۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۱, جمعه

من با تو
من با تو
من با تو
من با تو
من با تو
من با تو
من با تو
                 من بي تو
من با تو
من با تو
من با تو
من با تو
من با تو
من با تو
من با تو

۱۳۸۳ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

انگ

فکر مي‌کنم ... فکر که نه ... حس مي‌کنم .... جای تظاهرات همين جور جاهاست ديگر ... وقتي که حسابي کم مي‌آوری ... وقتي که عقل نيم‌بند جزيي-نگرت ديگر جواب نمي‌دهد يا اگر مي‌دهد به دلت نمي‌نشيند .... وقتي که نه حوصله استدلال و سبك سنگين کردن داری،‌ نه مي‌تواني .. آن وقت است "کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران" ... يا اينکه "مولانا از نمازی تا نماز ديگر به سماع مشغول شد" .... اگر راه را بشناسي، شارع را بلد باشي .... جايز است که از معبر تنگ و ترش هم خود را به آبادی برساني .... بلدی طریقَ‌ت را خُب .... مي‌داني با جانت، با خودت چه مي‌کني .... شريعت‌مدار نيستي .... طرقيت‌مداری ... اما،‌ امان از آن دم که باد بوزد و جای پايت را بر خاك با خود فراری دهد ... مي‌ترسي ... از جان خود .. از سرمايه‌ات ... از هرچه داری و اميدوارش بوده‌ای ... از همه چيزت .... ديگر بيراهه امن نيست، گرچه نزديك است ... حرامي دارد زياد... همان جاست که حاتمي‌کيا دلش راضي نمي‌شود حرمت عاشورا را نگه ندارد ... برخود فرض مي‌کني که انگ داشته باشي ... که چيزی را با تظاهرات فرياد بزني ... آرمانت را مي‌خواهي دو دستي بچسبي ... ترك نخورد .. نشکند ... راهی را مي‌روی که همه .... همان که سفارش شده‌ای به آن .. به شارع مي‌رساني خود را که گذر روشن و رفته‌اي است.... آن موقع‌هاست که ذکر آن کُردِ اهل سنت بالای کوه ويس در جوار آرامگاه قَرَن پتك مي‌شود... هر الله-اش ضربتي مي‌شود بر فرقت .... آن موقع‌هاست که ضجه مي‌زني:‌
پس من گوسفند که هستم؟
من کدام حال تو را آينه‌ام؟ ...
خرطومم تورا؟ يا گوش‌ام؟ ...
پيشاني‌ام؟ ... يا پاي‌ام؟ ....

فيل را در تاريکي‌ام؟ ...
تو را در تاريکي جانم چگونه ببينم؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۶, یکشنبه

جل‌الخالق ... باز خواب سينما اسکوپ داشتيم ... هر شب روحك من يك جا مهمان است .... شهر شهرفرنگه ... بيا تماشا کن ... راستش يه کمکي ترس برمان داشته .. آن ته-مه‌ها چه خبراست؟؟ ..... شورش را در آورده‌ايد ... هي هرشب فيلم ... هي‌ هر شب برنامه مي‌گذاريد ... نمي‌گذاريد عين بچه آدم بکپيم ... قديم‌ها که پشت سرهم خواب مي‌ديدم نشانه چيزهايي‌ بود .... نمي‌دانم ... زياد هم بدم نمي‌آيد اين جشنواره جديد خواب هرشبه نيز به همان قرينه به آن نشانه‌های دوست داشتني برسد ...

اما امشب راستش پربدك نبود ... فيلم اولا که دالبي‌ ديجيتال بود از همان‌ها که در مقدمه صدای رد شدن و سوت قطار مي‌گذارند که يعني بله، ما اينيم .... تصويرش هم که عرض کردم اسکوپ بود و آينه ... رنگ‌ها همه همگي شفاف و براق ... گرچه بيشتر لوکشين‌ها کم‌نور بودند ... ولي آی اين انعکاس نور توی کف آب که مي‌شکست خوشگل بود، آی خوشگل بود .... آها نگفتم که ... بيشتر داستان در اعماق زمين مي‌گذشت و تا مچ در آب نيلي و صاف بوديم ... قوری قلعه رفته‌ای؟ نزديك پاوه؟ آب را آن کف ديده‌ای؟ ... يا مثلا با کمي تقريب عليصدر؟ ... يك همچين جايي‌ مثلا .... نمي‌دانم چرا، يعني يادم نيست .. با يك قطار زير زميني با چند نفری که آشنا هم بودند، رفتيم به زير صحرايي در آفريقا!! گفتم که آن زير آب بود و کمي روشن .. ولي ديوارههايش همه کوتاه بودند به قاعده قد آدميزاد .. يعني غار طبيعي نبود ... چيزی شبيه مترو خودمان بود ... کشش دراماتيکي [اگر از روابط بين آدمها :)‌ بگذريم] در اصل از جايي شروع شد که قطار رفت و برنگشت و ما مانديم تا خود را از آن زير به بيرون بکشيم ...

در آخر فيلم من دنبال خبرنگار روزنامه وقايع اتفاقيه بودم تا گزارشي با هم تهيه کنيم که آهای مردم توی جوب و کانال‌های آب آشغال نريزيد ... اين ها صاف مي‌خورد تو ملاج ما که آن پايين بوديم ... و محيط زيست هم البته صدمه مي‌خورد ... بامزه‌اش اين بود که آن تونل زير صحاری آفريقا آخرش باز مي‌شد به همين کوچه و خيابانهای تهران .... جل‌الخالق!

اين هم از فيلم راز بقا - نيمه مستند ... انگار هر شب يك ژانر قرار است ببينيم .... راستي نوبه Scary Movie کي است؟ بدانيم از قبل خُب .... اينقدر هم تماشاچي حق ندارد که بداند؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۵, شنبه

نيمچه سفرنامه به باغچه فرح
چقدر باد بخورد به صورتت خوب است
چقدر دست‌هايت را با گِل بشوری دل‌نشين است
چقدر موهايت را به باد و باران بسپری لوند است

چقدر بازی گل کوچك خوب است
چقدر لايي زدن خوب است

چقدر خواب و قامت روی علف روحاني ست
چقدر کشف راز رويش درخت گيلاس انساني ست

چقدر بوی زغال گرفتن لباس، خود زندگي ست
چقدر لم دادن روی فرش بابا، خود يادگاری ست

تتمه صبح:
چقدر ديکته صحيح کردن حوصله مي‌خواهد
چقدر جواب اينکه چرا زن نمي‌گيری خلاقيت مي‌برد

خواب و رهايي
صبح زودتر بيدار شدم .... نخوابيدن و کسالت را بر دوباره خوابيدن و احتمال ديدن ادامه‌ی خواب وحشتناك ترجيحکي دادم .... اين روح ما هم که به کجاها سرك نمي‌کشد ... آن از پريشب که خوابش ملس بود و آب در دهان پرکن ... اين از ديشب که خواب ديدم سرجلسه کنکور سراسری نشسته‌ام ... همان توی خواب از هرچه ادامه تحصيل بود حالم بهم خورد ... هيچ بلد نبودم و دقيق يادم هست که ساعت شش و نيم امتحان شروع مي‌شد .. من که يک ربع به شش رسيده بودم مي‌بایست رياضي نمي‌دانم چه را از يك کلاسور کم ورق دوره مي‌کردم ... بار اولي‌ بود که نگاهشان مي‌کرد ... مشتق و جذر و انتگرال از سر و رويم بالا مي‌رفت ... نگراني .. اضطراب و دلهره .... آنقدر بالا زد که خواب را بالا آوردم و روی تشك نشستم .... چقدر فرار از مهلکه خوب است .. آخ که چقدر نجات و رهايي ماه است ...

خدايا خواب هم نصيب مي‌کني از خواب‌های پريشب باشد لطفا!


مريم خانم
در غربت، خاك مون‌پليه در برش گرفت ...

ديدار شد همان ملاقات آخر بيست و چند سال پيش .... چای که تعارف کردم، به ندا گفت اگر زهر هم دستت داد بگير و بخور ..

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

ربيع هم آمد

حميدرضا هفته ديگر مي‌رسد .... بيتا هم هفته پسِ آن ...
تو کي مي‌رسي پس؟
اميد ببندم که ربيع آمده ... دلها روشن شده ...
... که تو مي‌رسي از راه؟
ــــــــــــــــــــــــ

اين روزها ...
ياد زمزمه‌های مرتضي بودم همش: ... مدينه شهر پيغمبر ...
زير لب مي‌خواند هميشه ....

هيچ خاکي بوی تو را چون مدينه جانانه فرياد نکرده ...
هيچ آسماني معبر اينهمه طاير چون مدينه نبوده ....
و هيچ سقفي به سحر گنبد سبز مدينه نرويده ...
مدينه مناسك ننوشته حج است ....
زمزم ندارد
اُحد ندارد
سعي و تقصير ندارد
محاضي عرش نيست
ولی ملازم صير است
و اوج سفيدی جانِ حج
ــــــــــــــــــــــــ

بار اول مديری که از آمار فروشم راضي نبود جدول را برايم کشيد .... مي‌گفت مي‌داني که چگونه ولي‌ نمي‌خواهي .... راست هم مي‌گفت ...

d

e

s

i

r

e

No 

Incentive

 

Expel

Yes 

Appreciation

 

Training

  YesNo
  

K n o w l e d g e




The very first time my sales manager; Joel showed this chart to me .... later in the "Organizational Behavior" class, I was introduced to the other versions of the same diagram.

Those days are gone... these days I am thinking that you may expand the same concept to almost everything .... you may just need to tune the definitions .... for example simply replace desire with love and knowledge with agreement .... or you may not even need to change the terms ...

۱۳۸۳ فروردین ۱۶, یکشنبه

قصه‌های آقاجون - ۳
پـُخ يمه ... گـَل اوتور

هـرسال از ممالك عثماني کارگزاراني برای گرفتن خراج به دهي فارس زبان مي‌آمدند. اهالي ده چون ترکي نمي‌دانستند از عهده ارتباط با کارگزاران دولت عثماني برنمي‌آمدند که مثلا تابستاني که گذشت بعلت کم آبي محصول چنداني نداشته‌اند و نمي‌توانند خراج مانند هر سال دهند ... اهالي ده برای تربيت ديلماج، دو نفر را مأمور ساختند تا به استامبول رفته و ترکي ياد بگيرند .. اين دو چون به استامبول رسيدند، خود را در دنيايي نو يافتند ... آنان‌ که از ميانه خاك و بيابان به قلب تمدن آن زمان رفته بودند، آنقدر جذب زرق و برق آنجا شدند که بجای يادگيری ترکي هرچه داشتند خرج الواطي خود کرده با دست خالي به ده بازگشتند .... هر کدام فقط يک لغت فراگرفته بودند ... يکي يادگرفته بود پخ يمه (گه نخور)‌ و ديگری گل اوتور (بيا بشين) ... خلاصه موسم خراج آمد و کارگزاران عثماني‌ از راه رسيدند .. دهاتي‌ها خوشحال و خندان که اين بار ديلماج دارند و با عجله کسي را فرستاند تا پخ‌يمه و گل‌اوتور را خبر کنند .... گل اوتور در حمام بود .... پخ‌يمه را به پيش کارگزاران آوردند و تا از در رسيد گفت : "پخ يمه!" ... کارگزاران برآشفتند که چه شد؟ پخ‌يمه که جز اين لغت چيز ديگری بلد نبود دوباره گفت: "پخ يمه!" کارگزار ارشد که از اين گستاخي بي سابقه برآشفته بود شلاق را به جان پخ‌يمه انداخت ... پخ‌يمه به گريه افتاد و باز هم زير ضربات شلاق مي‌ناليد "پخ يمه .. پخ يمه" و ترک عثماني را جری تر ميکرد ... اهالي ده که چنين شد به دنبال گل‌اوتور به حمام دويدند و که چه نشسته‌ای دوستت همين آن است که کشته شود .... گل‌اوتور خود را شسته و نشسته لنگ حمام را به دور کمر پيچيد و به کوچه دويد و در راه داد ميزد "گل اوتور! ... گل اوتور!" ... کارگزار هنوز پخ‌يمه را کتک مي‌زد که گل‌اوتور رسيد ... دست ترک را گرفت و چندين بار گفت "گل اوتور! ... گل اوتور!" .... آنقدر اين ورد را تکرار کرد تا کارگزار ترک کمي آرام شد و نشست ... از آن به بعد اهالي ده تعريف مي‌کردند که: "اگر گل‌اوتور نبود پخ‌يمه کشته شده بود".