۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

زندگی بازیچه ایست در خور اندیشه ها

زشت یا زیبا همین روزهاست که به سر برسد همانطور که این همه به سر رسید و ما به خانه هنوز باز نرسیده ایم. باز من تعزیه دار شدم و یکی یکی کم شدند از شمار چشمان بسیاری. از آن دست که رفتند و جایشان را کسی نگرفت و منقرض شدند و تمام شدند. آن نسل که زندگی را زندگی می کردند و معنی می دادند به بودن و روزهایشان مثل هم نبود و روزهایشان تکراری نبود و حرفهایشان دلبر بود و کارهایشان دلنشین بود و قلبشان صاف بود و روحشان موج میزد و زنده بودند به زنده بودن باقی و خشک میشد نهال جانشان از تشنگی باقی... و فرق داشتند و مثالشان دیگر کم است اگر نیست. و کاش بودند و کاش رنگ می دادند به زندگی. و چه خوب که من تجربه کردمشان و دیدمشان و عمر کردیم باهم... و راه رفتیم و زندگی کردیم و خوش بودیم و تجربه مشترک و خاطرات باهم داشتیم.

و یادمان دادند که زندگی بزرگ است به اندازه فراخی اندیشه هایمان و تنگ است به اندازه کوچکی ذهن مان.

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

داستان پیامبران را می خوانم این روزها... داستان ابراهیم را.... صالح و هود را... اصحاب کهف را... زکریا... یحیی...

امر الهی:
رسولان خدا به ابراهیم بشارت اسحاق و بعد از او یعقوب را دادند و همسر ابراهیم از سر تعجب خندید که من عجوزه ام و ابراهیم پیرمردی ست. آنها گفتند آیا از امر خداوند تعجب می کنی؟ (هود ۷۱-۷۳)

ادب ایوب:
و ايوب را ياد كن هنگامى كه پروردگارش را ندا داد كه به من آسيبی رسيده است و تويى مهربانترين مهربانان [و نگفت خدایا مرا نجات ده شاید که خدا برای او چنین پسندیده بود] (انبیا ۸۳)

یاد خدا در همه احوال:
دعاى زکریا را اجابت نموديم و يحيى را بدو بخشيديم و همسرش را براى او شايسته [و آماده حمل] كرديم زيرا آنان در كارهاى نيك شتاب مى‏نمودند و ما را از روى رغبت و بيم مى‏خواندند و در برابر ما فروتن بودند (انبیا ۸۹-۹۰)

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

روز چهل هشتم

شفا از کجاست؟
به نسرین جانم گفتم فکر نکن من این داروها را به نیت و قصدآنکه شفاست می خورم. من دارو مصرف می کنم چون معلول دنبال علتی است. امیدوارم به کَرَم آنکه در این دارو شفای مرا قرار دهد... و اوست که "اگر بخواهد" می بخشد.. میدهد... زنده می کند.. می میراند.. و یا شفا می دهد....

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

روز چهل و هفتم

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

روز چهل و پنجم


کم کم بهبودی را در گوشت و پوست و استخوانم حس می کنم...

حس خوشی دارم ... سرخوشم... تعریف کردنش سخت است... و باور اگر این دوره را نکشیده باشی گنگ است و مبهم.. نمی فهمی چه می گویم تا لذت درد را نکشیده باشی.. هم می خواهی که به زندگی بازگردی و عادی شوی.. و هم از عادی شدن می ترسی و دوست تر می داری در این سرخوشی مدام غرق شوی.. و غوطه بخوری در بیم موج و امید نجات.. سبکباران ساحل ها نباشی... وسط گردابی و دریایی باشی که در اعماق دل می جوشد و قطره های اندکی از آن چون موج فروخورده ای سر از دو چاک میان پلک ها در می آورد... هر روز بیدار شوی به امید نجات و مداوا... و هر روز از ظن نا امیدی برخود بشوری... که ناامیدی کفر است... و کسی بالای سر است.. و در کشف این بمانی که هدف چه بود... گوشمالی به تعزیر کدام لغزش بود.. و کدام نگاه آلوده آنجا که نباید دید.... و کدام غمض عین به کدامین دیده ملتمس آنجا که می بایستی دید.. و دردمندی کدام دل شکسته از کدام گفته سخیف تو... و کدام آهی و کدام لبخند که نابجا صادر کردی...

می ترسی عادی شوی... به زندگی روزمره و روزانه برگردی و یادت برود چه حال های خوشی که تجربه نکردی.. و چه ناله ها که از ته دل نکشیدی.. و چقدر از کمی شنیدن صدای خودت ذوق مرگ نشده ای... و با چه لحن حزینی طلب کردی.. و چه از دست رفته بودی و چه ساده می شود همه چیز را داد... و هر آنی در فیض یم.. و هر قدم توان داده که برداریم .. و هر کلام که همین آن می نگارم هزاران هزار رگ و ریشه و عصب و جوارح در کارند تا مقصود به سرانجام برسد و این خود معجزه است.... و این درک ملموس است که لطفش به سادگی نرسد و درکش حاصل نشود...

می ترسم تمام شود و این حس برود... و این تجربه ها تکرار نشوند...

خداوندا از تو می خواهم چشمم را باز کنی تا تمام همت و تلاشم مصروف زودگذرها و تمام شدنی ها نشود...

خدایا این فیض مدام صحت را از ما دریغ مدار... و مرا هر لحظه و آنی شاکر داده هایت گردان... و مرا گاهی این چنان که نواختی بنواز... ما را باش.. و ما را از دست مده... نپسند که طول شدت و اندازه مرارت ما را از تو رویگردان سازد و یا از امید شفا و بارقه نجات دلسرد کند... من را به آنچه تو پسندیده ای متوکل کن.. و راضی ساز به آنچه برایم مقدر کرده ای که تو بهترین حاکم و عادل ترین مقسم و هادی هستی..

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

باز شوری درگرفت
رعد غرید
زمین خیس شد... از تکرار باران
گندم ترانه خواند
صدا زد زندگی
جوانه زد امید
برق زد... مست چشمانِ دلداگی

بهار که برسد سبز می‌شوی
تابستان که برسد بالنده و سرافراز
تا در پاییز به بار بنشینی

گندمم!
تو سرود سبز دلبستگی‌ام هستی
و سرآغاز راهی که سراسر نورانی‌ست

در طلیعه زودهنگام بهار... می‌خوانم:
سلام بر بهار
سلام بر تابستان
تهنیت به پاییز
درود بر تو که می‌رسی
و درود بر تو که امید می‌بخشی


و السلام علي يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا - مريم ۳۳
دوباره زنده شدم ....