انگار هرکدام ما یک گل خامایم یا یک تنه درخت در دستهای روزگار و به تعبیری بهتر در پنجههای خود.. میتراشدمان و میتراشیماش.. و شکل میگیریم.. و شکل میدهیم به خودمان و شکل میدهیم به دیگرانِ مان.. و دیگرانِ دیگرانِ مان... نقش ما شاید همین نقشی است که میسازیم از خودمان.. برخی خوبتر.. برخی زیباتر.. برخی خوشتر... بعضی گشادهتر... و قوام مییابد این گلِ خام و نضج میگیرد این عصاره جان... از شکلی به شکلی در میآییم... شکلها به خود میگیریم... آخر همان گلِ خامایم.. و گاهی که از خامی درآییم، مستعد میشویم برای شکستن.. و شکل غریب و تیز یافتن... گِل در دستان روزها ورز مییابد... و در پنجههای ما شکل... ریخت میگیریم... از هیکلی یک پارچه و بی شکل و بی زاویه نگاه میکنی که یک روز دست درآمده.. و یک روز پایی کشیده شده و روزی تنه آدمی نقاشی... روز دیگر سر و چهره و اندامهای بعدی بارز میشوند... و جلوتر که میرویم لب و دهان و دندان و ابرو و چشم و گوش... و چونکه صد آید چشم و کمان ابرو هم پیش ماست.. و این چشم و ابرو که آمد خط میکشد برایت که هشدار! بپرهیز ...و یا نترس و دلدار باش! باقی روایت روزمرگی است که امروز سفر بود یا حضر یا حضور بود یا غیبت... که جمع بودیم یا مفرد.. که داشتیم و لبریز یا نداشتیم و سرشار... همهی همهاش یکی است... گذر است و تکرار... و آن گِل است که هی قوام مییابد و هی ورز میخورد و هی نضج میگیرد و هی برایت چشم و ابرو میآید...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
gol mimoonin ishallah
:)
با خوندن این پست دمی مقیم کارگه کوزه گران خیام شدیم و خیلی چسبید!!
ممنون که این جام رو بفرما زدین.
ارسال یک نظر