۱۳۸۲ دی ۱۰, چهارشنبه

لرزه‌ها و روزمرگي‌ها

پس لـرزههای بم در جان من دويد
و زندگيم رعشه بيـداری گرفت

از خودم،‌ خويم، حسم و نامم حذر کردم
تا به خودم، خويم، حسم و نامم رسم

<><><>

زير خروارها کلوخ و خاك
دختری خواب خوش ستاره مي‌ديد

آنقدر زمین را دوست مي‌داشت
که او را زمين، بغل کرد و بوسيد

<><><>

گفته بودم که دستم بوی دست تو گرفت .... يادت هست؟
امشب دستم بوی نفت مي‌داد .... و بوی خاك
دستم بوی عرق برادرم را مي‌داد ...
و بوی خستگي خواهرم را

باور کن اين بوی نفت و بوی خاك،
بوی خستگي و غيرت خوشبوتر از شانل تو بود

<><><>

حکـم عدالـت تو بر من ثابت شد ...
من قامت مي‌بندم پشت سر آن برادری که نذر کرده:
تا صبح نخوابد ... نهار و شام نخورد و امداد کند

من قامت مي‌بندم پشت سر او که با وضو پتو بار ميزد
و او که صدايش از فرط فرياد ورم کرده بود

او که تخت خوشخوابش سنگريزه بيابانها بود
و لباسش بوی خون مي‌داد

از گرفتن غذا شرم ميکرد
و نان خالی را با اشک گاز ميزد

<><><>

لباسهای قشنگ و رنگي ... سگ های قهوه‌ای و مشکي ... دوربين های ديجيتال ... ژستهای سانتي مانتال ... اشک های خشکيده ... بغض‌های نترکيده ... جانهای داغدار ... اطفال بي‌قرار ... حلقـهای خاك بلعيده ... چشمهای ترسيده .... اجساد بي صاحب ... اموال پرصاحب ... النگوهای چـيده شده ... بدنهای سگ خورده ... بيمارستان صحرايي ... ايلوشين و سي-يکصد و سي ... نان‌های خشک و خاک خورده ... دلهای گرفته و خون خورده ....

۱۳۸۲ دی ۵, جمعه

زلزله بزرگ پس از ۱۳ سال از رودبار به بم رسيد ... و بشر قرن بيست و يکم ساکن اين تکه خاك باز غافلگير شد ...

مرگ آمد .. مرگ جمعي با آوار آمد ... با ارگ بم زير آوار خود زنده بگور شديم ...

امروز گذشت برای ما، که لرزه را فراموش کنيم تا روزی که به تهران برسد ...

امروز، ولي نمي‌گذرد برای نفس‌های بريدهء دفن شده زير کلوخ و خاك

۱۳۸۲ دی ۳, چهارشنبه

اگر پرسي ز حالم، گويمت چونم
سرانـداز و قـلندر يا که درويـش

وگر خاموش بنـشيني، تـرنم‌های هوی‌م
تقاصم مي‌کشـد از تو دل خويـش

۱۳۸۲ دی ۱, دوشنبه

ساعت هفت

ساعت هفت، ساعت تحويل سال‌م رسيد
و عـده چهارماه و ده روزهء بغضم‌ به سر

ساعت هفت، دستم بوی دست تو گرفت
و خورشيدم از خاکسترنوميدی دوباره جان

ساعت هفت، توپ افطار هجر به در شد
و روزه ديدار با لبخند مستانه‌ات گشوده

ساعت هفت، اشک گونه‌ات را صيقل داد
و شوری‌اش از خواب صبح مرا شيرين‌تر کام

بي سبب نيست هفت مقدس است
و احترامش واجب

بی سبب نيست سعی صفا و مروه هفت بار است
و طواف هفت بار

....
...

دوستت دارم هفت بار

Why there is no link on my weblog

Linking on a webpage is the mechanism that takes you to somewhere [of the choice of the linker] on the World Wide Web. The destination can be anything: a piece of music or a poem that the suggesting person liked.

Link is analogous to gift; we usually give things we like and endorse, to people we respect. Gifts are not always liked by the receivers as they may have different preferences and liking behaviors. By links we imply what drag our attentions; what we enjoyed reading, listening, watching ... simply experiencing.

The big pitfall of link I try to avoid is the tendency this process set for the moments we have nothing to say, comment, agree and create. The link prepares a platform for postponing any opportunity we may find to let ourselves to bloom.

Again, link is like a library; when one has nothing to express, then s/he may consider referring to the reflections of a phenomenon in other people’s heart and mind. What happens if all are librarians? Then no one yearns to be a writer.

Disclaimer: I love to open my heart and wisdom to the marvelous pieces people find on the internet. I deliberately want to ban this for myself only; hoping this practice help me with my creativity, impetuosity and spontaneity. This is by no means a suggestion or guidance for others!


متصل چون شد دلت با آن عدم            هين بگو مهراس از خالي شدن
امر قل زين آمدش کي‌ راستين            کم نخواهد شد بگو درياست اين
مولانا  

______________

Sponsor:
This post is powered by free internet from
F R O O G H




____________________________
Those who read this post know Froogh already; in any other case please simply search on the internet for froogh weblog.

۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

It’s never too late to get disappointed.

۱۳۸۲ آذر ۲۹, شنبه

خرچنگ

لای لای شـادی ... لای لای گلـم

شادی گل سعيد است و قـصه‌نوش مادرش شهرزاد

شهرزاد هزار شب بود که قصه مي‌خواند و هر چه لالايي شـنيده بود برای گلـش زمزمه مي‌کرد ....

از آنهمه لالايي که شهرزاد خواند، شادی همه را از بر کرد ... الا .. قصه آخـر را ... قصه درد را ... و قصه جدايي را ...

شـادی قصه درد خـود را از حـفظ نيـست تا برای مادر باز بخواند .... تا از درد درونش بگويد .... تا سرطان را عق بزند ..

مادر اما هـزار شب است که قصه مي‌داند ... آخـرهـر قصه‌ی پر غصه‌ای را مي‌شـناسد ... و درد کودک را در چشمانش مي‌خواند ...

خدايا شب هـزار ويكـم شهرزاد نرسد .... و شـهرزاد ايـن قصه آخر را نخواند ....

شنبه ۲۵ام شوال

۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه

http://weekly.ahram.org.eg/2001/566/kh2.jpg

The debate on the necessity of a Canon Powershot S400 Digital Camera ...

Abstract:
The only reason behind my inclination to poetry is the null expense of typing vs. the cost of photography

Argument 1: All the good and historical poems are well written.
Argument 2: Not all the good and historical pictures are technically decent.*
Argument 3: Both literature and photography are considered Arts.
Argument 4: People have different style of judgment and sometimes they call it “taste”.
Deduction: People have sterner artistic judgment i.e. taste when it comes to literature.

Personal conclusion: Better be a photographer; people have less expectations there.

____________________________
* Please refer to the above picture taken during the assassination of Anwar Sadat
Picture: Al-Ahram Weekly. Move your cursor over the picture for the web address.



Ladies and Gentlemen: you got it? … In our next session we will talk about the philosophy of linking.

۱۳۸۲ آذر ۲۱, جمعه

مدايـح با صله

عشـق من با سـرچشمه‌های رود آشـنا بود
و با تن برکه خويـشاوندی داشـت

آب زير پوستـش راه مي‌رفـت
و گل از لبانش هـرباره مي‌شکـفت

طاق پيـشاني‌اش مهتابي سـير بود
و تنـش بوی تنـد سيب مي‌داد

زبانـش شيـرين‌تـر از نقل تبـريـز
و چشمانش به گسي چای لاهيجان طعنه مي‌زد


عشق من ... کامل بود
هيـچ وقت آنتن خانه‌شان برفک نمي‌زد
و هميشه چارقد خان‌جونش بوی گل محمدی مي‌داد

حياطـشان بزرگ بود و تميز ...
و برگ صنوبرهاشان مزه‌ ی ريحان داشت

دور ِ حوض ...
حُـسن يوسف هرصبح مست از ديدارش مي‌شد
و شب بو در التهابـش، روز را مي‌گذراند

حُـسن يوسف با خنده او قد مي‌کشيد
و شب بو در طمع احوال پرسي‌اش ...
هر شب خوشروترين گلدان خانه مي‌شد

عشق من کامل بود ...
عشقــش به اين و آن مي‌رسيد
و آزارش مورچه را مي‌خنداند


عشق من ماه بود
ولي مثل ماهي تيغ نداشت
اشـکش گلاب بود ...
و غلظت عطـرش از شانـل....
۷ درصدی بالاتـر مي‌زد

عشق من ساده نبود ... بدگل نبود
مثل دختر همسايه نبود ...
خوشـگل نـبود ..

چهل ماشين سواری نداشت
يکي از يکي خوشـرنگ‌ تر ....
تا جلوی پايــش تـرمـز کنند

و چهل خواستگار نداشـت ....
يکي از يکي بي سـليقه‌ تر ....
تا دسـته گل سـرخ را
در گذرنامه آبي ينگه‌ی دنيـا بپيـچند


عشق من کامل بود
سوار هر خری که مي‌ايـستاد، نمي‌شـد
بميرم ... از اتوبوس برايـش خاطـره من ماند
و صدای جوی آب، ايسـتگاه دل‌تنگي‌هايـش شد

...
.....


عشـق من کامل بود
از بـس که کامل بـود ...
زود رسـيد ...
زود پـژمرد

۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه

آ ق ا ج و ن
روز بارانی سيـزدهم آذر هم رسـيد
باز دور هم جمع شديم ... اينبار من هم بودم ... گرچه خيلی‌ها نبودند

ياد صف اولت بودم و روز آخرت
دلم تنگ شده برای نماز صبح‌هايت
و بوسه ‌های اول سحرت که روی گونه‌‌ام می‌نشـست

دلم هوس قصه‌هایت را کرده
و دفترچه شعری که هر روز برايت از بر می‌کردم

دلم گره خورده برای جاده یـبر و داغلان
و برای في في که از پی‌مان می‌دوید

دلم پیـچ می‌خورد برای روزهای عید
و فرصتی که از حيا رخصت ديدن می‌گرفتيم

دلم سنگين می‌شود با ياد فرصتی که از کف رفت
و ديداری که سيزده سال اسـت تازه نمی‌شود

دلم پر می‌کشـد برای صدایی که می‌کشیدی
و نگاه پر مهری که دريغ نمی‌کردی

ای گنـجینه هر آنچه من دارم
مهرم از تو جوشید تا باقی را فرا گرفت

از تو آموختم
دل سپردن به رحمن را
که: افوض امری اليك
که: سيـزده هم معدل خوبيست
که:‌ فقط محبت است که می‌ماند
که: درجه مردم به پول يا سوادشان نيست
که: کوچه بن‌بست خانه‌مان می‌ارزد به حياط بالا
که:‌ اصالت با دل است
که: مولوی را بايد خواند
که: قصه شب از مشق شب واجب‌تر است
که: تا مشهد راهی نيست
که: در مدينه ميزبان رسم مهمانداری می‌دانند
که: رنگ گندم زير نور آفتاب طلايی‌ست
که: ماست خوشمزه است
که: نان فطير همان حفاظت از منابع محدود جهانی‌ست
که: جوجه هم دل دارد
که: سلام از بزرگتـر است
که: تعزيه ابن سعد هم دارد
که: پول رضا خيلی می‌چسـبد
که: مخمل کبریتی قهوه‌ای قشنگ است
که: زن گرامی ست
که: دختر ميوه دل است
که: انگور و ماست را قسمت بايد
که: گلابي و قطره طلا را هم تقسيم ..
که: بالای بام ستاره ها پر رنگـترند
و دل من با ياد تو روشن تر





دل من!
هوايت کردم امروز هم

س ل م
ديشب می‌دانم برايت سخت بود ...
و برای من عذاب آور که دردت را بدانم و درمانت را هم .. ولی درمانت نتوانم ...

۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

در تـلاطم‌ رود
یك صدا باقيست

تا دنيا دنياست
تا جهان برپاست
عشق او بر من و تو
عشق ماهی و دریاست
جاری و ساری
بی کلک ... بی غوغاست

آه ...
کاش از پس هر سال
يا که نه، هر صد سال
می‌شنیدی صدای عشقم را

هم‌صدای ماهی دریا
باز میشد لبان و میخواندم
بار ديگر سرود مستی را:
" .. سُـبـّوحی و اعظم ...
.... محمـودی و اعلا .. "

and i could hear you revealing:
"love has no voice"
"as the talk of goldfish"
"as the sound of smile"

و من بي‌صدا می‌خنـدیدم
و بی‌صدا عاشقت می‌شدم باز

۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

اگر حال دست دهد مثل آن مواقع که مي‌داد ... چه بخواهم؟
خدايا! چند دعای مـستجاب ديگر پيش تو باقي مانده؟
حَجت را نصيبم کن و حُجت را بر من تمام
کسي خبرآورد امسال در مشـعر و منی در جمرات در عرفات ... همه جا مي‌ديدمت ..

از آيينه‌ها و نيرنگ‌های خود گذشتم
تا ز يك دستي زدن‌ های تو گذر کنم

از سلام بی‌جواب خود دل بريدم
تا به مدايح خلايـق دل نبندم

۱۳۸۲ آذر ۸, شنبه



نرگس زيباست ... يادم رفته بود که زندگي خيلی زيباست ... با من ناساز شده ... با همه که نشده ... با من درشت است با باقي که نيست ... زندگي‌ در جريان است چه من باشم چه من نباشم ... دنیا به چون منی نياز ندارد ... من محتاجم به هرآنچه زيباست و خوشـبوست و خوشـ‌روست و هر آنچه بدروسـت و بدبوسـت ...

ميخواهم اين لاك را بشـکنم ... يا علي‌ مدد

زندگي! من هـم بازی؟

۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه

اين بار سومي است که سعي کردم ... نميشود دگـر ... هربار عاشقانه نگاهت ميکنم، ولي چه کنم عاشقت نمي‌شوم ... ای کاش ميشد مثل دو سنگ چخماق هي بکوبيم به هم تا گر بگيريم ... ولي کاش اصلا آنقدر خوب نبودی که سنگهامان را هم بيخودی زخمی نمي‌کرديم ... کاش روحمان از سنگ بود: جراحت سنگ پريدگي‌ست .. ولي زخم روح خون جـگر می‌خورد تا الـتيام يابد ...

اگر زخمي شدی يك چيز را به خاطر بسـپار: ارزش خونيـن شـدن را داشـتم حتمی ... گفته باشم

۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

روزگاری ...
يکی، دو تا، هـزار خواستگار داشت دلم ...
يادت هـست؟

تو آمدی و دل،
بر لبِ چالِ گونه ات،
باغِ لبِ غنچه‌ات
قربان شد ...
يادت هـست؟

حالا اين دلِ مرده، دلِ خواستگاريت نيست
دلبـرم! تا بوده همين بوده ...

خـون دلمه زده‌ام،‌
دلِ مـرده‌ام،
اشك ريخـته‌ام و
جگر پاره‌ام به فدای دل‌های خواستگارت

۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

تو تجلي کدام اسم گمشده من هستي؟

ای نيمه من!
با کدامين نام تو را صدا کنم؟

تويي که زندگي را در من روشن مي‌کني
و روح را در خانه دلم مي‌دمي
ای آخـرين مـوج احسـاسـم
و ای اولين نام صبحگاهي‌ام

از نور توست هـاله مهـتابي‌ام
و از هجـر توست سـردی ديـماهي‌ام

ای قلـب مـن!
با تـو ...
دورتـرين صحرا
و پرت‌تـرين مـأوا
مـژده وصال اسـت
و روزشماری برای آن
حکمي واجب

ای آنکه نگـفته ماند مدحش
و ادا نـگشت حق وصفـش:
دوستت دارم ... دوستت دارم .. دوستت دارم

۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

عاشقـم بر همـه عالـم که همـه عالـم از اوسـت

کیـانا جان ايـن چنـد خـط شايـد الان برايـت چندان خواندني نباشـد، ولـی سالهای بعد با نگاه دوباره به این یادگاری معنای جدیدی از آن خواهی یافت. آن روز شاید من در کنارت نباشم ولی همه عشقم همـراهت خواهـد بود.

امروز که رفته بودم شهرری (شاه عبدالعـظیم) چشـمم به این کتاب افتاد. کتـابی که شـاید بیشـترین تاثیـررا در روان من از دوران کودکی گذاشـته باشـد. جلد چهارم "قصه های خوب برای بچه های خوب" را به رسـم جایـزه از مدیـر دبسـتان گرفتـم و لاجرعه سرکشـیدم ... چنان انیس من شده بود که بـزودی جلد آن از شيرازه کنده شد ... تمام داسـتانهای آنرا حفظ بودم ... الفاظ و خاطرات این کتاب حتی ‍پس از دهـه سـوم عمـر نیـز با من اسـت. اکنـون همـان را به رسـم هدیـه به تـو می‌دهم. بسـیار خوشـوقتم که خداوند این توفیق را به من داد که چنیـن یادگاری نیکویی را به تو بسپارم.

کیانا جان، حاج حسن پدر من بود و مهندس حمید پدر تو. ولی گزافه نيسـت بگوییم که مولوی، سعدی، حافظ ... پـدران معنـوی همـه ما هـستند. اگر دنیا ايـران و ايـرانی را با مولـوی می‌شـناخت تصويـر بسـیار دلپذیـری از آن در ذهـن می‌ساخت. از یك دانشـجوی آمريکایی پرسيـده‌اند "آيا ايران كشور پيـشرفتـه‌ای است؟" در جواب گفته‌: "در ایـران آسمانخراشهای آمریکایی نيسـت. اما اگر منظور از پيـشرفت درك بهتری از دنيا و طبيعت و بشر باشـد، شايد بتوان گفت ايران يكی از پيـشرفته‌ترين كشـورهای دنياست .... همه ايرانـيان مي‌تواننـد دست كم يك شـعر بخواننـد كه در آن پاسخ به فلسفي‌ترين سوالهای زندگی نهفته است. اين از نظر من پيـشرفت است."

کیانا جان، مولوی از خود این معاني را نبافـته است، بلکه به تاسـی از فرهنگ و عرفان اسـلامی آنها را در جامهء شـعر تجلی بخشـیده. این کتاب رنگی نیسـت ولی می‌دانـم که مفاهـیم آن به اندازه‌ای برایت شیـرین و خاطره‌ساز است که نیازی به رنگ و لعاب ندارد.

در این روز مبارك پانـزدهم ماه رمضان که هم‌زمان است با تولـد امام حسـن ع برایـت سـلامتی و عزت نفـس از خدا می‌خـواهم و برای پدرم، هم-نام آن امام، رحمت و شادی در آن جهان.

دوستـدار تو
عمـویت

ع ر ض‌
۸۲/۸/۱۹

----
تکميل: نقل قول‌ها از گفتگو با يك آمريکايي در ايران ....

از سـيزده رجب تا پانـزده رمضـان مي‌شـود دو مـاه
از ۱۹ شهريـور تا ۱۹ آبـان هم مي‌شود دو مـاه
از نهـم سپتامبــر تا دهـم نوامـبر هم

دو ماهـی که نيـمه‌اش پانـزده شعـبان بود
دو ماهـي که با اميـد فراوان آغـاز شـد

۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

بـچه زابل بود
موجي بود که بر دلم نشـست ... نماز اولم را که تمام کردم از پي‌اش‌ دويدم ...
صدايـش و نوای سازش دل را عجب می‌نواخـت:
مـحـمد يامـحـمد يامـحـمد يامـحـمد
رسـول هاشـمی دريای رحمت

۱۳۸۲ آبان ۱۶, جمعه

مي‌دانم که خيلي خسته‌ايي .. خيلي کار مي‌کنی ... خيلي دل‌تنـگي .. خيلي تنهايي .. اينها چيـزهايي است که من مي‌دانم .. خيلي چيزها هم هست که من نمي‌دانم ... ولي آيا تو مي‌داني که اميد هم هست؟ .. که از پس امروز فردايي هم هـست؟ همان فردايي که به اميد آن بايد سينه‌خيز از باطلاق امروز گذشـت؟

مي‌داني که روزی،‌ يـك جايي بندگان گله مي‌کننـد سرزمين ما پر از سـیاهي بود .. تباهي بود ... سرزمين ما خساست داشت ... روزگار ما چرك بود و اميد ما کور؟

مي‌داني بندگان را چه جواب مي‌آيـد؟ مي‌داني که مي‌گويـد اگر زميـن شما سياه بود .. اگر تباه بود ... خسـيس بود ... و روزگارتان چرك همه قبـول، ولي‌ اميـدتان کور نبود ... هيـچ سرزمـينی سفيد نبود؟ آيا تکـّه ديگری از گستـره زمينم گشاده و باز نبود؟ آيا فردا نبود؟

من به آنچه مي‌خوانم برايت ايـمان دارم ... قصه قبل از خواب نيست که خوابت کنم ... مسکن نيست، درمان است ...

مي‌داني اين روزها برايت چه مي‌خواهم؟ ... برايت اميـد آرزو مي‌کنم ... اميد و ايمان به فردا ...

قوی که هستي .. نه؟

زندگي
اه چه تلخي
از وقـتي شيـرينـي خنده‌اش را از من دریـغ کـردی

اه چه سـردی
از وقـتي دستـش را از دستم بيرون کشـيدی

اه چه بي رنـگي
از وقـتي چهره‌اش ديـگر درخانه چشـمم نمي‌گردد

اه چه بي رمقـي
از وقـتي مخمل نفـسش ‍پره گوش دگری را می‌نوازد

می‌دانی نامه مثـل سـلام اسـت، مي‌شـود نداد ... اما جواب نامه "نداده‌ ات" را معطل کردن کار من نیـست ....

پرسـيده بودی که خوبم؟ بازهم به دروغ مي‌گويم که خوبم، و باز هم ایـن تکه نامه را برايت نمی‌فرسـتم ... حالا که در زندگيت ديگر رنگ سبزمن نيست، نمي‌خواهم رنگ سياهم راهم ببـينی ... به دروغ و بي‌پروا باز هم برايت مي‌نويسم که خوبم و همه چيز روبراست ....

نمي‌دانم تا کي مي‌توان دروغ گفت .... شايد اين بازی من است که تا لحظه ديدار دوباره تو، آنقـدر خودم را ذله کنم که اگـر بار ديـگری ديدمت نگـذارم که بروی ... اما مي‌دانم که نه بار ديـگری درکارست و نه من مي‌توانم سّـد راهت شوم

۱۳۸۲ آبان ۱۱, یکشنبه

هيچ حال مرا نمی‌‍پرسی ... باشد ... بگذار اين دل هم بترکد ...
من هر روز حالت را می‌پرسم .. و تو هم در گوشم جواب می‌دهی ... می‌گويی که خوبی و من خيالم راحت می‌شود ...

به تو فکر می‌کنم که امروز چه ‍پوشيده‌ای ... به تو فکر می‌کنم که اين ساعت چه می‌کنی ....
دلم برايت تنگ تنگ است ... ياد چشم‌هايت چشمانم را خيس می‌کنند ... و ياد آن لحظات قلبم را تند ..
ياد هر چه با هم داشتيم می‌افتم ... ياد قهرها و آشتی‌هايت ... ياد نازها و دلبری‌هايت ... ياد گردشها ... ياد حرفهايت ...
ساعتهای غريبی که با هم گذرانديم که غربت ساعتهای مرا زايل ساخت ... و سلام‌های راه دورت که دلم را به تو نزديک ...
دوست داشتم که چشمانم خواب نرود تا تو بيايی ... و يا اگرهم خواب شدند در حسرت، تو را در خواب زيارت کنند ...

حظ اين دل صاحب مرده از همه کمتر بود ... از همه بيشتر مايه گذاشت بي‌نوا ولی هيچ بود سهمش ... هيچ .. گوشم به صدای تو آرامش می‌گرفت و دستانم فقط با ياد تو گرم می‌شد ... از چشمانم که ديگر نگو ... هرچه بود و نبود به او مي‌رسيد ... از بس در چهره نورانيت خيره شد نور از آنها رفت ... ولی نوبت عشق‌بازی دل که رسيد وقت هم به سر آمد ...

خدايا به کدامين گناهم اين چنين تاديب شدم؟ ....
خوب ادبم کردی اما ...
شاکرم، چرا که فهميدم می‌شود سوخت و شاد بود ..
مزه دقايق و لحظات با تو در کام من جاويد است ... و اگر نبود اين بهره ابدی من هم ميمردم ...

من زنده‌ام به تو ... باور کن

۱۳۸۲ آبان ۸, پنجشنبه

هـر روز تورا در قــنوتم می‌خـوانم

۱۳۸۲ آبان ۶, سه‌شنبه

شد چهاررررررررررررررر سال

اگر چه دوست دارم ۱۰ سال یا ۷ سال یا ۵ سال جوانتر شوم
ولی دوست ندارم ۴ سال جوانتر شوم و برگردم همه چیز را از نو تجربه کنم.

خیلی چیزها دیدم و شنیدم .. و از سویی آرزوی دیدن خیلی چیزها و شنیدن بسیاری کلمات بر دلم ماند .... وقتی نگاه می‌کنم مهم‌ترین دستاورد من نه تحصیلات، نه دیدن مردم دیگرگون، نه برخورد با ناملایمات و نه آب‌دیده شدن بوده ... بزرگترین سوغات من از فرنگ یک چیز بود فقط: تحمل

۱۳۸۲ آبان ۵, دوشنبه

ماه رمضان دور زد و دور زد.... چرخید و چرخید
تا به من باز رسید ...
من هنوز نرسیده‌ام

روز اول

اولین روزه کیانا
سحری سه تایی با عمه مژده
نماز جماعت با مامان جونی
روخوانی قرآن تا وقت مدرسه

۱۳۸۲ آبان ۴, یکشنبه

تا به حیاط برسی باید از راهرو گذر کنی.

دو کلید در دو سوی راهرو ست که با هر یک می‌توانی چراغ را روشن کنی یا اگر روشن است خاموش.

شبها هرگاه نور کافی ست و به چراغ روشن می‌رسم به خود می‌گویم اگر نور چراغ لازم نیست پس کلید اول را باید بزنی و خود هم در نور کم تا به انتهای راهرو بروی.

خواستن چیز عجیبی است اگر در خودت آنرا بکشی، بی آن تو را نمی‌‍پسندند.

دیگران هیچ ... خود کی خود را می‌پسندی؟

خسته‌ام و امیدوار
دلم خوش است که دوشنبه می‌آید
جمعه می‌آید

دلم خوش است که تو می‌آیی
از پس این غبار
از پشت این دیوار

دیده باز می‌کنم ... و
چشمانم روشن می‌شوند

۱۳۸۲ مهر ۲۸, دوشنبه

عـزيـزم سـلام
امشـب كشفي كردم
گفتم تو هم بداني كه:

اشك از بالا ميچكد
و تـف از پايين به بالا ميرود
و فرق عشق و تنفر همين جاست

اينكه:
در كورسـوي آرزوها
دوست داشتم
اشـكم بجاي بالـش بر گونه تو بچكد
اما گمان نمي‌بردم در شب هم سراب بـبينم

آخرالامر خوابم تعبيـر شـد:
گونه سرخ براي دست چلاق خوب است
و سيب زرد براي حال نزار

۱۳۸۲ مهر ۲۶, شنبه

سلام ... ممنون که نامه دادی ... میخواستم زودتر جوابتو بدم نمی‌دونستم چی بگم ... اینجا زندگی یه جور دیگس ... بهتره یا بدتر نمیدونم ولی یه جور دیگس ... واسه همین هم نامه من این بار یه جور دیگس ... همین جوری که هست بخونش .. همین جوری ببینش ... نه یه جور دیگه ...

آره پاییز خیلی زیباست .... مخصوصا تو تهران ... میدونم که اونجا طبیعت طنازه، راه دلبری رو میدونه ولی پاییز اینجا زنبور داره ... گفته بودم بهت که هر جا می‌رم زنبور میاد می‌شینه رو تنم؟ .. نیشم نمی‌زنه اما ..... دوستیم با هم ... نه از نیش اون چیزی عاید من میشه ... نه از شهد من چیزی واسه اون می‌ماسه ..... خیابونا کثیفه ... کوچه ها کثیفه ... شهر خیلی شلوغه .... گرونی هم بیداده ... ولی خوبه ... همه میگن دلت اومد اونجای به اون قشنگی رو ول کردی اومدی اینجا؟ ... من هم میگم آره اتفاقا خیلی هم دلم اومد .. بقول حمید اونجا از کنار پوستر رد میشی همش .. عین این پوسترا که تو چلوکبابی-یا میزدن ... آبشار بود و دره بود و کوه دماوند ... خیلی هم خوشگل بود ولی تو چلوکبابتو می‌خوردی کاری به کار آب و آبشار نداشتی ... بد هم نبودا ... نه خیس می‌شدی نه یخ می‌کردی ... چلوکبابتو می‌خوردی فقط .... راستش هزاری هم که دوست نداشتم بیام بایس میومدم .. کارایی که بعیضیاش پونزده ماه مونده بود رو دلم، تکلیفش معلوم شد .. حرفایی که گوشه لپ بعضی-یا عین آلوخشکه داشت خیس می‌خورد بلاخره گفته شد ... خیلی چیزا روشن شد تو همون هفته اول ... چیزایی که یه سال هم نمی یومدم باز چی؟ .. بلا تکلیف بود ..... اصلا آدم باید بالا سر کارش باشه وگرنه کسی دل نمی سوزونه .. نور به قبر قدیمی-یا بباره میگفتن بالا سر زنت که نباشی چي؟ دختر میزاد .... حالا که اینطوریاس ... دلم هم یاد دوستا هست ... مگه میشه آدم یادش بره؟ ... دوست مگه آسون می یاد که آسون هم بره؟ حالا گیریم ما دوستامون رو ول کنیم ... اونا ول میکنن؟ حاشا و کلا ... خلاصه خیلی لطیف نشد این نامه ... به لطافت خودتون ببخشین ... حالا شما این حرفا رو به حساب خامی ما بزارین ... این نامه رو ندید بگیرین ... یه صلوات هم بفرستین ... شاید دفه بعد که یکی پرسید "دلت اومد اونجای به اون قشنگی رو ول کردی اومدی اینجا؟" اشک تو چشام جم شد و گفتم آخ دلم واسه KJ خیلی تنگه ... راستيـتش دلم واسـشـم می‌سوزه ... نمیدونم شاید هم گفتم زنبوره تو رو به رفاقت چندین و چند سالمون قسم منو هم نیش بزن ... مگر من غریبم که غریب نوازی میکنی؟ شاید هم خودم شدم رفتگر .... کوچمون رو جارو کردم .... آب پاشیدم .... اسفند دود کردم .... گلدون گذاشتم ... چراغونی کردم ... فرش پهن کردم ... صندلی چیدم تو کوچمون ... تو کوچه همسایمون ... تو کوچه شارعی ... تو کوچه نجمی .. تو کوچه ایروانی .. تو کوچه اسلامیه .... اما اگرم برگردم نمیزارم اونقدر دوری طول بکشه که برگشـتنی هی قبر زیارت کنم از بس نبودم ... هی دنبال تلفون این و اون بگردم از بس عوض شدن خونه ها ... شـماره ها .. کوچه ها ... آدما؟ .. نه آدمای من همونن ... خوبن ... من هم خوبم ...

مرسی که نامه دادی

۱۳۸۲ مهر ۱۲, شنبه

من زنبور دوست دارم

زنبور هم مرا

هر كجا كه مي‌روم زنبوري بر تنم مي‌نشيند
نيشم نمي‌زند اما
داند كه از زهر من شهد شيرين ساختن
مثل حظ بصر بي ديدن است
مثل چهل بي چهار
مثل كبوتر بي بال

۱۳۸۲ مهر ۹, چهارشنبه

نه، پنج تا پنج نبود ... سه تا پنج بود كه مي‌شد پانزده
نه پانزده هم نبود ... هيچ بود ... هيچ

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه








عاشـق دوسـت ز رنگش پيـداست
بيــدلي از دل تنگــش پيـداست

نتـــوان نرم نمــودش به سـخن
اين سخن از دل تنگش پيداست

از در صلح بُرون نايد دوست
ديگر امروز ز جنگش پيداست

می زده ست از رُخ سرخش پرسيد
مستی از چشــم قشنــگش پيداست

يار امشب پی عاشق کُشی است
من نگويم، ز خدنــگش پيــداست

راز عشــق تـــو نگويــد عــارف
چه کنم من، که زِ رنگش پيداست


شعر از امام
متن شعر از وبلاگ ليلاي ليلي - يکشنبه، بيست و نهم دی ماه ۱۳۸۱
http://leilaye-leili.blogspot.com/2003_01_01_leilaye-leili_archive.html#87688488

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

فردا روز اول مدرسه س ..

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

اين چند روزه خواب زياد مي‌بينم ... خواب كساني كه در عمرم حتي اسمي ازشان نشنيده‌ام ... خوابها آشفته نيستند ... خيلي با فكرند... صبح كه از شدت گريه از خواب بيدار شدم نتوانستم باور كنم اين داستان با ظرافت و دقت را، با آنهمه گوشه هاي بي‌بديل تصويري و قصه گويي بي‌مانندش بشود در خواب ديد ... نه، ولي خواب بود .. چيز ديگري نبود ...

خواب ديدم كارگري از ايران خودرو ناخواسته و به درخواست دوستانش عريضه و اعتراض نامه به سران دولتي مي‌نويسد ... و كار بالا ميگيرد ... روزنامه كيهان براي آنان پاپوش "بهاييت" ميسازد .. و كارگر نگون بخت اسير مي‌گردد ... عريضه نويسي ادامه پيدا ميكند و به هيئت دولت ميكشد و نيروهاي ناپيداي دولت ثاني كارگر را سربه نيست مي‌كنند ... البته خوب شد كه داستان اين خواب را من ننوشته‌ام چون آنچه خواندي هيچ جذابيت دراماتيكي نداشت .. اما آنچه من ديدم فاق و زبانه داستانش طوري جفت ميشد كه آه از نهادم و اشك از چشم در خوابم چنان در آورد كه هنوز كه هنوز است باور ندارم .... حرفي در اول داستان گفته ميشد كه در آخر معني پيدا ميكرد .. يا شخصي نقش عوض ميكرد و راوي داستان ميشد .... يا جايي را نشانت ميدادند و بعد از بيرون ميديدي كه كجاست ...

آنچه اين ميانه مرا حيران كرده نه خود قصهء خواب بلكه ساختار پرقدرت داستاني آن است و شايد بعد از آن حيرتم بيشتر در اين باشد كه چرا اينهمه خواب از كساني مي‌بينم كه نمي‌شناسمشان و شايد اصلا وجود خارجي ندارند ....

چون ز حيرت با رداي عقل استدلال جست
حيرتش افزون شدو گريان سراغ يار جست

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه

virgo


August 27, 1908 - Lyndon Johnson - President USA
Auguat 27, 1910 - Mother Teresa - Humanitarian

وقتي كه ميميري خيلي هوس ميكني، طلب ميكني، استغاثه ميكني، فرياد ميكني، ناله ميكني كه ساعتي برگردي .... حرفي بزني .. چيزي را روشن كني ... خداحافظي كني .. اما افسوس كه نميشود ... خيلي چيزهاست كه هوس ميكنم طلب ميكنم كه در وبلاگ زندگي قبلي بنويسم ... خطي ... ربطي .. نشانه‌اي .. اما افسوس آن يكي مرد و گم شد .. و يادش هم مرد ‍[تا اين جمله را نوشتم نامه ايي رسيد از دوستي برايم .... عجيب نشانه ها دركارند.. ‍]

بكوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش
كه بنده را نخرد كس به عيب بي هنري

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۲, جمعه

۱۳۸۲ اردیبهشت ۷, یکشنبه

هر چي بيشتر ميگردي موارد هماهنگي حرف و عمل را كمتر مي‌بيني..

گروه متاليكا با شعرهاي آنچناني و سبك جديد موسيقي خود مدام شعار عصيان و طغيان بر عليه نظام حاكم بر جهان را ميدهد ... وقتي منافع حاصل از فروشش با همه گير شدن خدمات شركتي به نام نپستر بر روي اينترنت به خطر مي افتد دست به دامان همان نظام حاكم و همان قوانيني ميشود كه تا روز قبل دستمايه آهنگهاي آدم فريبشان بود ... دادگاه و وكيل مدافع [صد البته از نوع گرانقيمتش با كت و شلوار و كراوات و نه زير پيراهني كه آنها روي سن به تن ميكنند] به كار مي‌آيند تا عشاق سينه چاك محصولاتشان را اول بخرند بعد به مجموعه سرمايه داري و سازوكار جامعه (فقط) فحش بدهند...

اين داستان با دوسال با تاخير نوشته شد

۱۳۸۲ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

... يك سال بزرگتر شديم و به كلاس بالاتر ميرويم ...

ياد گرفتيم بنويسيم دوست بخوانيم همه ..
يادمان دادند بنويسيم محبت بخوانيم بي محاسبه ...
ياد گرفتم كه راه بروم بي هراس .. بي واهمه ..
جلد عوض كرديم ... پوست انداختيم ..
مرديم ... زنده شديم

به دين كوي راه هر گدايي نيست
اول از مقام گذر ميپرسند تو را
بعد از بن بست دل شوريده ات

چه مردني بهتر از مردن در بهار
چه باشكوه تر از عاشق شدن در بهار
چه خيال انگيز مردن براي عشق
و چه حس خوبي كه قابل بدانند تورا

و حتي در آن شركت خصوصي كشتي به آب اندازي ... يادم نميرود با گروه انگليسي رفتيم به نمايشگاه ... كه نمايشمان بدهند يا نگاهمان را نوازش دهيم .... كار حرف بالا گرفت و غروب داشت مي‌آمد و من دل توي دلم نبود ... من دلم پيش تو بود آنروزها ... هرزه‌اش نكرده بودم ... گوشم ديگر نميشنيد كه چه ميگويند ... گروه انگليسي را با آن كت و شلوار سورمه‌اي راه راهشان و كيف چرمي كهنه شان سپردم دست طرف ايراني ميزبان ... با عجله زدم بيرون كه به تو بگويم سلام ... همه جا غلغله بود و همه سر درگم .... خودم را با آب حوضي ساختم و روي چمنهاي نمايشگاه جايي كه كمتر در ديد باشد برايت قامت بستم .... يادم مي‌آيد كه يك بار هم توي شركت سفره كاغذي روزنامه پهن كردم و غذاي دلم را آن گوشه دفتر خوردم ... همان شد كه صدايم كردند كه متاسفانه ساعات كاري ما اجازه همكاري با شما را نميدهد .... و من چه خوشحال شدم كه جان!! حداقل يك بار هم كه شده براي تو چيزي از دست دادم ... كاش جانم بود ... كاش بيشتر بود ... ولي فقط پنچ هزار تومن بيشتر نبود ... گفتند حسابمان ميشود اينهمه ... برويد وصول كنيد ... گفتم باشد خودش با من حساب دارد ... پرداخت ميشود نگران نباشيد ...

چرا w318؟

w زواياي خشن دارد ... 3 هم همينطور .. همان است چرخي زده و به پهلو دراز كشيده ... نه 7 دارد نه 5 ... يك دارد و سه كه حرف اولند و بس بيعلاقه به تجزيه و تقسيم ... بس بيحسند به ديگر اعداد ... ولي يك اين ميانه آيينه است ... هركس بر او عرضه شود خود را بيند ... نه كم نه زياد .. مگر در جمع او حاضر شوي كه تو را يك مرتبه ارتقا دهد .. و هرچند بار كه تو را به جمع خود پذيرد تو را عروج دهد .. تا بينهايت ... حدي نيست ...

از اينها كه بگذريم w318 شماره كارمندي منيست كه هيچگاه دربندي نبودم تا قبل از وي ... بيشتر هر چه بود كار بي‌جيره و مواجب بود ... دربند شماره و فيش حقوق نبود ... خالص بود ... هم در آن كارخانه جاده قديم كرج .. كه مرتضي آشنايم كرد و همه چيزرا سوزاند .. هم در آن موسسه تحقيقاتي پتروشيمي ... هم در آن شبهاي سفر به مشهد و شيرازو اصفهان با جماعت شيعه هندي و پاكستاني و آمريكايي و آفريقايي ... [ياد آن چادر سفيد كه مادر دوخت براي دختر كوچولوي آمريكايي سياه پوست تازه مسلمان شده بخير .. دندانهاي مرواريدش و چهره سياه و مشعشع اش] ... و حتي در آن شركت خصوصي كشتي به آب اندازي ...

حالا با اين شماره من پول ميسازم ... اگر زير اين شماره كسي چيزي بفروشد ... فيش حقوق من بالا ميرود .. مثل همان يك ... هر يكي كه جمع ميزنند به حقوقم، همان يك را كم ميكنند از دلم ... نازلم ميكنند .... و چه جنگيدم من ... و چه شكستي كه نخوردم .... در يك سال دروغ يك عمر را جبران كردم ... خوب شد كه ديدم چه دريده است بازار ... و چه بي شرف است كسب غير حلال ... خوب شد فقط نرفتم دانشگاه كه روزبه و حميدرضا و مرشد و احسان و تيمور و حسن و شاداب را ببينم ... خوب شد رفتم سر كار تا دنيايشان را از نزديك بو كنم تا Allen و Greg و Steve و Sue را هم ديده باشم .. تا بگويم شماره دانشجوييم 200068848 است ولي شماره كارمنديم w318

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱, دوشنبه

ديشب ملت بلند شدند براي "ابي" هلهله كردند وقتي آهنگ خليج فارس را خواند ... من عاشق صداي ابي هستم و توقع هم ندارم ابي سياست مدار باشد يا هر حركتي كه ميكند درست .... ولي از مردم متعجبم ... كه ابي چه توضيحي درباره مسايل كنسرت دوبي داد كه همه چيز براي همه روشن شد و در مقام احترام سرپا ايستادند .... ايشان فرمودند .... "عده اي ميخواستند سر اين آهنگ منو دار بزنند .... ولي علاقمندانم درست ۱۸۰ درجه مخالف اونچه كه اونها ميخواستند فكر كردند ..." و با همين جمله همگي دست زدند ... من از ابي ايرادي نميگيرم ... ابي خواننده بسيار دوست داشتني ست ... و لزومي هم ندارد به نحله فكري خاصي وابسته باشد يا هم-دم من باشد و اصولا يك خواننده خوب را به صدايش ميشناسند و به شعرهايي كه ميخواند و به موسيقي آن .... نه به طرز فكر سياسي ايشان ... اما مردم ما با "همه" خوبند و با "همه" بدند بي دليل ... به دوست بغل دستيم گفتم خواندن آهنگ خليج فارس توي ونكوور به گفتن "مرگ بر شاه" روز ۲۴ بهمن سال ۱۳۵۷ ميماند .... دوستم گفت مردم به خاطر صداي ابي بود كه بلند شدند و دست زدند و نه توجيهات ايشون .. و من در تعجبم كه چرا فقط همان يك آهنگ آنطوري تحسين شد ...

"مُرشد" دوست بنگلادشي من اهل سنت است .. از من سئوال زياد مي‌پرسد درباره همه چيز و بيشتر از همه درباره شيعه ... كما اينكه ميگويد از ديد اهل تسنن ما شيعيان شاخ و برگ به دين بسته‌ايم، ولي گوش ميدهد اگر توضيحي هست بشنود ... وقتي جوابي مي‌شنود نميرنجد .. به اينترنت رجوع ميكند .. با دوستان ديگرش مشورت ميكند .. فكر ميكند .... و به رويم لبخند ميزند ... نه به آساني ميگويد "نه" ... و نه به راحتي ميگويد "آري" ...

۱۳۸۲ فروردین ۲۹, جمعه

سيـصد گلِ سرخ و يك گل نصراني
ما را ز ســـرِ بريـده مي‌ترسـاني؟
ما گر ز سـرِ بريـده مي‌ترســيديم
در مجلسِ عاشـقان نمي‌رقصيديم

نوشتم ...ولي بعد پشيمان شدم ... كه؟ من؟ كه هم از سر بريده مي‌ترسيم، هم در مجلس عاشقان نمي‌رقصيم، هم گل نيستيم ... چه برسد به سفيدش ... حداقل امشب نيستيم .... شايد فردا شبي شديم .... كاشكي آدم بشويم ....

جمع نشانه دوريست ... فرق تو با شماست ... و چه دورم امشب از خودمان ...

۱۳۸۲ فروردین ۲۷, چهارشنبه


--_--

ديشب بدترين كابوس عمرم را ديدم .... بدترين چون شر كثير بود براي همه ... قبلها كه كابوس ميديدم خودم در خطر بودم يا كسي كه دوستش دارم ... ولي اينبار يكي دو نفر نبود ... خطري بود براي همه ... ايران جنگ شده بود و توپخانه از چپ و راست شهرهاي مرزي را ميكوفت ... احساس بيچارگي و لاعلاجي كردم آن وسط ... دم سحر كه بيدارشدم از خودم پرسيدم چرا من اين خواب را ديدم؟ .. زياد خورده بودم؟ ... نشانه اي بود؟ ... من باعث اين جنگ نكند كه شوم .... احساس عجيبي است اينجور مواقع فكر ميكنم من مقصر بوده‌ام آثار رفتارهاي ناهنجار من است كه به لباسهاي زننده خودش را به من مينمايد ... حس ميكنم اگر آن روز فلان كار را نميكردم شايد امروز جنگ نميشد ... شايد عجيب باشد ولي دنيا در كنش و واكنش است ... اگر تمامي احاد بشر مراقبه داشتند .. آيا جنگي ميشد؟ خوني ميريخت ... يا دلي ميشكست؟ حاشا و كلا

۱۳۸۲ فروردین ۲۴, یکشنبه



حلقه هاي فيلم را خوش است آن پايين

Powered by audblogaudblog audio post

بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد

اي شاه حسن چشم به حال گدا فكن
كاين گوش بس حكايت شاه وگدا شنيد


سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد


يا رب كجاست محرم رازى كه يك زمان
دل شرح آن دهد كه چه گفت و چها شنيد

Feb 24, 2003

۱۳۸۲ فروردین ۲۳, شنبه

و السلام علي يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا - مريم ۳۳

و سلام (خدا) بر من، در آن روز كه متولد شدم، و در آن روز كه مى‏ميرم، و آن روز كه زنده برانگيخته خواهم شد!

دوباره زنده شدم ....