۱۳۸۵ خرداد ۳, چهارشنبه

سوم خرداد:
از همت چه ماند جز یادی از اتوبانی شلوغ و کثیف؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۹, جمعه

منت کشی

می‌خواهم به زبانی سخن گویم که تو دانی
و از گوشه دستگاهی بخوانم که تو به آن مانی ...

از شورت بگویم؟
که تا مشتاقان را قربان نکرد نیاسود؟
یا از همایونت بسرایم؟
که رعیتانِ دل را در پایش فدا خواست؟

دینداری به آیین تو چه آسان بود!
لب زدن سهم ما شد ...
و آواز خواندن از آن داوود ..

ني به مسلخ کشانی کسی را
ني به داوود فرمان ناهنجار دهی
نی به داوود سپردی، نه از سر مرحمت...
که داوود سزاوارترین وارثان ناله‌های عاشقانه‌ات بود ...

مهربان من:
آوازی برایت می‌خوانم ...
با دندانهایی ریخته ..
و جسمی ناخوش ...
که در شهر کوران چون آن نشنیده‌اند

یا برایت برقصم ...
با پایی افلیج ...
و قدی خمیده ..
که در دیار کران چون آن ندیده‌اند

امسال بی‌نیت تو از غار که آمدم:
بهار سردتر از کبودی یخ بود
و گرمتر از قرمزی هیزم

روزها و ظهرها و شب‌های مرا بگیر
و به بهار جانم کمی بدم!

فقط کمی

i wish you happiness and peace, success fill follow ... don’t worry

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

آقا سُک-سُک ... قبول نیست ... این چش تنگای افغانی گولمون زدن .. حالا تازه دارم دلیل خر کاری این چن وقتو می‌فهمم .. شاید من هم چون رئیس رئیس رئیس رئیس رئیس رئیس رئیس [اغراق نیست به جدم] واسه گردش علمی اومده بود اینوراو منو به اسم می‌شناخت و می‌گفت کارتون درسته جوگیر شدم .. ولی قبول نیستا ... اینا جر زدن ...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

استحاله و یا ....

Window or Aisle ... This is the questionnnn

مدتی‌ست یک تفاوت عمده و بنیادی در رفتار و خواسته‌هایم مشاهده می‌کنم: تا مدتی پیش [کمتر از یک سال] کشته مرده صندلی کنار پنجره بودم ... اما الان مدتی‌ست دوزاریم با جرینگ شدیدی افتاده که صندلی راهرو خیلی خیلی بهتر است ...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۳, شنبه

قصه‌های آقاجون

انی بور ... منی قآل
یکی از ملاکین پسر به غایت ننرش را به دیار فرنگ برای تحصیلات عالیه روانه کرده بود ... فرزند که چند سالی نان مفت بابا را خورده بود برای دیدار به ایران آمد و باز هوس برگشتن به فرنگ به سرش زد ... چاره‌ای نبود جز تلکه مجدد پدر .. پس به خدمت بابا رسید که بست را به وافور چسبانده بود و کام میگرفت ...
- پدر جان اگر اجازه دهید برای ادامه درس به فرنگ مراجعت کنم
بابا هم که بهرحال این همه اموال را به نیمچه تدبیری می‌چرخاند، پک محکمی به وافور زد و پرسید:
- خب بابا جان این همه سال که در ولایت فرنگ بودی بگو ببینم به این انبر چه می گویند؟
- [مثل خر توی گل مانده] آهان ... می‌گویند ... می‌گویند: "انی-بورررر"
- به به! چه جالب ... خب به این منقل چه می‌گویند آنوقت؟
- [کلافه] به این منقل؟ ... به این منقل خب می‌گویند: "منی-قآآآآآل"
- بابا جان همین انی-بور و منی-قال که یاد گرفتی برای هفتاد پشت تو و من کافیست ..

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

آنکه قسمت ما شد:
اسمش زجر نبود؟

بودن و ندیدن نبود؟
یا سه حرف اول دردانه؟
یا چه می‌دانم خواستن و نتوانستن؟
یا شاید هم دوست داشتن و دوست داشته نشدن؟

عشق به پرواز مثلا ... ولی بی‌بال که چه عرض کنم حتی پر نداشتن؟
یا مثلا پروای جهیدن نداشتن؟

این که قسمت ما شد:
از کلمه و ترکیب‌های تازه نبود؟
سر مشق یکی ده باره نبود؟

یادش درد نبود؟
و رویش شیرین چون خواب مرگ؟

این همان نبود که هلاک رسیدنش بودی؟
و آخر شد هلاک رسیدنت به م ق ص و د ....؟