۱۳۸۳ اردیبهشت ۵, شنبه

نيمچه سفرنامه به باغچه فرح
چقدر باد بخورد به صورتت خوب است
چقدر دست‌هايت را با گِل بشوری دل‌نشين است
چقدر موهايت را به باد و باران بسپری لوند است

چقدر بازی گل کوچك خوب است
چقدر لايي زدن خوب است

چقدر خواب و قامت روی علف روحاني ست
چقدر کشف راز رويش درخت گيلاس انساني ست

چقدر بوی زغال گرفتن لباس، خود زندگي ست
چقدر لم دادن روی فرش بابا، خود يادگاری ست

تتمه صبح:
چقدر ديکته صحيح کردن حوصله مي‌خواهد
چقدر جواب اينکه چرا زن نمي‌گيری خلاقيت مي‌برد

خواب و رهايي
صبح زودتر بيدار شدم .... نخوابيدن و کسالت را بر دوباره خوابيدن و احتمال ديدن ادامه‌ی خواب وحشتناك ترجيحکي دادم .... اين روح ما هم که به کجاها سرك نمي‌کشد ... آن از پريشب که خوابش ملس بود و آب در دهان پرکن ... اين از ديشب که خواب ديدم سرجلسه کنکور سراسری نشسته‌ام ... همان توی خواب از هرچه ادامه تحصيل بود حالم بهم خورد ... هيچ بلد نبودم و دقيق يادم هست که ساعت شش و نيم امتحان شروع مي‌شد .. من که يک ربع به شش رسيده بودم مي‌بایست رياضي نمي‌دانم چه را از يك کلاسور کم ورق دوره مي‌کردم ... بار اولي‌ بود که نگاهشان مي‌کرد ... مشتق و جذر و انتگرال از سر و رويم بالا مي‌رفت ... نگراني .. اضطراب و دلهره .... آنقدر بالا زد که خواب را بالا آوردم و روی تشك نشستم .... چقدر فرار از مهلکه خوب است .. آخ که چقدر نجات و رهايي ماه است ...

خدايا خواب هم نصيب مي‌کني از خواب‌های پريشب باشد لطفا!


مريم خانم
در غربت، خاك مون‌پليه در برش گرفت ...

ديدار شد همان ملاقات آخر بيست و چند سال پيش .... چای که تعارف کردم، به ندا گفت اگر زهر هم دستت داد بگير و بخور ..

هیچ نظری موجود نیست: