۱۳۸۳ خرداد ۱۱, دوشنبه

معجزه چيست؟

عجيب نيست که سيبِ نو برويد ....
بادِ نو بوزد ....
و من تو را باز دوست بدارم؟

عجيب نيست که زمين دوباره بلرزد ....
هراس مثل زيرپيراهن بچسبد ...
و من تو را باز دوست بدارم؟

عجيب نيست ...
که ... معجزه در توست
تو خودِ معجزه‌ای!

از آنجا که اغلب دوستان از orkut نوشته‌اند، بر سياق سنت حسنه‌ی همرنگ جماعت شدن به چند نکته که ناجور توی چشم مي‌خورد اشاره مي‌کنم:

اول اينکه: اگر به دايره دوستان ِ افرادی که سالهاست در خارج از ايران زندگي مي‌کنند توجه بفرماييد، مشاهده مي‌کنيد که قريب به اتفاق آنان (بالای ٪۹۵) ايراني‌ند ... يعني هرچند که همکلاسي و همکار و هم‌جلسه‌ ایشان خارجکي باشند، باز در حلقه رفقا (network of friends) فقط ايراني جماعت راه پيدا مي‌کند، البته ناگفته پيداست آشنايان خارجي دارای بيش از ۵۰۰ دوست را که ترق و ترق آدم اضافه کرده‌اند، از نمونه‌های آماری کسر کرده‌ام. به خوب يا بد اين داستان کاری ندارم ... مي‌خواهم بگويم orkut زمينه‌ی بررسي جامعه‌شناختي چه چيزهايي را که فراهم نکرده است.

دوم آنکه: حتي اگر ما ايراني‌ها خود را آريايي و هم‌نژاد اهالي فرانکفورت و شاوف‌هاوزن هم بدانيم، در فرهنگ لغات و عرف خارجکي، ايراني نه caucasian و white است و نه asian. در ميان گزينه‌های orkut چه بخواهيم چه نخواهيم middle eastern هستيم.

از جمع کوچک خوانندگان اين صفحه که تقريبا همگي مرا مي‌شناسند(به زودی فکری برايش خواهم کرد!)، اگر کسي هنوز اشتياق و تمايلِ الحاق به شبکه دوستان orkut را دارد، خبرم کند.

۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

به بهانه صدمين شمارهء جان

ای پنجرهء باز که بر من مي‌تابي!
و ای مهرِ جهان که بر من مي‌وزی!
دوست دارم قصه دلداگي را فاش گويم،
... تا بسوزد زبان الکنم
... و شعله گيرد حلق بسته‌ام

ای همسايه‌های بي‌خبری!
و ای کلاغ‌های مجاورِ درختان بي‌ثمری!
راز را هزار بار هم که فرياد کنم،
.... نمي‌شنويد
و درد را هزار بار هم که جار زنم،
.... نمي‌بينيد

ای نزديک‌تر به من از مادرم!
و ای جاری‌تر از خون در رگهايم!
برای حس غريب دوست داشتنم به تو،
.... بر خود رشک مي‌برم
و برای دل نازک تو،
.... از خود مي‌ترسم

صد شماره برايت خوانده‌ام،
و هزاران حرف ديگرم را در گلو خورده‌ام
از آن ساعت که شاه بيت غزلم شدی
در خواهش نظرت،
.... بسته شد دهانم
و زير نفوذ چشمانت،
.... دفن شد کلامم

ای آنکه نيامده‌ای!
و ای آنکه نرفته‌ای!
صدها شماره‌ی ديگر برايت مي‌خوانم،
... تا به شماره افتد نفسم
و هزاران بار ديگر سلامت مي‌کنم،
... تا صبح برساندم
... و تا نور بسوزاندم

دم ظهر روز ۴شنبه، ۶ خرداد ۸۳

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

عهد

عهد مي‌بندم:
تا دمي که "تو" بر من بتابي
من سايه مهرم را بر "او" بگسترم

عهد مي‌بندم:
چون باد، نگاهم در پي‌يش بدود
چون اهله قمر، جهان را برايش بياريم
و چون قرص ماه، از دور مراقبش باشم

عهد مي‌بندم:
ابرِمهرم سرتاسر درهها و کوهها را در نوردد
تا روزی؛ در جايي، در کناره‌ای
باران عشقم، جانش را بنوازد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

نيم ساعت پيش از سفر کاشان

کاش مي‌شد در فريب حرف مُرد
کاش مي‌شد دل به خاموشي سپُرد

کاش مي‌شد روی خوب ماه را
هاله‌ای از نورِ‌ بخت من شمُرد

کاش مي‌شد همدم و هم ناله يافت
از چشانش مهرباني سير خورد

کاش مي‌شد بي‌سلاح و جنگ و قال
دل ز يار تيز و سوداپيشه بُرد

کاش مي‌شد قهر بود و جهد کرد
گول نام و مِلک و مُلک و خال خورد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

سرگشته‌گي

دوستي مي‌گفت تازه دارم تو را مي‌شناسم: تو ديوانه‌ای!

در جواب گفتم نه به اين درجه افتخار مي‌کنم و نه از اينکه ديوانه خوانده شوم مي‌هراسم ..

از ديدگاهي که من به جهان توجه مي‌کنم غايت انسانيت ديوانگي‌ست ... هرکس که ديوانه و سرگشته نيست يا نمي‌خواهد به درك اين مقام نايل شود و يا در زير زندگي روزمره چنان مدفون است که فرصت توجه به ديوانگي را از خود سلب کرده.

اگر بپرسند وجه مشترك وسايل نقليه چيست؟ عقل سليم پاسخ مي‌دهد که حرکت. چه پيکان شما سفيد باشد، چه نباشد ... چه پرايد شما هاچ‌بك باشد،‌ چه نباشد ... چه پژو شما انژکتوری باشد، يا غير آن ... چه ترمز ای-بي-اس داشته باشد، چه نه ... آن چه که اين وسايل را از درخت متمايز مي‌کند، توان جابجايي و حرکت در آنهاست ...

آنچه انسان را از باقي متمايز مي‌کند همين ظرفيت عاشقي و ديوانگي اوست ... وگرنه انسان غير ناطق هم فراوان داريم ... نداريم؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه



اصفهان

اگر از آفتاب پوست‌نواز هم بگذری ...
و از کناره نرم و خنك زاينده رود هم نگويي ...

اگر از شکوه مسجد شاه دم نزني ...
و دلبری‌های درختان کاخ چهلستون را فراموش کني ...

اگر از لهجه ملس اهالي شهر يادی نکني ...
و با بي‌انصافي نگويي که چقدر شاد شده‌ای

اگر بي‌ذوق باشي ولي کور نباشي ...
يک چيز را تا به ابد فراموش نخواهي کرد:

در کنار عظمت و زيبايي شبستان اصلي مسجد شيخ ...
و در جوار آن همه ظرافت و دقت در نقش‌ها و خط‌ها ...
و در چند نفسي آن همه جلال و کبريا ...
شبستان کوچک و ساده‌ای را مي‌يابي که کشف آن تو را از ديدار همه‌ی همه‌ی نيمه‌جهان بيشتر کام مي‌دهد

دل آن معمار و آن امام اگر آن گوشه دنج نبود در کنار اين همه زيور مي‌پوسيد ....
کف خشت بود و ديوار خشت بود و سقف خشت
هيچ تجمل و تفاخری نبود .....

آن شبستان برای صقيل چشم و عقل بود ...
و اين شبستان برای صقيل روح و دل

"Bold and Beautiful" is the Javad-o-meter* of your blood.
______________

* Javadmeter: جوادسنج


تکليف معلوم

بي‌کششُ کم‌اصطکاک

من اينجا گير کرده‌ام

يافت مي‌نشود!



راهنمای جدول: مطلب ۲۱ آوريل