۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

تبریک

به برگ سبز درخت سایه گفتم تبریک
که عمر سبزی ات به عزت طی شد
و باد پاییزی تو را در اوج زیبایی
و غرور
و شادی
زرد خواهد خواست

سبزی که تمام تابستان سبز باشد
و عمر با عزت کند
خشک نشود
نمیرد
له نشود
پاره
گندیده

و تابستان را
تا رسیدن پادشاهی پاییز
صبر کند
و تحمل

جای تبریک دارد
اگر جای دیگرش نمیرد
و جای دیگرش نگیرد
و جای دیگرش نلرزد
نخشکد
نگندد

به برگ باید دل داری داد
که سبز بماند
و به ساقه دل داری داد
که در باد بپیچد
و به تنه دل داری داد
که استوار بماند
و به ریشه دل داری داد
که چشم هایش را در دل خاک باز کند
و راه برود
تا عمقِ عمیق
و تا روز پادشاهی پاییز

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

سلام به آغوش شهری که تو را آبستن است

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

تازه رسیده‌ام.. بعد از ۱۸ روز برگشتم به خانه... دم ظهر خبرم کردند که لباسهایت را بپوش برویم سر خاک نعمت... بی‌جهت نیست که می‌گویند حجم خوشی و ناخوشی در جهان برابر و قصه در نحوه توزیع آن است.. نعمت روز آخر ماه رمضان با زبان روزه تن‌اش زیر یک ترلیر ۱۰ چرخ گیر.. و دیدن دوباره‌اش را برایم ناممکن کرد.. خاطرات بچگی‌های من و حمید یک جوری یک جایش به نعمت گره خورده است.. آنقدر مهربان بود و دوست‌داشتنی که مکرر در هر فرصتی که می‌شد سر می‌زد.. یعنی دیدنش برایمان عادت شده بود و همین ندیدنش را برایم سخت کرده.. گرچه سن و سالی نداشت اما برای همه ما و بزرگترها پشت بود... گرچه وضع آنچنانی نداشت اما برای همه ما و دیگران پناه بود... از آن آدم‌های ذوقی که دنیا کم دارد.. آنها که با فرمول و محاسبه میانه‌ای ندارند... آنها که کلید گنج را پیدا کرده‌اند.. عاشقانه دوستت دارند... و عاشقانه دوست داشته می‌شوند.. از آنها که هزار سال هم عمر کنند کم است.. و همانهایی که زودتر بروند خوشند... عمر زیادی از خدا نگرفت.. اما خوب عمری کرد.. زنده بود... و زندگی را فهمیده بود... باغی در اتاقی داشت... نمی‌دانم بعد از او چه کسی برای باغش سقف را قرار است که بشکافد