۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه

نه فک کنی عصبانیم و ناراحت‌ها... نه... خیلی جدی فکر می‌کنم حداقل ۲ دلیل بارز دیگر برای ترجیح زندگی در ایران به بقیه جاهای جهان پیدا کرده‌ام:

یکی اینکه:‌ در هیچ جای دیگر مثل ایران نمی‌توانی در هارمونی کامل بسر ببری... در ایران هیچ چیزی درست کار نمی‌کند و سرجای خودش نیست... این هم خودش یک جور هارمونی‌ست دیگر.. نیست؟

دوم اینکه: وقتی در ایرانی ... خدا را مجبوری یک طوری توی محاسباتت بیاوری... خدا از جلوی چشمت دور نمی‌شود... مثلا من سوار هواپیمایی آسمان که می‌شوم خیلی بیشتر یاد خدا و دعا و قبر و قیامتم می‌افتم تا وقتی که سوار امارات می‌شوم...

۱۳۸۶ خرداد ۴, جمعه

جهت رفع تکلیف

باز هم قانون طلایی کارخانه‌ی خاطره سازی حاکم است... بردن تعدادی اسم از آدم‌هایی که در من تأثیر گذاشته‌اند، برای کسانی که با آنها لحظه‌ای به اشتراک نداشته‌اند... بی‌فایده است...

حتی وقتی از کسانی نام می‌بریم که شهره‌اند... مثلا می‌گوییم مولوی... می‌گوییم آتاتورک... می‌گوییم همت؛ بازهم این نام مشترک به معنای درک مشترک نیست... حس من یعنی خاطره‌ای که من از درک یک مفهوم ساخته‌ام که شاید بسیار هم متفاوت باشد با حسی که تو و درکی که تو از همان صورت ظاهری‌ پرداخته‌ای..

اما وقتی نام‌های معروف برده می‌شوند... کار ساده‌تر است... نه از این بابت که فهم و حس، با نامی مشترک منتقل می‌شود... نه! که من با تو در خاطره‌ای شریک می‌شوم... من به یاد درک خودم از حسی می‌افتم... و تو به یاد درک خودت از حالی می‌افتی که گاه هم‌پوشان همند... وگاهی نیز به سبب سهل‌انگاری با درک یکسان اشتباه گرفته می‌شوند.. درست مثل حس کسی که گرمک را با شکر جای طالبی خورانده باشندش... چه فرقی می‌کند وقتی که نمی‌دانیم؟ همه درد ما از دانستن است خب..

حالا ... نام بردن از کسانی که با شما خاطره‌ای نساخته‌اند بیفایده است ... به همین خاطر یاد می‌کنم از آنهایی که سعی کرده‌ام با خطی و ربطی در تداعی خاطراتشان کمی شریکتان کنم...

تأثیرگذارترین های من: آقاجون، مادرم، احمدجون، حمید و مرتضی بوده‌اند... این هم نشانی‌اش...

و این هم یادآوری اینکه چرا من دیگر مرده‌ام.... چرا؟ ساده است... دیگر آن نیستم... آنی که دوستش داشتم ...

....و هنوز هم دارم...

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

نه اینکه‌ نمی‌شود... ولی باید خیلی کاردرست باشی ... و تمام انسانها را شناخته و نشناخته دوست بداری که تحمل حجم هرروز غریبه‌ترت را بکنی.... باور به اینکه همه از اویم .. خوب و بدی در کار نیست... گاهی صدایش را در گوشم می‌شنوم... می‌گوید تحملم نکن... دوستم داشته باش کمی بیشتر

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

فیض‌بخش به شوخی می‌گه: "هر وقت تکلیفتون با خودتون معلوم شد که بلاخره چه کاره می‌خواین بشین؛ اونوقت..."

داشتم فکر می‌کردم راستی راستی که هنوز دوره راهنمایی‌یه انگار... هنوز نفهمیدم چی‌کاره حسنم... من خیلی خیلی کارم درست باشه آخرش اینه که یه عده اون‌سر دنیا سهم بیشتری از مردم این سر دنیا ببرن....

شاید میان‌برترین راهی که تا به حال به نظرم رسیده اینه که ببینم دوست دارم شبیه کدوم این آدما باشم [نه اینکه می‌تونم-ها... همین‌که دوست داشته باشم کافیه]
محمدعلی مجتهدی زاده
سهراب سپهری
رسول تقی گنجی
ابراهیم گلستان
سیاوش قمیشی
ناصر محمد خانی
محمد تقی مصباح یزدی
محمد مصدق
کیهان کلهر
محمد حسن طوسی
امیر عباس هویدا
محمد حسن انصاری فر
علینقی مشایخی
محمود امیری
بهرام بیضایی
محمد خاتمی
نازنین افشین جم؟؟
ممد بوقی
رضا سوادکوهی
محمد حسین بهشتی
حسین نصر
یا خودم؟

نمی‌دونم... ولی الان حاضرم هرچی هستم و بودم و دارم رو بدم... ولی خدا یه همچین ثمری ازمن باقی بذاره...

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۲, شنبه

خیال نکن اینجا که نباشی خیالت دیگر راحت است... هرجا که هستی این ذات زندگی‌ست که به چیزی بلاخره گیر بدهی.. دور که هستی.. برای خانه و نزدیکانت مرثیه می‌خوانی ... دم دست که باشی برای خودت...

حالا که دم دستم... برای خودم می‌خوانم ... مرثیه‌ای برای خودم

گرچه دیگر گفتن ندارد.. اما من مرده‌ام... بدون اینکه ختمی بگیرند.. یا اعلامیه‌ای بزنند...و یا اینکه کسی برایم بگرید... یا حتی دلش برایم تنگ شود...

من مردم... و کسی نفهمید که فلانی مرد... بعضی چون خودشان هم خیلی وقت بود که مرده بودند.. و مردن را نمی‌فهمیدند که چیزیست غیر از زندگی...

و بعضی چون با من آن وقتها که زنده بودم؛ زندگی کرده بودند... و زندگی با من شده بود خاطره‌ای عزیز برایشان... خاطره‌های تلخ هم یادت باشد که عزیزند .. حالا هرچه که تلخ هم باشد.. خاطره‌ای که من در آن زندگی کرده بودم؛ شده بود خود زندگی.. از آن زندگی ها که آخرش مرگ نیست... هی زندگی می‌کنی و هی نمی‌میری... هی هستی ... تا ابد... تمامی نداری انگار...

برای همین هم هست که شاید مشارکت در ساخت و پرداخت خاطره بزرگترین نقش زندگی ‌ما باشد*.... خاطره سازی... تا نباشی و زندگی نکنی... تا وقت نگذاری.. و حوصله به خرج ندهی در خاطره‌ای شراکت نکرده‌ای...

برای همین هم هست که من هنوز برای بعضی زنده‌ام... گرچه راستش را که بخواهی.. دیگر خیلی وقت است خودم هم فهمیده‌ام که مرده‌ام...

----
* از مکالمه‌ای با برادرم حمید

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

اگر یک بار دیگر به دنیا می‌آمدم.. آنوقت...

خیلی پیش آمده که این جمله را شنیده یا گفته باشیم...

چه چیزی در بار دوم یا چندم؛ زندگی‌ را برایمان آسان‌تر می‌کند؟ احتمالا همان چیزهایی که در زندگی اولمان حواسمان به آنها نبوده و یا به دست نیاوردیم‌شان... مثل تحصیلات عالیه برای صاحبان مکنت و تحصیلات مالیه برای صاحبان حکمت...

اما مگر در همین زندگی اولمان نمی‌دانیم که چه باید و چه نباید؟ ... مگر نه اینکه هنوز فرصت برای بسیاری تغییرات هست؟

همه می‌دانیم ورزش نشاط می‌آورد و کهولت را به تأخیر می‌اندازد... ولی در آن تنبلیم و یا مثل موج چند وقتی به آن مشغولیم و بعد برای مدتی طولانی‌ رهایش می‌کنیم... همه می‌دانیم جدایی سخت است و کاهنده جان ... ولی به امید زندگی بهتر(؟) به آن هر روزه تن می‌دهیم.... می‌دانیم چربی نباید خورد.. حرص نباید زد... دروغ نباید گفت... سیگار نباید کشید.... پشتکار باید داشت... شجاع باید بود... شکیب باید بود...

زندگی دوم و چندمی که چیزی به دانسته‌های من برای زندگی نمی‌افزاید... و رنج بودن را دوباره و از نو تکرار می‌کند به چه کارم می‌آید؟

شاید خیلی هم نیاز به فرصت‌های جدید نباشد... اما نیاز به همت چرا..

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه

گاهی از تسلط خود بر حالم تعجب می‌کنم
کافی‌ست لب را بگزم
تا اشکی صورتی را گرم کند
لبی گزیده می‌شود
و نفسی بند می‌آید
به همین سادگی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

بزرگترین وظیفه ما چیست؟
- فهمیدن؟
- یاد دادن؟
- قدرتمند شدن؟
- تلاش کردن؟
- مفید بودن؟ (کار را خوب انجام دادن)
- اثر بخش بودن؟ (کار خوب انجام دادن)
- عاشق بودن؟

کمی بهش فکر کنید تا نظر خودم را بگویم...