۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

زخم‌های پایم خوب می‌شوند کم کم....
سرفه‌هایم صاف می‌شوند کم کم...
درد روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌رود کم کم....
موهایم تراشیده‌ام بلند می‌شوند کم کم...

و من نگرانم که آخرین نشانه‌های ظاهری سفرم دارند گم می‌شوند کم کم...

امروز دل سیر زخم کنار پایم را نگاه کردم که چه معجزه‌آسا در حال بهبودی‌ست...

دوست داشتم هم‌چنان زخمی بود و یادگاری...
با دو دستم قوزک و پاشنه پایم را گرفتم....
آن را تا نزدیک لب‌هایم بالا آوردم...
و جای زخم را بوسیدم...