۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

اين چند روزه خواب زياد مي‌بينم ... خواب كساني كه در عمرم حتي اسمي ازشان نشنيده‌ام ... خوابها آشفته نيستند ... خيلي با فكرند... صبح كه از شدت گريه از خواب بيدار شدم نتوانستم باور كنم اين داستان با ظرافت و دقت را، با آنهمه گوشه هاي بي‌بديل تصويري و قصه گويي بي‌مانندش بشود در خواب ديد ... نه، ولي خواب بود .. چيز ديگري نبود ...

خواب ديدم كارگري از ايران خودرو ناخواسته و به درخواست دوستانش عريضه و اعتراض نامه به سران دولتي مي‌نويسد ... و كار بالا ميگيرد ... روزنامه كيهان براي آنان پاپوش "بهاييت" ميسازد .. و كارگر نگون بخت اسير مي‌گردد ... عريضه نويسي ادامه پيدا ميكند و به هيئت دولت ميكشد و نيروهاي ناپيداي دولت ثاني كارگر را سربه نيست مي‌كنند ... البته خوب شد كه داستان اين خواب را من ننوشته‌ام چون آنچه خواندي هيچ جذابيت دراماتيكي نداشت .. اما آنچه من ديدم فاق و زبانه داستانش طوري جفت ميشد كه آه از نهادم و اشك از چشم در خوابم چنان در آورد كه هنوز كه هنوز است باور ندارم .... حرفي در اول داستان گفته ميشد كه در آخر معني پيدا ميكرد .. يا شخصي نقش عوض ميكرد و راوي داستان ميشد .... يا جايي را نشانت ميدادند و بعد از بيرون ميديدي كه كجاست ...

آنچه اين ميانه مرا حيران كرده نه خود قصهء خواب بلكه ساختار پرقدرت داستاني آن است و شايد بعد از آن حيرتم بيشتر در اين باشد كه چرا اينهمه خواب از كساني مي‌بينم كه نمي‌شناسمشان و شايد اصلا وجود خارجي ندارند ....

چون ز حيرت با رداي عقل استدلال جست
حيرتش افزون شدو گريان سراغ يار جست

هیچ نظری موجود نیست: