۱۳۸۶ فروردین ۸, چهارشنبه



در سالی که می‌آید:

خندان خواهم شد.. خندان
دلیر خواهم بود... دلیر
باهنر خواهم شد... باهنر
باحوصله می‌شوم... بی‌تعصب.. بی‌غیض... با شکیب

از زیر آفتاب بودن و چای تازه دمی را مزه کردن
همانقدر لذت خواهم برد که از زیر باران ترد و نرم
جنگل انبوه با علی قدم زدن....
و کنار آن سرو قد کشیده خدا را دیدن...
یا کنار آن پل فلزی دنیا را لحظه خواستن...

من توانگرم... که محبت ببخشم... و دوست داشته شوم
و من قابلم... که ببینم... و نبینم...

من توانای جهان.... مشکل گشای روزگاران
من آنم که آنی ار تو را نبینم مرده‌ام

من زنده‌ام ... تو هستی...
و امسالمان هم باز... با تو مبارک است

۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

برای }

این کفترا داشتن می رفتن }}}}}
که دیدن این کفتره داره برمی گرده {

}}}}} گفتن چه شده؟ چرا این وری می ری پس؟
{ جواب داد: آخه اون ور یه | بود راه نداشت

}}}: اه راستی؟
{ گفت: باور نمی کنین از این { بپرسین

}} گفتن ما بیشتر راهو اومدیم تا ته ته اش می ریم
{{{ گفتن خب صاب اختیارین... از ما گفتن

} اولی یه فکری کرد... ترسید نکنه ملاجش بخوره به | اوخ بشه...
واسه همین به } دومی گفت من نمی یام تو می خوایی برو

} هم بالی تکون داد واسه همشون و گازشو گرفت و رفت
} هیچ وقت هم برنگشت... انگار نه انگار اصلا | بوده....

{{{{{ موندن او زمستون همون جا
{ هم خواست برگرده بره ولی تنهایی ترسید
و باقی {{{ همیشه به فکر } بودن
که کجا رفت؟.. چی شد؟

۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

تا از دهن افتاده تندی بنویسم که: امروز ۸۶/۱/۱ است و از تولد حضرت آدم فقط ۸۵ سال می‌گذرد...

این هم بهانه‌ای برای نوشته‌ای در روز اول سال


---
این دیگه ایهام نداشت که ملت؟ شما ایهامیک می‌خونید... نخونید خب!

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

dastanesh tolaniyeh... vali man safar ro nesfe kare avaz kardam farda sob barmigardam khone... in safar garche 5 rooz pishtar nabood vali yeh goshayesh bud vase man... mesele sibi ke isac ro be fekr bord... ya vane abi ke archimidous ro be "yaftan" andakht.. na on sib dakhil bood dar shenakht e isac na on van kare bood dar yaftan arachmidous.... gahi yeh chizi bayad be adam elham beshe.. khoda vaslilash ro joor mikone khodesh...

saadi nesfe donyaye zaman e khodesh ro gsht.. hafez biroon naraft az shiraz vali..

sale nou hamegi mobarak! garche tekrariye in.. vali nemidoanm chera alan maze dad goftanesh..

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

hamin 2 sal pish ham chenin ghalati kardam... va goftam tekrar nemishe...

baradarm tarif mikard bar avali ke mikhast bere kharej rafte bood pish khoda biyamorey ahmad mohebi.. gofte bood mikham beram safar... porside bood ba ki.. baradaram javab dade bood tanha... ahmad mohebi gofte bood: agha joon man ta sare koche ham tanha nemiram!!! tou in hame raho mikhahi tanha beri...

khoda ahmad mohebi ro biyamorze.. kheyli rast gofte bood....

chiye baba.. pir shodam dige... shakho dom nadare ke... dost nadaram tanhaee ro..

خدا به این فوس-بال عزت و شوکت بیشتر عطا فرماید که بدرد جغرافیمان هم خورد...

هرجا که میروی اسامی برایت آشناست... بیله-فیلد، دورتموند، هانوفر، هامبورگ...

کی گفته فوتبال به رشد علم کمکی نمیکند؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

جایی که علم مدیریت و اقتصاد جواب نمی‌دهد..

می‌گویند میوه‌ی فلان جا ارزان‌تر است... مادرم می‌گوید میوه‌ فروش‌های محل؛ آقا مهدی و عباس‌آقا، دلشان را به این فروش شب عید خوش کرده‌اند.. خدا را خوش نمی‌آید جای دیگری خرید کنیم

می‌گویند گوشت فلان جا بهتر است... مادرم می‌گوید عموغلام همسایه است و چشمش توی چشم ماست.. باید که از او خرید کنیم

می‌خواستم از بیسار جا امسال برایش آجیل عید بخرم... مادرم می‌گوید سر نشاط ۳ تا پسر جوان آجیل فروشی باز کرده‌اند... آن‌بار که رفته بود تافتون بخرد دیده که بیکار و بی‌مشتری نشسته‌اند.. می‌خواهد امسال از این جوان‌ها خرید عیدش را بکند

شیخ حسن یک بار تعریف می‌کرد که قدیم‌ها در همین بازار تهران کاسب‌ها از روی چرخ که میوه می‌خریدند به ازای هر ۲ یا ۳ میوه‌ی خوب و درشت یک دانه خراب و لک زده هم برمی‌داشتند... می‌گفتند خراب و لک و پیس‌دارش را چرخی چطوری بفروشد پس؟

چه شد که آن تهران قدیمی شد این تهران امروز؟

علم‌دانی ما چقدر در آنچه امروز برسرمان آمده سهم دارد؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۴, پنجشنبه




بعضی جاها واسه بچه‌هاشون جشن بادبادک می‌گیرن ... مثل ژاپنی‌ها
بعضی واسه نوجوون‌هاشون جشن چیز می‌گیرن.... مثل آمریکایی‌ها
اما هیچ خری به فکرش نرسیده جشن ترقه بگیره واسه ۱۳ تا ۱۹ ساله‌ها... مثل ما ایرانی‌ها

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه




آوین بیست سال بعد

فکر کن حادثه‌ تکرار شده.. البته نه عین آن.... بلکه چیزی به تناسب سن و قدرت جسمی و روحی یک انسان بیست ساله... رفتار و عوارض دیگر همان نیست... افسردگی... ترحم‌ خواهی... تنفر از زندگی... مقایسه خود با دیگران... عقل معاش اندیش... سود و زیان... ترازنامه... معادلات... محاسبات...

هر چه می‌گذرد.. کودک ما از جامعه و دور و بر خود یاد می‌گیرد که شورزندگی را بدهد و سهمی از زندگی بخواهد..

افسوس

شور زندگی

وقتی گریه آوین به هوا رفت متوجه نشدیم که مچ دستش بوده که موقع چهاردست و پا رفتن پیچ خورده... خیلی زود گریه‌اش تمام شد و یادش رفت که چه به سر دستش آمده..

اما کمی بعد وقتی که با هیجان خواست چهاردست و پا به سمتی برود یادش آمد که یکجای کار ایراد دارد..

می‌شد دیگر ایستاد... ولی به جای توقف آوین تصمیم گرفت روش حرکت را تغییر دهد... از آن لحظه بدون تعلیم و غریزی یاد گرفت که دیگر دستش راستش را برزمین نگذارد... آنرا بالا نگه می‌داشت... برای حرکت اول کف چپ را می‌گذاشت جلو... بعد هیکلش را می‌کشید... و در آخر دو پایش را حرکت می‌داد...

امروز ۳ روز است که گذشته .. مچ دستش کمی بهتر شده.. اما آوین همچنان مثل گربه‌ی شل؛ سه دست و پا راه می‌رود... سرعت حرکتش زیاد شده اما... یاد گرفته به جای کف دست راست،‌ از آرنجش کمک بگیرد... دیشب فرز و تند دنبال عروسکش آن سر اتاق سه دست و پا می‌جهید.. با اسباب بازیهایش سرگرم بود.. دستش دیگر درد نمی‌کرد چون فعلا لازم نبود بر زمین بگذارتش..

شور زندگی یعنی اینکه توقف نکنی..
چرتکه برای هر حرکت نیندازی..
ترحم طلب نباشی..
صبر نکنی تا برایت راه حل پیدا کنند...
دنبال دلت ... عروسک و اسباب بازیت لنگان هم که شده بروی..

زندگی برای هیچکس صبر نمی‌کند... من این را از آوین یاد گرفتم

۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

به سفارش مادرم

گفت جایی برای یادآوری بنویسم:
اربعین.. صبح ساعت ۶ زدیم بیرون... به روال هرسال با حمید و هفته آخر سال برای زیارت رفته‌ها... از شهرآباد شروع کردیم که زمانی باغ پدریمان آنجا بود و هنوز مزار مادربزرگ عزیزمان

کله‌پاچه دست جمعی ... خنکی سوزناک باد معروف شهرآباد... سر خاک ننه‌-جون... از آن موقع‌هایی که یادم می‌آید چقدر ایران بودن خوب است... چقدر دور هم بودن دلچسب است... چقدر خانواده دلبر است... چقدر آرزوهای من کوچک است و دست‌یافتنی... اینجا خانه‌ی ماست و جای شما که دورید خالی‌ست..

-----
این بار دومی‌یست که سفارش شده بنویسم... بار اولش اینجا بود...

روانشناختی مینیمال به سبک ایرانی

دو سئوال اساسی و کلیدی که بعد از مراسم عروسی از هر مهمانی پرسیده خواهد شد:
۱- عروس خوشگل بود؟
۲- داماد چیکاره بود؟

بیت:
دو کس سعی بیهوده کردند و رنج الکی بردند:
آنکس که پول داشت و درس خواند
و آنکه خوشگل بود و بازم رفت و درس خواند

۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

گاهی باید رخت و لباس پلوخوری به تن کنی... گاهی لازم است شلوارت وقتی روی زیلو زبر و برجسته‌ای دوساعت که نشستی، زانو بیندازد...

گاهی باید به خود برسی... مبادی آداب باشی... و مواظب رفتارهایت... وقتهایی هم می‌شود که یلخی شوی... بی‌خیال و آداب و رسوم... نه اینکه بگویم خودت شوی... نه... به اجبار خودت را به طور دیگری.. که شاید هم نیستی مجبور کنی...

این جان آدمی حساس است به خدا... هرطرفش را که می‌گیری از آن سمت با مخ می‌خورد زمین... برای تراش‌ خوردنش خیلی چیزها را باید که تجربه کرد...

باید یک روز که کلید را انداخته‌ای تا ماشینت را روشن کنی و بروی سرکار.. از ماشین پیاده شوی و پیاده گز کنی تا اولین ایستگاه اتوبوس... و همراه آدم‌هایی که شاید آرزو داشتند مثل تو سوار ماشین شخصی‌شان بشوند، پیاده‌روهای شلوغ تهران را دید بزنی..

گاهی باید برخلاف همه استدلاهایی که بلدی... به اولین گدای پررویی که سرراهت سبز می‌شود، یک پانصدی بدهی...

وقتهایی هست که نباید مسواک بزنی... نباید سرجایت بخوابی... یا توی آن زاویه دلخوات... روزهایی هست که نباید ریشت را بزنی... لباس رسمی بپوشی...

شبهایی هست که باید کارهای شبهای قبل و بعد را تکرار نکنی... شام نخوری ولی ظرفهای دیگران را بشوری...

وقتهایی هست که خجالت را بگذاری کنار... صاف بروی تو شکم طرف و بگویی دوستش داری...

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

لیلا باجی

دوستش داشتم... هریک از ما انعکاس خودیم از آنچه بر ما می‌گذرد... و مرگ برای او همچون زندگیش نرم بود و سبک.. آرامش بود... ملس... مثل آفتاب دلنواز پیش از ظهر

دیروز برایم تلنگر بود... که زندگی در نزدیکی ما چه زیباست... و یا زندگی زیبای ما چه نزدیک است

۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

داستان زندگی

اسمش را می گذاریم حسن تنبل ترکیه و یا ... چه فرقی می کند حالا؟

این حسن تنبل یا هر چیز دیگر...همیشه صبحها پای راستش را می آورد بالا سر عادت... و جوراب را می‌کشید تو سرش .. یعنی کف پایش -‌ها... یک روزی نمی‌دانم کی... تصمیم گرفت اول جوراب پای چپش کند و بعد آن لنگه دوم را پای راستش....

کلی از این تصمیم خودش هم خوشحال شد.. چون آی-کیو زده بود یک.. دوم اینکه بلاخره آدمیزاد تفریح و تنوع هم لازم دارد... همش که نمیشود کار..

فردا صبح که خواست جوراب پای چپش کند به فکر افتاد ای دل غافل ... حالا کدام لنگه جوراب را اول بردارد؟

چون به نتیجه نتوانست برسد... بین لنگه‌های جوراب ۱۰... ۲۰...۳۰... ۴۰ کرد و جورابی که نوک شصت راستش یک وجبی درازترش کرده بود کرد راست کرد تو پای راستش سر عادت.. بعد یادش آمد از دیروز دیگر قرارشان عوض شده و پای چپ باید اول جوراب دار می‌شد نه پای راست...

حالا دوراه داشت یا اینکه جوراب را درآورد و از اول بین دو لنگه ۱۰... ۲۰... ۳۰... ۴۰ کند بعد آن لنگه‌ی برنده را پای چپش کند... راه دوم این بود که همین جوراب شانسی را درآورد و یه راست بکند توی پای چپ ... این رفیق ما به راه حل سوم که بی‌خیال شدن انتخاب لنگه جوراب بود دیگر فکر نکرد... یا فکر کرد اگر به آن هم بخواهد فکر کند قضیه خیلی پیچیده‌تر از اینی که هست می‌شود....

کمی بعد به فکر افتاد که آدم خوب نیست اینقدر این‌دست و اون‌دست کند... بهتر است ساده بگیرد کار را.. و همین جوراب را درآورد بگذارد یک گوشه‌ای که با آن لنگه دیگر قاطی نشود... بعد هم برای اینکه همان کار دیروز را تکرار نکرده باشد بیاید و بین دو پایش یکی را ۱۰... ۲۰... ۳۰... ۴۰ کند که کدام آن لنگه را به سرکند حالا...

خدا را شکر که از خودش نپرسید اول از کدام پا شروع کند... پای راست شد ۱۰ و پای چپ شد ۲۰... دوباره پای راست شد ۳۰... و پای چپ ۴۰... داشت می‌رسید به ۵۰ و ۶۰ که دید عجب خنگی‌ست....

خدا را شکر کرد که به ۱۰۰ نرسیده هنوز... آخر کدام آدم عاقلی بین دو تا پا ۱۰... ۲۰... ۳۰... ۴۰ می‌کند؟؟؟ اتل-متل باید می‌کرد از اول..

نشست روی زمین دو پایش را دراز کرد ... شعر اتل-متل را با روایت‌های "یک زن کردی بستون" و "یک زن هندی بستون" خواند ..

دلش می‌خواست یک زن شیرازی می‌گرفت ولی الان خیلی سرش شلوغ بود ... گذاشت وقتی جورابش را پوشید...