۱۳۸۳ مرداد ۹, جمعه

خب ... حتمي يه مرگيم هست که اينجوری مي‌نويسم.

بازی جوانمردانه - Fair Play
بخش دوم

بسيار خوب ... همه چيز برای يک زندگي آسوده آماده است ... انساني که عقل-مداری را به اصول منسوب به ماورای طبيعه ترجيح داده و ديگر دغدغه اين را ندارد که از کجا آمده و به کجا مي‌رود ... برای نسق و نظم امور هم حقوقدانان نشسته‌اند و اصول کلي حاکم بر جامعه‌ی جديد بشری را وضع کرده‌اند ... اين اصول کلي و اين نشست‌ها که ذکرشان رفت در اطاق‌های دربسته شکل نگرفتند ... بلکه به تدريج صيقل خوردند ... هرجا که انقلابي شد و جنگي درگرفت ... کارگران اعتصاب کردند و يا هرجا حقي ضايع شد، بشر چيزی آموخت و به گنجينه‌های قبلي خود افزود .... و يا چيزی از آن کاست ... گاهي تغيير ماهيتي را لازم دانست ... اما آنچه باقي‌ ماند و رسوب کرد ساختار حاکم بر وضع و بسط اصول و قوانين بود ... يعني نگاه عاقلانه‌ی جمع-پسند ... همان خرد جمعي ...

تنها يک مشکل باقي مي‌ماند: چگونه انسان را ملزم به احترام به خرد جمعي و مجبور به رعايت اصول ناشي از آن بايد کرد؟ .... عقل، اصالت را به سود و لذت در اقتصاد و اخلاق مي‌دهد ... چرا بايد بشر عاقل که منطق و بينه‌اش حکم به ضايع کردن حقوق ديگران،‌ کشتن ديگران، بهره کشي از ديگران مي‌دهد، خود را با رعايت قانون محدود کند؟ ... چرا بشری که راه رسيدن به هدف را مي‌تواند از طريق برخي وسايل نزديک کند، به صرف تناقض اين وسايل با مطلوبيت جمع، خود را بي‌نصيب از مواهب آن اهداف کند؟ ... خوب پاسخ بسيار ساده‌اش اين است که نمي‌کند اگر بتواند ... نه تنها انسان عامي که همان قانون‌گزار هم مستثني نيست وقتي نوبت نمايش او مي‌رسد ... مگر اينکه چيزی جز عقل اين ميانه به کار گرفته شود .... مگر اينکه انسان به باور دروني و اعتقاد قلبي بر رعايت قانون برسد ... چيزی فرای عقل ... برخلاف روش عقلايي که قوه‌ قهريه را ضامن اجرايي قوانين جهان شمول (Universal-Rules) خود قرار داده، رويکرد سنتي و ملهم از باورها به اعتبار وجود ناظر داخلي (وجدان) اصالت را به ارزش‌ها(Values) بخشيده است ...

در طرح قانون جهان شمول،‌ تعدادی رفتارها خوبند و مقابل هم بايد از بروز برخي ديگر از رفتارها جلوگيری کرد .... و برای ارتکاب آنان هم مجازاتهايي‌ در نظر گرفته شده ... اين اصول و رفتارها اما در طول مدت تغيير مي‌کنند .. روزی گردن زدن مجرم نص صريح قانون بود، و رابطه دو هم‌جنس در دسته بيماريهای رواني طبقه‌بندی مي‌شد ... زماني بود که ريش سفيدان عرب جاهلي قبل از جنگ حکم به زنده‌ بگور کردن دختران خردسال قبيله مي‌دادن ... زماني هم رسيد که ازدواج دو هم‌جنس از معافيت‌های مالياتي و قانوني برخوردار شد،‌ و والدين درصورت بدرفتاری با فرزندانشان به حکم دادگاه خانواده از سرپرستي آنان محروم شدند ... دستاوردهای بشر قرن بيست و يکم بيشمارند ... و برای هريک از آنان که چه هزينه‌ها که انسان نپرداخته است ... همين تقليل ساعات کارکارگران به سي و چند ساعت در اروپا (چهل ساعت در کانادا، چهل و چهار ساعت در ايران)‌ چه اعتصابات، بيکاری‌ها، بي‌خانماني‌ها و کشته‌شدن‌ها را از سر گذارنده تا به انسان خوشبخت سال ۲۰۰۴ ميلادی دو دستي تقديم شود ...

در مقابل، قانون در طرح اصالت ارزش همه چيز را روشن و صريح نمي‌گويد ... مکاتب اعتقادی اصول ارزشي از پيش تعريف شده‌ای دارند که احترام به آنها سنگ بنا و جزء لاينفک قبول و تشرف به آن ارودگاه‌ ست .... اين روش انعطاف‌پذير و قابل تطابق با دوره‌های مختلف زندگي بشر اما از يک آفت هميشه رنج مي‌برده و آن تلقيات متضاد و ادراکات متناقض از يک حکم کلي‌ست ...

باز هم ادامه دارد ..... اه

۱۳۸۳ مرداد ۷, چهارشنبه

بازی جوانمردانه - Fair Play

چه تماشاگر جدی فوتبال باشيد چه نه، اصطلاح بازی جوانمردانه را شنيده‌ايد ... البته بازی جوانمردانه به فوتبال منحصر نمي‌شود ... ولي از آنجا که دستمال کاغذی کلينکس است و آبگرمکن ديوترم و نوشابه کوکا، ورزش هم شده فوتبال ...


Picture courtesy of Hamidreza and Hadi - Goat Mountain, BC

از دوره رنسانس به اين طرف در اروپا سعي براين شد تا همه چيز را عقلايي‌ کنند و خرافات و تعصبات ديني را بزدايند تا بلکه بشر لجوج و خودمحور و تسليم تعاليم تحريفي کليسا انساني‌تر به اطراف خود نگاه کند، در اين کشاکش شالوده و بنيان فکری انسان اروپايي دستخوش تغيير شد و شايد از آن طرف پشت بام غلتيد چرا که در نگاه نوين، عقل و منطق همه کاره و تمايلات فرقه‌ای و مذهبي و آموخته‌های ديني کم کم هيچ‌کاره شدند ... بشر از روزی که تاريخ به ياد دارد هيچ ‌وقت برای سهم‌ بری و تقسيم مواهب به گفتگو و مباحثه اکتفا نکرده است .... و اين نه از آن رو که با منطق بيگانه بوده يا از استعداد درک براهين عقلي بي‌بهره ... دليل غايي [و البته کافي برای فهم] همان زياده خواهي و تفوّق طلبي‌ست که اگر نبود شايد بشر ِ بي توجه، هدف و حظي برای ادامه زندگي نمي‌شناخت ....

تناقض از همين جا مايه مي‌گيرد و قوام مي‌يابد که در جوامع نوانديش بعد از قرون تاريک وسطي که عقل بايد حاکم باشد و اخلاقيات هم يکي از توليدات منطق لحاظ شده است، چطور مي‌توان انساني را که تعقلش مي‌گويد بتاز و فربه شو مهار زد؟ ... چگونه مي‌توان خرد را داور عقل قرار داد؟ ... خرد يا حکمت به تعبيری آن است که هم قوه‌ی ادراک عقلاني و هم تمايل و حس ِ پاک انساني بر آن متفق‌القول باشند ... يعني آني که هم دل و هم عقل بپسندد... از اينجا بود که علم حقوق نوراني شد و کاربردی ... اگر پانزده سال جوانتر بودم، حتما حقوق مي‌خواندم ... هيچ جامعه‌ای بدون حقوق‌دانان دلسوز و آگاه روی آسايش و خوشي نخواهد ديد ... مهندسين و پزشکان گرچه لازمند ولی تنها هنری که از آنان برمي‌آيد اجرای آني است که بايد .... و همين جا مشکل بزرگ ما رخ مي‌گشايد، که اگر چنين نبود با اين انبوه امکانات انساني و مادی به‌القوه، اينقدر کميت‌مان در دنيا لنگ نبود ... بگذاريد تعبیری را که برای مهندسين دارم [و چند بار مز-مزه کرده‌ام که بگويم يا نه] اينجا بياورم تا اين اختاپوس خفه‌ام نکرده است ... مهندس چيزی نيست جز يک کارگر باسواد (بخوانيد عمله باسواد ... چون خود از همين قماشم، اميدوارم مهندسين عزيز بر اين تشبيه من خرده نگيرند) ... به زعم من کسي در موضع حقوق‌دان است که مي‌تواند مصدر تمامي تغييرات بنيادی و اصلاحات اساسي‌ شود ... او راه گشاست ... نمي‌خواهم بگويم چون مصدق و گاندی حقوق‌دان بودند آن کردند که مي‌دانيم .. ولي برای ترسيم چهره بهتر ايشان نبايد از جايگاه اجتماعي و منزلت اعتباری آنان غفلت کرد .... بگذريم ..... در مقابل عقل جزيي‌نگر و چرتکه-انداز آحاد مردم که اغلب در تعارض با يکديگرند، چه چيز مي‌تواند ضامن سلامت جمع و تأمين منافع حداکثر مجموع با توجه به انصاف و رعايت حال تمامي اعضا‌ء باشد؟ پاسخ خرد جمعي‌ست .... چيزی که بارها در منشورهایي چون حقوق بشر يا قوانين اساسي ممالک مختلف تبلور يافته ... اين خرد جمعي که مؤلفه اساسي آن هم عقل است مورد تأئید عقل-گرايان و اقبال منطق-پسندان بوده و هست ... تمامي مساعي اين چنين جوامعي نيز برای تقويت و تحکيم آن بسيج شده و مي‌شود ...

ببخشيد جريان سيال ذهن مرا دارد به ترکستان مي‌برد ... شايد همين هم بايد مي‌شد ... فقط اجازه بدهيد از افکارم کمي فاصله بگيرم ... آقا يقه را ول کن!


ادامه دارد.....

۱۳۸۳ مرداد ۵, دوشنبه

India, Lima, Oscar, Victor, Echo, Uniform

You are free to go, free to settle, or free to stay.
When you said goodbye, I urged none to utter, or to say.
No one ever loved you more, no one will, no one dare.

Diving in my lexicon behind your exodus,
for you took not your memoir, but our clay.
That was the definition of love:
You let her go, and wish her all the best as today.


Azizam!

Remember: India, Lima, Oscar, Victor, Echo, Uniform

This is just to let you inform:
I am in shape ...
I am in verve ...
I am in form.


-----
For Phonetic Alphabets see this page.

India - Lima - Oscar - Victor - Echo - Uniform

۱۳۸۳ مرداد ۳, شنبه

Ellipsis

When Orkut asked what my passion is, with almost no doubt I scrabbled ellipsis .... for me ellipsis is more than just giving a pause or unwillingness to continue a discussion or bringing more similar examples -the same functionality as in "et Cetera"-  ... for me it is a style of writing ... giving the reader a chance to fill in the blanks ... to get involved and to be more assertive in her reading .... Long Live Ellipsis ....


يکي مي‌پرسيد سند حرفهايت چيست؟ ... حرفهايی که به‌شان رسيده‌ام مأخوذ از منبع مستقيمي نيست ... اصولا من آدم تنبلي در مطالعه هستم، برای همين هم امسال از نمايشگاه کتاب، فقط چند جلد کتاب کودک برای برادرزاده‌هايم خريدم ... سال پيش که به دوست کتاب‌خوانم از سر صدق در رفاقت مي‌گفتم که من کتاب نمي‌خوانم و علمم لدني(!!!!!) است،‌ گمان مي‌بردم که گفتن حقيقت خوب است اگر چه برعليه تو باشد ... بعدها متوجه شدم که آن دوستم اين حرف مرا به حساب قيافه گرفتن من گذاشته؛ و بعدتر تازه شنيدم که چيزی به اسم "علم شهودی" وجود دارد که عده‌ای[از مصاحبه با ابوالفضل جليلي] با آن شناخته مي‌شوند...

۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه

يه عالمه حرفه ... کدومشه بگم که نسوزونمت ... که پشيمون نشم فرداش از غصه .... دنيا پر درده .... کيه که ندونه ... قسمتي ماهم اينطوری بود ... هرکي درد نبيه اصلن نامرده ... وصله ناجوره وسط اين همه دل شيکسته ... هرکسي يه جوريشو ديده ... اونا که فهميده‌ترن اينجا گير نکردن ... اونا که بي‌تجربه بودن خُب خيلي جز زدن ... زمونه آدمو پوس-کلفت مي‌کنه .. ولي اون زير ميرا جونت نرمِ نرم، تازه‌ی تازه، ميمونه تا اگه غيرت هنوز يه کور سويي‌ بزنه باز دلت آشوب بشه با ديدن اين همه چشمای گود افتاده ... دلای ترکيده ... صورتای تکيده ... آره قربونت برم ... نطق نزدنمون از پوس کلفتي‌مونه ... اشک چشمون از اين دل بي‌صاحابه ... حسابشون هم جداس ... دنيا کارش بايس يه جوری‌يا بگذره ديگه ...

سرتو بگير بالا ... بزا خدا لبخندتو ببينه

جهان بيني‌ به چه دردی مي‌خوره؟

ديگه گفتن نداره ... هرکسي ممکنه ناخوش باشه و از روزگار دلگير ... فرقي هم نمي‌کنه که دکتره يا کم‌سواد ... پولش از پارو بالا ميره يا به نون شبش گرفتار ... اين هم ديگه همه قرقره کردن که پول خوشبختي نمياره ... ولي نمي‌گن که بابا جان پول که مي‌تونه بدبختي‌يا رو دور کنه .. اما خُب پول و عقل معاش کافيه؟ خيلي‌ها رو من مي‌شناسم که شيش تا مدرک دارن ... رفتن دنيا رو هم چرخيدن ... کلي جاها رو ديدن ... تجربه کردن ... اما حالا که موقع ثمردهي‌شونه،‌ پاک بريدن ... چرا؟ اينا تا ديروز که کمتر مي‌فهميدن، کمتر هم قاط مي‌زدن ... دل‌شون اندازه مغزشون گنده نشد ... مي‌دوني ... واسه اينکه بری جلو درسته پول مي‌خوای، ... سرت‌هم بايس تو حساب باشه ... عقل‌تم به کارت برسه ... ولي اصل کارش مي‌دوني چيه؟ اين که حس و حال جلو رفتن هم داشته باشي ... چيزی که هيچ جا يادت نمي‌دن ... مي‌سپرنت به امون خدا ... خودت اونقده دور خودت مثه مار مي‌پيچي تا يه فرجي بشه ... يا از زور و اجبار اهل وعيال و گردوندن زندگي مي‌يوفتي تو گرداب روزمرگي که خودت هم حاليت نمي‌شه کجا ميری و چي مي‌کني ...يا قوه مال‌دوستي ميشه محرکت (اون هم يه جور نيگاه به دنياس) ... يا اگه حق انتخاب داشته باشي‌ چشات فقط گرد ميشه ... ميگي که چي .. آخرش که چي ... اوني که شور و حالو تو آدم زنده مي‌کنه اينه که جواب سئوالای اساسيت داده بشه .... اينکه واسه هر تناقضي که به ذهنت مي‌رسه يه توضيح تو آستين داشته باشه ... لازمم نيست اين جواب و اون توضيح درست باشه و همه بپسندن ... فقط دل تو رو راضي کنه کافيه ... يعني با سطح استدلال و فهم حال حاضرت ميزون و صحيح باشه ... اگر بفهمي خب آخرش اين .. دلت گرم ميشه .... سرت هم ميزاری واسه چيزی که دلتو گرم کرده .... که از گيجي نجاتت داده ..

۱۳۸۳ مرداد ۱, پنجشنبه


ياد

۱۳۸۳ تیر ۳۰, سه‌شنبه


 
Hey! Listen to me:
I am not materialistic;
I know how to save,
I learnt how to use;
To demand less,
And to give more.
 
I read Economist,
And know many things:
- That crude oil is still cheaper than water
- That people are starving to death
- That fashion is a way to rob
- That cosmetic is meant to fool
 
BUT
 
I want to be fooled,
By the one wearing the Chanel
To think that the scent was for me,
For someone who was fool.
 
Who loved the scent and the mask,
And not the reality.
 
Among all your materialistic world,
I choose perfume, 
And it makes sense.
 
I choose Chanel,
Costly and dear,
Still cheaper than my dreams,
That I can make with.

One likes poems,
One loves one.

One steps in,
One says hi,
One takes the chance,
One nods the head,
One smiles back,
 
One opens the arms,
One embraces the soul,
One kisses the heart,
One fills with warmth,
 
One reads poems,
One stays thankful,
 
One looks aside,
One fills with grief,
One hands the bloom,
One says goodbye.
 
One loves the dream,
One loves the soul,
One loves poems,
One loves one.

۱۳۸۳ تیر ۲۹, دوشنبه

پای استدلاليون چوبين بود
پای چوبين سخت بي تمکين بود

شايد يکي از بهترين آنات و لحظات اوج همان جا جلوی شبستان مقصوره بود ... همان جا زير آفتاب تابان و روی فرش‌های لاکي و نقش ماهي ... صدايشان را از پشت سر شنيدم ... سر گرداندم .. دو نفر بودند ... که همه جانشان داد مي‌زد که کشاورزند ... دستهای پينه بسته و ترک خورده ... صورت‌های آفتاب سوخته ... لباس‌های مندرس .... کلاه‌های بافتني ... پيراهن‌های راه راه ... شلوارهای کوتاه ... و چشم‌های لوچ ... زيارت‌نامه را يکيشان با حوصله و توجه تمام مي‌خواند با لهجه‌ای که هم‌خواني تام با تصويرش داشت ... سوزناک بود اما .. و پر از اميد و شوق اجابت .... ديگری گوش بود تمام ... تمام جانش با نوای اولي اوج مي‌گرفت و فرود مي‌آمد .... صدای آن يک و ارتعاش اين يک مرا هم به وجد آورد ... همراه شدم ... شديم ۳ نفر ... همخوان نبوديم ولي .... آن دو خالصِ خالص بودند ... بدون ذره‌ايي شک ... خود ِ خود يقين ... بدون حتي يک سئوال ... بدون ترديد ... بدون احساس لزوم ترديد حتي ... آرام و مطمئن ... تسليم محض .... انگار همه چيز را مي‌بيند ... تصوير نساخته ... تصوير برداشته ... من هم از آينه دلشان کمي گرم شدم .... درست است که مي‌گويند شک مقدمه يقين است،‌ ولي يقين لزوما مؤخره استيصال نيست ... راه های ديگری هم گشوده است ...

از اول خيابان خسروی نو چشم مي‌گرداندم .... از هتل حافظ و ايران هم گذشتم ولي پيدايش نکردم .. پس اين زعفران سحرخيز کجاست؟ ۲۵ سال پيش با آقاجون که مي‌آمديم مشهد حتما هم سری به سحرخيز مي‌زديم ... آلو و زرشک و نبات و صد البته زعفران سرگل .... حالا من شايد ۲۰ مغازه زعفران فروشي را رد کرده‌ام، ولي‌ سحرخيز را پيدا نمي‌کنم ... نيم ساعت بيشتر وقت ندارم ... نجنبم از طياره مي‌مانم ... به خود مي‌گويم چه فرقي مي‌کند؟‌ اگر هم بکند که تو نمي‌فهمي .... تازه باقي شايد حتي بهتر باشند .... اما نه ... انگار ديني دارم که بايد ادا کنم ... آييني است که بايد به جای آورم ... همان کنم که بابا اگر بود .... از مردم سراغ گرفتم ... تازه فهميدم اينجا خسروی نو است ... بايد تا خسروی که يک چهارراه جلوتر است گز کنم ... تندتر قدم بر‌مي‌دارم ... يادت را هر روز برای خودم بايد جوری زنده نگه دارم ... تازه شده ۱۳ سال ...

۱۳۸۳ تیر ۲۶, جمعه

آنقدر نوشتم تا خالي شوم ....
خالي از خودم ...
لب ريز تو ....

قشنگترين حرف اين چند وقته را از زبان حميد شنيدم .. به دخترم گوجه قسم [يادت که هست؟] ... چه گنجي است اين حميد ... دم دست است و همين هم دليل کم‌-توجهي من است لابد ...

آن جا که برای سال احمدجون جمع شده بوديم، بعد از مراسم با عمو رفتيم سر خاک مرتضي ... باران ريز ريز مي‌باريد [باراني که وسط دل تابستان مي‌گويند در ۵۰ سال گذشته سابقه نداشته است] ... عمو مي‌گفت درست که برای شهر نشينان اين باران برکت است، اما برای باغ‌ داران و پنبه و صيفي کاران بلاست ... حميد در جواب گفت اگر اين باران مي‌بارد حتما جايي‌ به اين آب نياز است ... نيازی که مهم‌تر از خواست و آرزوی باغ‌ دار و پنبه و صيفي کار است ...

اصلا آدم ِ متوجه، همه چيز را در جای خود درست و نيک مي‌بيند ... هيچ چيزی خلاف و بي‌راه نيست ... هيچ چيز زشت و زمخت نيست، حتي اگر به ذائقه ما خوش نيايد ...

ديروز که داشتم دوستان را ياد مي‌کردم،‌ از خود مي‌پرسيدم چه بخواهم که از همه چيز بهتر باشد؟ ... سلامتي؟ فراواني؟‌ برکت؟ دل خوش؟ علم زياد؟ آرامش؟ ... تا اينکه به اين جمله از يک دعا رسيدم:‌
خدايا خاطر و نفسم را به تقديرت مطمئن و آرام و به قضايت خوشنود گردان ...
اين يعني کليد آرامش.

از روزی که آمده‌ام خيلی جاها رفته‌ام: شيراز، کرمانشاه، پاوه، همدان، اصفهان، کاشان، دوبي ... اين ميانه ولي، سفر کوتاه بم و مشهد از جنس ديگری بود ... چون نيتش از جنس ديگری بود


پس از چهار سال ديروز به سفر يک روزه مشهد موفق شدم .. اولش مي‌خواستم شبي‌ را هم پيش حسن بمانم ... ولي بعد ديدم آنوقت سفر مي‌شود سياحتي ... اگر هوس ديدار است، قصد ديگر حرام مي‌شود.

امسال هم تابستان بود که رفتم مشهد ... مثل همان سالهای کودکي که با قطار و دسته جمعي راهي مي‌شديم ... اين بار ولی تنهای تنها بودم ... سفر راحت بود و به مقصود .. ولي نه حميد با سر باند پيچي شده آمده بود ... نه مژده با شلوار چين چين .. نه آقاجون و نه نن-جون ... عکس دسته‌جمعي هم ننداختيم ... اين سفر خيلي چيزها کم داشت ... ولي داشته‌هایش در اين روزها مرا بسِ بس

با دوستي قرار گذاشته‌ام در ديدار روزهای جمعه‌مان، به دوره کردن آلماني هم بپردازيم .... امروز اين جمله ساده را ديدم و ... : Er kommt bald يعني او بزودی مي‌آيد.


يکي از دوستان که اينجا را مي‌خواند مي‌گفت: "تو هم با آن لحن فضل-فروشت،‌ که من الم و بلم .... " خُب در اينکه حرف کسي برايم مهم نيست که جّری نيست ... و در اين هم که فضل-فروشي يعني تو آدم اين حرفها نيستي وگرنه حرف فاضلانه خيلي هم خوب است شکي ... اما پيش خودم گفتم خدا خيرش دهد،‌ کمتر کسي عيب آدم را جلو رويش مي‌گويد و اين کلي جای شکر دارد ... خودم را نمي‌شناسم حتمي ... بعد ديدم که اگر آپارتمان high rise با استخر و سالن ورزش در نورث ونکوور را به اتاق مشترک با مادرم، و سل فون GSM را به کارت تلفن شرکت مخابرات، و ماشين مزدا Protege 323 را به اتوبوس شرکت واحد ترجيح داده بودم شايد آن وقت فضل فروش مي‌بودم ....

حالا مي‌توانم از ته دل بگويم حرف کسي برايم اهميت ندارد.

ممنون رفيق جان

۱۳۸۳ تیر ۲۳, سه‌شنبه

راهت دادم تو قلبم
با یک دنیا صداقت
رو دست خوردم دوباره
تو گرمی رفاقت

....

۱۳۸۳ تیر ۲۲, دوشنبه

۷ و ۷ مي‌شود ۷۷ ... ۲ و ۲ مي‌شود ۲۲ .... ۲۲ تير ۷۷ مي‌شود سالمرگ احمد جون

انسان باصفا .. اهل دل ... خوش مشرب ... بي‌شيله پيله ... خاکي ... مردم دار ... و محبوب همه ...

کسي که مرگش بعد از مرتضي طعم تلخ جفای دنيا را به من دوباره يادآوری کرد ...

به مناسبت تقارن بارش از سقف آسمان و بارش مبارك [چندباره] نوبه يادآوری انسان

ترانه تکراری است - کف گير ته ديگ نخورده ولي

۱۳۸۳ تیر ۲۰, شنبه

تازه متوجه شده‌ام که اين جان از خيلی پيش در من ريشه دوانده بود.

شيخ حسن به نقل از دوست شوخش تعريف مي‌کرد که وقتي از رمي جمرات باز مي‌گشتم شيطان سر راهم سبز شد و زبان به شکوه گشود که: از ديگران توقع داشتم، آخر تو که از خودماني. تو ديگر چرا سنگم زدی؟

سعدی گلستانش را در کمتر از ۴ هفته(به روايتي ۳ هفته) تکميل کرده است ... من در اين ۴ سال گذشته چه کرده‌ام؟

وسط اقيانوس هم که مي‌روی زيبايي گياهان و ماهي‌ها و سنگ‌ها هوار مي‌زند .... آنجا که محل رفت و شد کسي نيست .... برای که آنها را اين چنين آراسته‌ای؟ دليل اين همه زيبايي‌ را من فقط يک جور مي‌فهمم: از ذات مقدسش جز زيبايي‌ صادر نمي‌شود.

This is just a Replication - you read it in Persian here before:

The interesting sociology points I found in Orkut

After checking the profiles of those Iranians living abroad for a long time, those who even prefer to have an English weblog instead of Persian in order to enjoy a wider spectrum of readers (not that there
is anything wrong with that* ) still they have merely Iranians in their network of friends or the number of their country fellows are incomparable with the rest of nationalities(exceptions aside for sure!). This might have different reasons: firstly, it may suggest that we, Iranians are open to other cultures and customs as far as we are at work or school but we are reluctant to have them in our network of friends. The latter explanation might be laid in this reality that Iranian immigrants were not that successful in merging with other cultures and civilizations.

Sociology is not my major, and I know that numbers like the ones Orkut represents are not meant for sociological researches, but they can at least indicate something.

There are also some errors in profiles like the contradiction between the sexual orientations and the reasons people are attending Orkut, known as "Here for?" Like you say that you are not gay (not that there is anything wrong with that* ) but you are here for dating your own sex as well. This had vast coverage in Persians Weblogs. The simple explanation -in my opinion- is that they missed the point because of lack of English knowledge OR -equally important- because they don't know the content and implications of  "date" in western culture in which date doesn't simply mean meeting!

And a friend added:
Date does not necessarily lead to intimacy but it is certainly more that chit chat.

Talk here more: http://www.orkut.com/Community.aspx?cmm=20004

۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه

- ببين يه چيزی مي‌خوام بگم،‌ شايد الان نفهمي
- ولي مي‌گم
- اين اتفاقات اگر برات نيفته راحت‌تری
- [ولي من دوست دارم بيفته]
- اگر بيفته آدم‌تر مي‌شی
- سخته ولي آخرش خوبه
- پوستت کنده مي‌شه
- اما عيب نداره
- پوست تازه در مياری
- [يه جورايي‌ معتقدم اگر سرت نياد ناکام از دنيا رفتي]
- [دلم هم واست مي‌سوزه ... چون آسون نيست .. درد داره خُب]
- [موفق باشی]
- توکل کن

بع موناصبت چندم تير؟

۱۹ تير؟ ... آهان هفتم ... همون هفت خوبه تازه
هفت تير هم مترو داره هم مانتو .. نزديک ديزی سرا هم هست تازه
۱۴بدر اصلا روز خوبي نيست .. هي بايس بريم مدرسه دوباره، تازه
۲۳ بهمن هم ... چون جشن تموم ميشه، همه شيريني‌هاهم تموم ميشه ... به منم هيچي ندادن تازه

اين بود شعر من در باره چندم تير

بع ما چه تازه؟‌ ... ما که مي‌ريم گردش علمي، تازه

۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه

اين چند روزه که دهان سفره چهل تکه شده و لپ به قاعده يک نارنگي آماس کرده بود ترجيح دادم با ريش استتار کنم ... اما کاش مي‌شد پستي و بلندی دل را هم با چيزی پوشاند ...

راستي امروز بعدازظهر باد آمد و استتار را با خود برد ... گويا در حوزه سطحي مشکل حاد چنداني نمانده ... باقيش هم با خداست ...

دیشب بود يا پريشب ... فرقي هم نمي‌کند ... کارتون ساخته راهنمايي و رانندگي را مي‌ديدم .... خانم از اينکه همسر ايشان پس از ۳۰ سال رانندگي پُرخلاف به يک باره به رعايت قوانين مؤدب شده تعجب مي‌کرد (خداوکيلي تعجب هم دارد يکهو ببيني تصورت از چيزی باطل بوده) ... آخر کار معلوم شد به دليل تشديد قوانين است که مرد متخلق به اخلاق رانندگي گشته ... اين همه را گفتم که به اينجا برسم؛ خانم در نهايت فرمودند: "مهم نيست که به چه دليل اين کار را مي‌کني،‌ مهم نتيجه است" و راست هم مي‌گفت ... که بر مبنای همين اصل درخشان بوده و هست که در آنسوی آبها مردم رعايت قانون و در نهايت حال يکديگر را مي‌کنند ... که اين کار مگر که ملکه شده باشد، به خودی خود اصالت و اعتباری ندارد ... به دوستانم گفته‌ام که اگر مردمان آن طرف دنيا را مي‌آورديم اينجا يکديگر را نه برای بقا که پيشرفت مي‌خوردند .... در ايران آن چيزی که تا به حال جامعه گسيخته را در کمند خود بسته بود انصاف بود و وجدان و آنچه که از درون مي‌جوشد و نه آنچه که از بيرون مي‌طلبند ... همان بود که راننده نه از ترس پليس و مجازات که از بيم ناموس و خانواده خود به ناموس و خانواده ديگران نمي‌تاخت ... و آنچه که امروز بر سرمان آمده به نسبت مساوی برابر است با فاصله‌ای که از اين فرهنگ گرفته‌ايم

يادم نمي‌رود روزی از همين تلويزيون مي‌شنيديم که "ما مکلف به نتيجه نيستيم، مأمور به وظيفه‌ايم" و امروز شايد که حقمان باشد بشنويم: "مهم نيست که به چه دليل اين کار را مي‌کني،‌ مهم نتيجه است".

۱۳۸۳ تیر ۱۲, جمعه

I wish I were a democrat ...
Better say: I wish I were able to be democrat ...
I wish I lived in utopia: in a non error-prone environment, somewhere that efficiency were 100%, and the inputs were not affected by surrounding noises.

In vacuum,
In the middle of a jungle where the lion-king were the supreme-judge too, and the gazelle were filing the claim about the drought and lack of vitamins in greens.

“War” were missing between “warehouse” and “warm” entries in dictionaries, and men’s only concerns were the perfectionism and extraterrestrials.

In a democratic vacuity, no judiciary is considered necessary. And "Harvard Law School" is offering free Hawaii vacation package for applicants, if any.

The people were either philosopher or mystic, and only entertained wisdom or affection.

There were no universal rules and people were just abide by values, ...by morals.


Alas though ...

Not everyone is scholar ... not everyone is devotee,
Not all people can overcome the barriers with logic or love ...

Still there are more job opportunities for lawyers ... still philosopher should try to find a job as a faculty member in blah blah collage, if things go well ... And love stories are classified as comedy genre for our generation.

Money speaks louder than any loudspeaker, and parents love their affluent offspring conditionally.

I wish I were democrat .... Or the things allowed me to be so ...


To be continued in our next lecture...

۱۳۸۳ تیر ۱۱, پنجشنبه

just to mark the 1st of july ...
obscure,
distant,
vague,
cold
and impersonal ...