۱۳۸۲ اردیبهشت ۷, یکشنبه

هر چي بيشتر ميگردي موارد هماهنگي حرف و عمل را كمتر مي‌بيني..

گروه متاليكا با شعرهاي آنچناني و سبك جديد موسيقي خود مدام شعار عصيان و طغيان بر عليه نظام حاكم بر جهان را ميدهد ... وقتي منافع حاصل از فروشش با همه گير شدن خدمات شركتي به نام نپستر بر روي اينترنت به خطر مي افتد دست به دامان همان نظام حاكم و همان قوانيني ميشود كه تا روز قبل دستمايه آهنگهاي آدم فريبشان بود ... دادگاه و وكيل مدافع [صد البته از نوع گرانقيمتش با كت و شلوار و كراوات و نه زير پيراهني كه آنها روي سن به تن ميكنند] به كار مي‌آيند تا عشاق سينه چاك محصولاتشان را اول بخرند بعد به مجموعه سرمايه داري و سازوكار جامعه (فقط) فحش بدهند...

اين داستان با دوسال با تاخير نوشته شد

۱۳۸۲ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

... يك سال بزرگتر شديم و به كلاس بالاتر ميرويم ...

ياد گرفتيم بنويسيم دوست بخوانيم همه ..
يادمان دادند بنويسيم محبت بخوانيم بي محاسبه ...
ياد گرفتم كه راه بروم بي هراس .. بي واهمه ..
جلد عوض كرديم ... پوست انداختيم ..
مرديم ... زنده شديم

به دين كوي راه هر گدايي نيست
اول از مقام گذر ميپرسند تو را
بعد از بن بست دل شوريده ات

چه مردني بهتر از مردن در بهار
چه باشكوه تر از عاشق شدن در بهار
چه خيال انگيز مردن براي عشق
و چه حس خوبي كه قابل بدانند تورا

و حتي در آن شركت خصوصي كشتي به آب اندازي ... يادم نميرود با گروه انگليسي رفتيم به نمايشگاه ... كه نمايشمان بدهند يا نگاهمان را نوازش دهيم .... كار حرف بالا گرفت و غروب داشت مي‌آمد و من دل توي دلم نبود ... من دلم پيش تو بود آنروزها ... هرزه‌اش نكرده بودم ... گوشم ديگر نميشنيد كه چه ميگويند ... گروه انگليسي را با آن كت و شلوار سورمه‌اي راه راهشان و كيف چرمي كهنه شان سپردم دست طرف ايراني ميزبان ... با عجله زدم بيرون كه به تو بگويم سلام ... همه جا غلغله بود و همه سر درگم .... خودم را با آب حوضي ساختم و روي چمنهاي نمايشگاه جايي كه كمتر در ديد باشد برايت قامت بستم .... يادم مي‌آيد كه يك بار هم توي شركت سفره كاغذي روزنامه پهن كردم و غذاي دلم را آن گوشه دفتر خوردم ... همان شد كه صدايم كردند كه متاسفانه ساعات كاري ما اجازه همكاري با شما را نميدهد .... و من چه خوشحال شدم كه جان!! حداقل يك بار هم كه شده براي تو چيزي از دست دادم ... كاش جانم بود ... كاش بيشتر بود ... ولي فقط پنچ هزار تومن بيشتر نبود ... گفتند حسابمان ميشود اينهمه ... برويد وصول كنيد ... گفتم باشد خودش با من حساب دارد ... پرداخت ميشود نگران نباشيد ...

چرا w318؟

w زواياي خشن دارد ... 3 هم همينطور .. همان است چرخي زده و به پهلو دراز كشيده ... نه 7 دارد نه 5 ... يك دارد و سه كه حرف اولند و بس بيعلاقه به تجزيه و تقسيم ... بس بيحسند به ديگر اعداد ... ولي يك اين ميانه آيينه است ... هركس بر او عرضه شود خود را بيند ... نه كم نه زياد .. مگر در جمع او حاضر شوي كه تو را يك مرتبه ارتقا دهد .. و هرچند بار كه تو را به جمع خود پذيرد تو را عروج دهد .. تا بينهايت ... حدي نيست ...

از اينها كه بگذريم w318 شماره كارمندي منيست كه هيچگاه دربندي نبودم تا قبل از وي ... بيشتر هر چه بود كار بي‌جيره و مواجب بود ... دربند شماره و فيش حقوق نبود ... خالص بود ... هم در آن كارخانه جاده قديم كرج .. كه مرتضي آشنايم كرد و همه چيزرا سوزاند .. هم در آن موسسه تحقيقاتي پتروشيمي ... هم در آن شبهاي سفر به مشهد و شيرازو اصفهان با جماعت شيعه هندي و پاكستاني و آمريكايي و آفريقايي ... [ياد آن چادر سفيد كه مادر دوخت براي دختر كوچولوي آمريكايي سياه پوست تازه مسلمان شده بخير .. دندانهاي مرواريدش و چهره سياه و مشعشع اش] ... و حتي در آن شركت خصوصي كشتي به آب اندازي ...

حالا با اين شماره من پول ميسازم ... اگر زير اين شماره كسي چيزي بفروشد ... فيش حقوق من بالا ميرود .. مثل همان يك ... هر يكي كه جمع ميزنند به حقوقم، همان يك را كم ميكنند از دلم ... نازلم ميكنند .... و چه جنگيدم من ... و چه شكستي كه نخوردم .... در يك سال دروغ يك عمر را جبران كردم ... خوب شد كه ديدم چه دريده است بازار ... و چه بي شرف است كسب غير حلال ... خوب شد فقط نرفتم دانشگاه كه روزبه و حميدرضا و مرشد و احسان و تيمور و حسن و شاداب را ببينم ... خوب شد رفتم سر كار تا دنيايشان را از نزديك بو كنم تا Allen و Greg و Steve و Sue را هم ديده باشم .. تا بگويم شماره دانشجوييم 200068848 است ولي شماره كارمنديم w318

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱, دوشنبه

ديشب ملت بلند شدند براي "ابي" هلهله كردند وقتي آهنگ خليج فارس را خواند ... من عاشق صداي ابي هستم و توقع هم ندارم ابي سياست مدار باشد يا هر حركتي كه ميكند درست .... ولي از مردم متعجبم ... كه ابي چه توضيحي درباره مسايل كنسرت دوبي داد كه همه چيز براي همه روشن شد و در مقام احترام سرپا ايستادند .... ايشان فرمودند .... "عده اي ميخواستند سر اين آهنگ منو دار بزنند .... ولي علاقمندانم درست ۱۸۰ درجه مخالف اونچه كه اونها ميخواستند فكر كردند ..." و با همين جمله همگي دست زدند ... من از ابي ايرادي نميگيرم ... ابي خواننده بسيار دوست داشتني ست ... و لزومي هم ندارد به نحله فكري خاصي وابسته باشد يا هم-دم من باشد و اصولا يك خواننده خوب را به صدايش ميشناسند و به شعرهايي كه ميخواند و به موسيقي آن .... نه به طرز فكر سياسي ايشان ... اما مردم ما با "همه" خوبند و با "همه" بدند بي دليل ... به دوست بغل دستيم گفتم خواندن آهنگ خليج فارس توي ونكوور به گفتن "مرگ بر شاه" روز ۲۴ بهمن سال ۱۳۵۷ ميماند .... دوستم گفت مردم به خاطر صداي ابي بود كه بلند شدند و دست زدند و نه توجيهات ايشون .. و من در تعجبم كه چرا فقط همان يك آهنگ آنطوري تحسين شد ...

"مُرشد" دوست بنگلادشي من اهل سنت است .. از من سئوال زياد مي‌پرسد درباره همه چيز و بيشتر از همه درباره شيعه ... كما اينكه ميگويد از ديد اهل تسنن ما شيعيان شاخ و برگ به دين بسته‌ايم، ولي گوش ميدهد اگر توضيحي هست بشنود ... وقتي جوابي مي‌شنود نميرنجد .. به اينترنت رجوع ميكند .. با دوستان ديگرش مشورت ميكند .. فكر ميكند .... و به رويم لبخند ميزند ... نه به آساني ميگويد "نه" ... و نه به راحتي ميگويد "آري" ...

۱۳۸۲ فروردین ۲۹, جمعه

سيـصد گلِ سرخ و يك گل نصراني
ما را ز ســـرِ بريـده مي‌ترسـاني؟
ما گر ز سـرِ بريـده مي‌ترســيديم
در مجلسِ عاشـقان نمي‌رقصيديم

نوشتم ...ولي بعد پشيمان شدم ... كه؟ من؟ كه هم از سر بريده مي‌ترسيم، هم در مجلس عاشقان نمي‌رقصيم، هم گل نيستيم ... چه برسد به سفيدش ... حداقل امشب نيستيم .... شايد فردا شبي شديم .... كاشكي آدم بشويم ....

جمع نشانه دوريست ... فرق تو با شماست ... و چه دورم امشب از خودمان ...

۱۳۸۲ فروردین ۲۷, چهارشنبه


--_--

ديشب بدترين كابوس عمرم را ديدم .... بدترين چون شر كثير بود براي همه ... قبلها كه كابوس ميديدم خودم در خطر بودم يا كسي كه دوستش دارم ... ولي اينبار يكي دو نفر نبود ... خطري بود براي همه ... ايران جنگ شده بود و توپخانه از چپ و راست شهرهاي مرزي را ميكوفت ... احساس بيچارگي و لاعلاجي كردم آن وسط ... دم سحر كه بيدارشدم از خودم پرسيدم چرا من اين خواب را ديدم؟ .. زياد خورده بودم؟ ... نشانه اي بود؟ ... من باعث اين جنگ نكند كه شوم .... احساس عجيبي است اينجور مواقع فكر ميكنم من مقصر بوده‌ام آثار رفتارهاي ناهنجار من است كه به لباسهاي زننده خودش را به من مينمايد ... حس ميكنم اگر آن روز فلان كار را نميكردم شايد امروز جنگ نميشد ... شايد عجيب باشد ولي دنيا در كنش و واكنش است ... اگر تمامي احاد بشر مراقبه داشتند .. آيا جنگي ميشد؟ خوني ميريخت ... يا دلي ميشكست؟ حاشا و كلا

۱۳۸۲ فروردین ۲۴, یکشنبه



حلقه هاي فيلم را خوش است آن پايين

Powered by audblogaudblog audio post

بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد
از يار آشنا سخن آشنا شنيد

اي شاه حسن چشم به حال گدا فكن
كاين گوش بس حكايت شاه وگدا شنيد


سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد


يا رب كجاست محرم رازى كه يك زمان
دل شرح آن دهد كه چه گفت و چها شنيد

Feb 24, 2003

۱۳۸۲ فروردین ۲۳, شنبه

و السلام علي يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا - مريم ۳۳

و سلام (خدا) بر من، در آن روز كه متولد شدم، و در آن روز كه مى‏ميرم، و آن روز كه زنده برانگيخته خواهم شد!

دوباره زنده شدم ....