۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۳, شنبه

قصه‌های آقاجون

انی بور ... منی قآل
یکی از ملاکین پسر به غایت ننرش را به دیار فرنگ برای تحصیلات عالیه روانه کرده بود ... فرزند که چند سالی نان مفت بابا را خورده بود برای دیدار به ایران آمد و باز هوس برگشتن به فرنگ به سرش زد ... چاره‌ای نبود جز تلکه مجدد پدر .. پس به خدمت بابا رسید که بست را به وافور چسبانده بود و کام میگرفت ...
- پدر جان اگر اجازه دهید برای ادامه درس به فرنگ مراجعت کنم
بابا هم که بهرحال این همه اموال را به نیمچه تدبیری می‌چرخاند، پک محکمی به وافور زد و پرسید:
- خب بابا جان این همه سال که در ولایت فرنگ بودی بگو ببینم به این انبر چه می گویند؟
- [مثل خر توی گل مانده] آهان ... می‌گویند ... می‌گویند: "انی-بورررر"
- به به! چه جالب ... خب به این منقل چه می‌گویند آنوقت؟
- [کلافه] به این منقل؟ ... به این منقل خب می‌گویند: "منی-قآآآآآل"
- بابا جان همین انی-بور و منی-قال که یاد گرفتی برای هفتاد پشت تو و من کافیست ..

هیچ نظری موجود نیست: