خیال نکن اینجا که نباشی خیالت دیگر راحت است... هرجا که هستی این ذات زندگیست که به چیزی بلاخره گیر بدهی.. دور که هستی.. برای خانه و نزدیکانت مرثیه میخوانی ... دم دست که باشی برای خودت...
حالا که دم دستم... برای خودم میخوانم ... مرثیهای برای خودم
گرچه دیگر گفتن ندارد.. اما من مردهام... بدون اینکه ختمی بگیرند.. یا اعلامیهای بزنند...و یا اینکه کسی برایم بگرید... یا حتی دلش برایم تنگ شود...
من مردم... و کسی نفهمید که فلانی مرد... بعضی چون خودشان هم خیلی وقت بود که مرده بودند.. و مردن را نمیفهمیدند که چیزیست غیر از زندگی...
و بعضی چون با من آن وقتها که زنده بودم؛ زندگی کرده بودند... و زندگی با من شده بود خاطرهای عزیز برایشان... خاطرههای تلخ هم یادت باشد که عزیزند .. حالا هرچه که تلخ هم باشد.. خاطرهای که من در آن زندگی کرده بودم؛ شده بود خود زندگی.. از آن زندگی ها که آخرش مرگ نیست... هی زندگی میکنی و هی نمیمیری... هی هستی ... تا ابد... تمامی نداری انگار...
برای همین هم هست که شاید مشارکت در ساخت و پرداخت خاطره بزرگترین نقش زندگی ما باشد*.... خاطره سازی... تا نباشی و زندگی نکنی... تا وقت نگذاری.. و حوصله به خرج ندهی در خاطرهای شراکت نکردهای...
برای همین هم هست که من هنوز برای بعضی زندهام... گرچه راستش را که بخواهی.. دیگر خیلی وقت است خودم هم فهمیدهام که مردهام...
----
* از مکالمهای با برادرم حمید
حالا که دم دستم... برای خودم میخوانم ... مرثیهای برای خودم
گرچه دیگر گفتن ندارد.. اما من مردهام... بدون اینکه ختمی بگیرند.. یا اعلامیهای بزنند...و یا اینکه کسی برایم بگرید... یا حتی دلش برایم تنگ شود...
من مردم... و کسی نفهمید که فلانی مرد... بعضی چون خودشان هم خیلی وقت بود که مرده بودند.. و مردن را نمیفهمیدند که چیزیست غیر از زندگی...
و بعضی چون با من آن وقتها که زنده بودم؛ زندگی کرده بودند... و زندگی با من شده بود خاطرهای عزیز برایشان... خاطرههای تلخ هم یادت باشد که عزیزند .. حالا هرچه که تلخ هم باشد.. خاطرهای که من در آن زندگی کرده بودم؛ شده بود خود زندگی.. از آن زندگی ها که آخرش مرگ نیست... هی زندگی میکنی و هی نمیمیری... هی هستی ... تا ابد... تمامی نداری انگار...
برای همین هم هست که شاید مشارکت در ساخت و پرداخت خاطره بزرگترین نقش زندگی ما باشد*.... خاطره سازی... تا نباشی و زندگی نکنی... تا وقت نگذاری.. و حوصله به خرج ندهی در خاطرهای شراکت نکردهای...
برای همین هم هست که من هنوز برای بعضی زندهام... گرچه راستش را که بخواهی.. دیگر خیلی وقت است خودم هم فهمیدهام که مردهام...
----
* از مکالمهای با برادرم حمید
۴ نظر:
:(
ما دلمون برای شما خیلی وقته تنگ شده رییس ولی فک کردیم شما مثل ماها محتاج این دلتنگیا نیستین
Man dard e Moshtarekam, Mara Faryad kon....
زندگي دستان مرد يخ فروش است كه از او پرسيدند فروختي؟ گفت نخريدند تمام شد. (دكتر علي شريعتي)
اين جمله رو من از شما(نقل قول از مكالمه با برادرتون)، يكبار شنيدم اونقدر عميق بود كه تا چند روز بهش فكر مي كردم، حتي تو وبلاگم هم نوشتم
ارسال یک نظر