۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

من به حج می‌روم... این یک جمله خبری است...
چگونه نصیبم شد که به حج بروم... از این جمله کسی باخبر نیست

می خواهم از این جمله بی‌خبری خبردهم...
موسم حج بود... گمان کنم ۷ سال پیش... شاید هم ۶ سال... و من چنان کنار آن رودخانه‌ی زیبا برای اتصال به مردم-رود عرفات طلب کردم که حاجتم به وقتش ادا شد.. خواستم بگویم که من خواستم و شد... خیلی هم برایش تقلا نکردم... فقط خواستمش... به همین سادگی.. فقط وقتش باید برسد... وقتش که رسید باید بروی.. به همین سادگی...

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

وقتش که برسد باید بروی

وقتش رسیده انگار

هرکه از من بدی دیده؛ مرا به بزرگواری خودش یا ببخشد...
و یا برایم بنویسد (علیرضا در جی-میل) که چه کنم...

اگر امکان جبران دارد بگوید چگونه ...
و اگر ندارد ... باز هم بگوید تا بدانم...

می دانم توقع زیادی ست...
ولی چیز دیگری به عقلم نمی رسد

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

دوری مگر که بگویم او؟
نزدیکی که بگویم جان؟

برای از او به جان رسیدن... از من باید که بگذری.... راه را می‌شناسی... جهت معلوم است... و راه باز.. اما از روی آن من که سال‌ها عاشق‌ش بودی گذرکردن؛ کار هر منی نیست... دستی بایدت ... همتی... جانی.. تا از منا به مونا برسی..

در این گذر... چند منزل است... طلب ریاضت که آخرین آنهاست... سختی خودخواسته... آسان‌ترین هم هست... من نگران منزل حساب کشی دیگران‌م اما... گذر می‌کنم... یا جا می‌مانم؟

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

مرد رفتن نبود
همت گذشتن نداشت
دست هایش به فرمان نبودند
و شیطان بر روحش سوار بود
تو انتخابش کردی... و صدا زدی بیا