۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

سال گذشت... و برای همه ما یک ردی از خود درشت تر از سالهای قبلترش شاید گذاشت و رفت... سالی که بیش از هرچیز در آن از خدا امید هر روزه می‌خواستم.. امید: هم برای خود و هم برای دیگران... سال کجدار و مریزی بود که نباید از حق بگذرم که درکنار همه آنچه گذشت و سخت‌اش کرد سالی بود که برای خودم هم سال برکت شد و هم فراوانی و هم سال عاطفه...

برای من سال ۸۹ می‌دانم سال تجربه‌های نو است و سال تغییرات بنیادی... برای شما هم این سال نیامده را سال تجربه‌های خوش نو.. و تحولات مثبت و شاد آرزو می‌کنم...

شاد باشید
و در پناه حق

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

فال امروزم:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

گاهی به سادگی یک لبخند است
و اوقاتی به طراوت یک قطره باران
ساده می‌آید و پیش می‌رود
اتفاق می‌افتد و می‌خرامد
مثل حرکت آب در رود
مثل دمیدن جان در تن
مثل نقش تو در زندگی من

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

انگار هرکدام ما یک گل خام‌ایم یا یک تنه درخت در دست‌های روزگار و به تعبیری بهتر در پنجه‌های خود.. می‌تراشدمان و می‌تراشیم‌اش.. و شکل می‌گیریم.. و شکل می‌دهیم به خودمان و شکل می‌دهیم به دیگرانِ مان.. و دیگرانِ دیگرانِ مان... نقش‌ ما شاید همین نقشی است که می‌سازیم از خودمان.. برخی خوبتر.. برخی زیباتر.. برخی خوش‌تر... بعضی گشاده‌تر... و قوام می‌یابد این گلِ خام و نضج می‌گیرد این عصاره جان... از شکلی به شکلی در می‌آییم... شکل‌ها به خود می‌گیریم... آخر همان گلِ خام‌ایم.. و گاهی که از خامی در‌آییم، مستعد می‌شویم برای شکستن.. و شکل غریب و تیز یافتن... گِل در دستان روزها ورز می‌یابد... و در پنجه‌های ما شکل... ریخت می‌گیریم... از هیکلی یک پارچه و بی شکل و بی زاویه نگاه می‌کنی که یک روز دست درآمده.. و یک روز پایی کشیده شده و روزی تنه آدمی نقاشی... روز دیگر سر و چهره و اندام‌های بعدی بارز می‌شوند... و جلوتر که می‌رویم لب و دهان و دندان و ابرو و چشم و گوش... و چونکه صد آید چشم و کمان ابرو هم پیش ماست.. و این چشم و ابرو که آمد خط می‌کشد برایت که هشدار! بپرهیز ...و یا نترس و دلدار باش! باقی روایت روزمرگی است که امروز سفر بود یا حضر یا حضور بود یا غیبت... که جمع بودیم یا مفرد.. که داشتیم و لبریز یا نداشتیم و سرشار... همه‌ی همه‌اش یکی است... گذر است و تکرار... و آن گِل است که هی قوام می‌یابد و هی ورز می‌خورد و هی نضج می‌گیرد و هی برایت چشم و ابرو می‌آید...

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

سیزدهم ژانویه و حالا هم سیزدهم اسفند
جل الخالق

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

ای گذر زمان
از ما چرا نمی‌گذری؟