جهان بيني به چه دردی ميخوره؟
ديگه گفتن نداره ... هرکسي ممکنه ناخوش باشه و از روزگار دلگير ... فرقي هم نميکنه که دکتره يا کمسواد ... پولش از پارو بالا ميره يا به نون شبش گرفتار ... اين هم ديگه همه قرقره کردن که پول خوشبختي نمياره ... ولي نميگن که بابا جان پول که ميتونه بدبختييا رو دور کنه .. اما خُب پول و عقل معاش کافيه؟ خيليها رو من ميشناسم که شيش تا مدرک دارن ... رفتن دنيا رو هم چرخيدن ... کلي جاها رو ديدن ... تجربه کردن ... اما حالا که موقع ثمردهيشونه، پاک بريدن ... چرا؟ اينا تا ديروز که کمتر ميفهميدن، کمتر هم قاط ميزدن ... دلشون اندازه مغزشون گنده نشد ... ميدوني ... واسه اينکه بری جلو درسته پول ميخوای، ... سرتهم بايس تو حساب باشه ... عقلتم به کارت برسه ... ولي اصل کارش ميدوني چيه؟ اين که حس و حال جلو رفتن هم داشته باشي ... چيزی که هيچ جا يادت نميدن ... ميسپرنت به امون خدا ... خودت اونقده دور خودت مثه مار ميپيچي تا يه فرجي بشه ... يا از زور و اجبار اهل وعيال و گردوندن زندگي مييوفتي تو گرداب روزمرگي که خودت هم حاليت نميشه کجا ميری و چي ميکني ...يا قوه مالدوستي ميشه محرکت (اون هم يه جور نيگاه به دنياس) ... يا اگه حق انتخاب داشته باشي چشات فقط گرد ميشه ... ميگي که چي .. آخرش که چي ... اوني که شور و حالو تو آدم زنده ميکنه اينه که جواب سئوالای اساسيت داده بشه .... اينکه واسه هر تناقضي که به ذهنت ميرسه يه توضيح تو آستين داشته باشه ... لازمم نيست اين جواب و اون توضيح درست باشه و همه بپسندن ... فقط دل تو رو راضي کنه کافيه ... يعني با سطح استدلال و فهم حال حاضرت ميزون و صحيح باشه ... اگر بفهمي خب آخرش اين .. دلت گرم ميشه .... سرت هم ميزاری واسه چيزی که دلتو گرم کرده .... که از گيجي نجاتت داده ..
ديگه گفتن نداره ... هرکسي ممکنه ناخوش باشه و از روزگار دلگير ... فرقي هم نميکنه که دکتره يا کمسواد ... پولش از پارو بالا ميره يا به نون شبش گرفتار ... اين هم ديگه همه قرقره کردن که پول خوشبختي نمياره ... ولي نميگن که بابا جان پول که ميتونه بدبختييا رو دور کنه .. اما خُب پول و عقل معاش کافيه؟ خيليها رو من ميشناسم که شيش تا مدرک دارن ... رفتن دنيا رو هم چرخيدن ... کلي جاها رو ديدن ... تجربه کردن ... اما حالا که موقع ثمردهيشونه، پاک بريدن ... چرا؟ اينا تا ديروز که کمتر ميفهميدن، کمتر هم قاط ميزدن ... دلشون اندازه مغزشون گنده نشد ... ميدوني ... واسه اينکه بری جلو درسته پول ميخوای، ... سرتهم بايس تو حساب باشه ... عقلتم به کارت برسه ... ولي اصل کارش ميدوني چيه؟ اين که حس و حال جلو رفتن هم داشته باشي ... چيزی که هيچ جا يادت نميدن ... ميسپرنت به امون خدا ... خودت اونقده دور خودت مثه مار ميپيچي تا يه فرجي بشه ... يا از زور و اجبار اهل وعيال و گردوندن زندگي مييوفتي تو گرداب روزمرگي که خودت هم حاليت نميشه کجا ميری و چي ميکني ...يا قوه مالدوستي ميشه محرکت (اون هم يه جور نيگاه به دنياس) ... يا اگه حق انتخاب داشته باشي چشات فقط گرد ميشه ... ميگي که چي .. آخرش که چي ... اوني که شور و حالو تو آدم زنده ميکنه اينه که جواب سئوالای اساسيت داده بشه .... اينکه واسه هر تناقضي که به ذهنت ميرسه يه توضيح تو آستين داشته باشه ... لازمم نيست اين جواب و اون توضيح درست باشه و همه بپسندن ... فقط دل تو رو راضي کنه کافيه ... يعني با سطح استدلال و فهم حال حاضرت ميزون و صحيح باشه ... اگر بفهمي خب آخرش اين .. دلت گرم ميشه .... سرت هم ميزاری واسه چيزی که دلتو گرم کرده .... که از گيجي نجاتت داده ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر