۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

به سفارش مادرم

گفت جایی برای یادآوری بنویسم:
اربعین.. صبح ساعت ۶ زدیم بیرون... به روال هرسال با حمید و هفته آخر سال برای زیارت رفته‌ها... از شهرآباد شروع کردیم که زمانی باغ پدریمان آنجا بود و هنوز مزار مادربزرگ عزیزمان

کله‌پاچه دست جمعی ... خنکی سوزناک باد معروف شهرآباد... سر خاک ننه‌-جون... از آن موقع‌هایی که یادم می‌آید چقدر ایران بودن خوب است... چقدر دور هم بودن دلچسب است... چقدر خانواده دلبر است... چقدر آرزوهای من کوچک است و دست‌یافتنی... اینجا خانه‌ی ماست و جای شما که دورید خالی‌ست..

-----
این بار دومی‌یست که سفارش شده بنویسم... بار اولش اینجا بود...

۱ نظر:

ah گفت...

کاش منم
...