the picture for the web address.



Ladies and Gentlemen: you got it? … In our next session we will talk about the philosophy of linking.

۱۳۸۲ آذر ۲۱, جمعه

مدايـح با صله

عشـق من با سـرچشمه‌های رود آشـنا بود
و با تن برکه خويـشاوندی داشـت

آب زير پوستـش راه مي‌رفـت
و گل از لبانش هـرباره مي‌شکـفت

طاق پيـشاني‌اش مهتابي سـير بود
و تنـش بوی تنـد سيب مي‌داد

زبانـش شيـرين‌تـر از نقل تبـريـز
و چشمانش به گسي چای لاهيجان طعنه مي‌زد


عشق من ... کامل بود
هيـچ وقت آنتن خانه‌شان برفک نمي‌زد
و هميشه چارقد خان‌جونش بوی گل محمدی مي‌داد

حياطـشان بزرگ بود و تميز ...
و برگ صنوبرهاشان مزه‌ ی ريحان داشت

دور ِ حوض ...
حُـسن يوسف هرصبح مست از ديدارش مي‌شد
و شب بو در التهابـش، روز را مي‌گذراند

حُـسن يوسف با خنده او قد مي‌کشيد
و شب بو در طمع احوال پرسي‌اش ...
هر شب خوشروترين گلدان خانه مي‌شد

عشق من کامل بود ...
عشقــش به اين و آن مي‌رسيد
و آزارش مورچه را مي‌خنداند


عشق من ماه بود
ولي مثل ماهي تيغ نداشت
اشـکش گلاب بود ...
و غلظت عطـرش از شانـل....
۷ درصدی بالاتـر مي‌زد

عشق من ساده نبود ... بدگل نبود
مثل دختر همسايه نبود ...
خوشـگل نـبود ..

چهل ماشين سواری نداشت
يکي از يکي خوشـرنگ‌ تر ....
تا جلوی پايــش تـرمـز کنند

و چهل خواستگار نداشـت ....
يکي از يکي بي سـليقه‌ تر ....
تا دسـته گل سـرخ را
در گذرنامه آبي ينگه‌ی دنيـا بپيـچند


عشق من کامل بود
سوار هر خری که مي‌ايـستاد، نمي‌شـد
بميرم ... از اتوبوس برايـش خاطـره من ماند
و صدای جوی آب، ايسـتگاه دل‌تنگي‌هايـش شد

...
.....


عشـق من کامل بود
از بـس که کامل بـود ...
زود رسـيد ...
زود پـژمرد

۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه

آ ق ا ج و ن
روز بارانی سيـزدهم آذر هم رسـيد
باز دور هم جمع شديم ... اينبار من هم بودم ... گرچه خيلی‌ها نبودند

ياد صف اولت بودم و روز آخرت
دلم تنگ شده برای نماز صبح‌هايت
و بوسه ‌های اول سحرت که روی گونه‌‌ام می‌نشـست

دلم هوس قصه‌هایت را کرده
و دفترچه شعری که هر روز برايت از بر می‌کردم

دلم گره خورده برای جاده یـبر و داغلان
و برای في في که از پی‌مان می‌دوید

دلم پیـچ می‌خورد برای روزهای عید
و فرصتی که از حيا رخصت ديدن می‌گرفتيم

دلم سنگين می‌شود با ياد فرصتی که از کف رفت
و ديداری که سيزده سال اسـت تازه نمی‌شود

دلم پر می‌کشـد برای صدایی که می‌کشیدی
و نگاه پر مهری که دريغ نمی‌کردی

ای گنـجینه هر آنچه من دارم
مهرم از تو جوشید تا باقی را فرا گرفت

از تو آموختم
دل سپردن به رحمن را
که: افوض امری اليك
که: سيـزده هم معدل خوبيست
که:‌ فقط محبت است که می‌ماند
که: درجه مردم به پول يا سوادشان نيست
که: کوچه بن‌بست خانه‌مان می‌ارزد به حياط بالا
که:‌ اصالت با دل است
که: مولوی را بايد خواند
که: قصه شب از مشق شب واجب‌تر است
که: تا مشهد راهی نيست
که: در مدينه ميزبان رسم مهمانداری می‌دانند
که: رنگ گندم زير نور آفتاب طلايی‌ست
که: ماست خوشمزه است
که: نان فطير همان حفاظت از منابع محدود جهانی‌ست
که: جوجه هم دل دارد
که: سلام از بزرگتـر است
که: تعزيه ابن سعد هم دارد
که: پول رضا خيلی می‌چسـبد
که: مخمل کبریتی قهوه‌ای قشنگ است
که: زن گرامی ست
که: دختر ميوه دل است
که: انگور و ماست را قسمت بايد
که: گلابي و قطره طلا را هم تقسيم ..
که: بالای بام ستاره ها پر رنگـترند
و دل من با ياد تو روشن تر





دل من!
هوايت کردم امروز هم

س ل م
ديشب می‌دانم برايت سخت بود ...
و برای من عذاب آور که دردت را بدانم و درمانت را هم .. ولی درمانت نتوانم ...

۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

در تـلاطم‌ رود
یك صدا باقيست

تا دنيا دنياست
تا جهان برپاست
عشق او بر من و تو
عشق ماهی و دریاست
جاری و ساری
بی کلک ... بی غوغاست

آه ...
کاش از پس هر سال
يا که نه، هر صد سال
می‌شنیدی صدای عشقم را

هم‌صدای ماهی دریا
باز میشد لبان و میخواندم
بار ديگر سرود مستی را:
" .. سُـبـّوحی و اعظم ...
.... محمـودی و اعلا .. "

and i could hear you revealing:
"love has no voice"
"as the talk of goldfish"
"as the sound of smile"

و من بي‌صدا می‌خنـدیدم
و بی‌صدا عاشقت می‌شدم باز