۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

خفته بیست ساله

سه شنبه روز بدی بود
که هوا تب داشت
و آلودگی بو گرفته بود

خوشی در آن روز از پاییز خاتمه یافت
و من یک شبه مرد خانه شدم

حالا که سالها گذشته است
باز صفحه اول روزنامه تاریخ مرگ تو را داد می زند

و من متاسفم
از آن همه ثانیه‌ها.. میان بوسه ها
که تو را نبوسیدم
و آن همه لحظه‌ها.. میان قصه‌ها
که برایم قصه نویی نخواندی
و آن همه روزها.. میان سفرها
که با تو سفر نرفتم
و آن همه هفته و ماه و سال میان زندگی
که تو را درک نکردم
یا به اندازه ی همه این بیست سال تنهایی
از سالهای بودن با تو، خود را پر نکردم

بیست و سه سال با تو بودم
و امروز بیست سال است که خفته‌ای

خوابی که شیرین نیست
ولی یادش خوش است
و آرزوی دیداری که محال است
و یاد نگاهی
که خود زندگی بود
که هنوز با من است

از همه آنچه از تو یاد گرفتم
و همه آنچه از تو دیدم
یک کلام جاودانه است
و یک حرف همیشگی ست
دل دادن آسان است
اگر مهربان باشی
و محبت سهل است
اگر بی کینه باشی
و زلال بودن ساده است

اگر کودک بمانی
اگر کودک بمیری

۱۳ آذر ۱۳۸۹ دم ظهر

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

سیزدهی که دیگر نحس نیست
روزها می گذرند
و ماهها می آیند
و سالها می چرخند
و باز می رسد روز نوی میلاد
سالی که از تکرار رستم
سال نوی وصال
که نخستین سال است
و اولین بار است
سالی که فرق دارد
سالی که چهلم نیست
ولی از چهل پربارتر...
و بیستم نیست
ولی از بیست شاداب تر...
و دهم نیست
ولی از ده جوان تر است
حتی یک نیست
یا پنج... یا سه... ویا سی
سالی که دو ست
خود خود دو است
دوگانه است
و مستانه

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

نه اینکه نیست و نبوده و نمی فهمد یا نمی لرزد...
نه هست و خواهد بود.. این عشق سرکش به زندگی و امید و این آرزوی قامت کشیده برای روزهای نیامده و زندگی‌های رنگی
هر چه بمب هست و تیر هست و سوختگی و مرگ و بدی و زشتی... باز ما به مهر و سبزی و بردباری محتاج تریم
این قصه تمام شدنی نیست.. و این درد درمان شدنی.... که تا بود و هست انگار جنگ میان عشق و مهر است با بی مهری

اگر بخواهم از نو وصیتی بنویسم همه را به صبر و مهر توصیه می کنم... و خودم را به یادآوری اینها که زیادشان کم است.. و این روزها چقدر زیادی کمشان داریم

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

در این روزها که سعی می‌کنیم امید را تکرار کنیم و لباس شادی به تن.. و غم‌های گذشته را فراموش.. و به افق آینده نزدیک نگاهی دوباره... هیچ چیزو هیچ چیزو هیچ چیز محرک‌تر از عشق و بالنده‌تر از مهر و پرورنده‌تر از عاطفه نیست... برایت می خوانم و تو نیز برایم بخوان که:
زیبایی از مهر بارور می‌شود و عشق با زیبایی آغاز...
و تو مهربانی که زیبا شده‌ای...
و مرا عاشق خود ساخته‌ای...

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

باور کردنی نیست
که امروز آخرین روز باشد
به آخر می رسد همه روزهای یک طرفه
و تمام می شود همه سال های یک جانبه
و شخم می خورد خاک های سنگین فاصله
و آفتاب می خورد بذرهای نرویده دلبری
و قد می کشد سروهای کوتاه مانده امید
و تاب می خورد گسیوان بلند آرزو

به اتمام می رسد عطش
و به کمال می رسد عاطفه
و امتداد می یابد رابطه

سی و یکم فروردین هشتاد و نه

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

سال گذشت... و برای همه ما یک ردی از خود درشت تر از سالهای قبلترش شاید گذاشت و رفت... سالی که بیش از هرچیز در آن از خدا امید هر روزه می‌خواستم.. امید: هم برای خود و هم برای دیگران... سال کجدار و مریزی بود که نباید از حق بگذرم که درکنار همه آنچه گذشت و سخت‌اش کرد سالی بود که برای خودم هم سال برکت شد و هم فراوانی و هم سال عاطفه...

برای من سال ۸۹ می‌دانم سال تجربه‌های نو است و سال تغییرات بنیادی... برای شما هم این سال نیامده را سال تجربه‌های خوش نو.. و تحولات مثبت و شاد آرزو می‌کنم...

شاد باشید
و در پناه حق

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

فال امروزم:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

گاهی به سادگی یک لبخند است
و اوقاتی به طراوت یک قطره باران
ساده می‌آید و پیش می‌رود
اتفاق می‌افتد و می‌خرامد
مثل حرکت آب در رود
مثل دمیدن جان در تن
مثل نقش تو در زندگی من

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

انگار هرکدام ما یک گل خام‌ایم یا یک تنه درخت در دست‌های روزگار و به تعبیری بهتر در پنجه‌های خود.. می‌تراشدمان و می‌تراشیم‌اش.. و شکل می‌گیریم.. و شکل می‌دهیم به خودمان و شکل می‌دهیم به دیگرانِ مان.. و دیگرانِ دیگرانِ مان... نقش‌ ما شاید همین نقشی است که می‌سازیم از خودمان.. برخی خوبتر.. برخی زیباتر.. برخی خوش‌تر... بعضی گشاده‌تر... و قوام می‌یابد این گلِ خام و نضج می‌گیرد این عصاره جان... از شکلی به شکلی در می‌آییم... شکل‌ها به خود می‌گیریم... آخر همان گلِ خام‌ایم.. و گاهی که از خامی در‌آییم، مستعد می‌شویم برای شکستن.. و شکل غریب و تیز یافتن... گِل در دستان روزها ورز می‌یابد... و در پنجه‌های ما شکل... ریخت می‌گیریم... از هیکلی یک پارچه و بی شکل و بی زاویه نگاه می‌کنی که یک روز دست درآمده.. و یک روز پایی کشیده شده و روزی تنه آدمی نقاشی... روز دیگر سر و چهره و اندام‌های بعدی بارز می‌شوند... و جلوتر که می‌رویم لب و دهان و دندان و ابرو و چشم و گوش... و چونکه صد آید چشم و کمان ابرو هم پیش ماست.. و این چشم و ابرو که آمد خط می‌کشد برایت که هشدار! بپرهیز ...و یا نترس و دلدار باش! باقی روایت روزمرگی است که امروز سفر بود یا حضر یا حضور بود یا غیبت... که جمع بودیم یا مفرد.. که داشتیم و لبریز یا نداشتیم و سرشار... همه‌ی همه‌اش یکی است... گذر است و تکرار... و آن گِل است که هی قوام می‌یابد و هی ورز می‌خورد و هی نضج می‌گیرد و هی برایت چشم و ابرو می‌آید...

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

سیزدهم ژانویه و حالا هم سیزدهم اسفند
جل الخالق

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

ای گذر زمان
از ما چرا نمی‌گذری؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

روزها خوبند اگر تو خوبی
و متلاطمند اگر تو خروشانی
و صافند اگر تو آرام و شفافی
و تیره و گرفته اند اگر تو پریشانی
و سردند اگر تو یخ کرده و لرزانی
و صبحگاهی ند اگر تو سحری
و ظهر گرمند اگر تو ظهیر و پشتیبانی
و غروب دلچسبند اگر تو خوش دل و جوانی
و شب و سکوتند اگر تو صبری و روانی

پس این تویی که روزهایم را می سازی
و شب هایم را می نوازی

خوب باش تا خوب باشم
و بمان تا باشم

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

سپرده ایم دیگر به ما حاجی نگویند. علی الخصوص همانطور که همسفر حج به نیکی یادآوری کرده بود هرکس هم کمی تخطی کرده باشد؛ مال ما دیگر مو لای درز مشکلش نمی رود که تمامی اعمالمان به صورت روی خط (آنلاین) و از طریق موبایل با فتاوی حضرت مخلوعش تطبیق داده می شد.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

کی می گه سیزده نحسه؟

امروز سیزدهم ژانویه بود برابر با بیست و سوم دی ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت


----

یک روز بعد:

این رو یه چند ساعتی گذاشتم و بعد برش داشتم. در پاسخ دوستانی که پرسیدن که چی شد باید بنالم که برش داشتم چون خجالت کشیدم در روزهایی که دهها هزار انسان زیر آوار جان دادن؛ از خوشی‌های خودم نوشته باشم. همان موقع قصد کرده بودم در کمال پدرسوختگی وقتی آبها از آسیاب دلم افتاد دوباره برگردونم‌ش.... نمی دونم افتاد؟ آب از آسیاب دلم رو عرض می کنم...

یادم نمی‌ره سونامی هم که آمد همین شد و کسی به کسی نبود.. و حالی به حالی نشد... امروز در کمال شرمساری و خجالت باید بگویم این بار من هم یکی ازآنها بودم

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

تو آفتابی..
و مثل هر روز از شرق می تابی

و سیالی..
که مثل نسیم به دهلیز غربی قلبم ورود می کنی
از چشمانم می گذری...
و به رویم لبخند می زنی...
و از منافذ حس ام رد می شوی...

تو مثل آفتاب در روزهایم هستی
و چون مهتاب در شب هایم می باری

گیاه دل من در کشتزار بودنت می روید
در هر لحظه برای تو غنچه ی طلب می گشاید
و هر روز برای من میوه شیرین قرار بار می دهد

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

تهران

عشق من در تو خلاصه می شود

با کوچه های کثیف
و جوب های تنگ

با مردمان گریه
و چشم های گرفته

با درختان سفید
و کوه های سیاه

با رفتگرهای لیسانس
و شوفرهای سرباز معلم

و بادهای ولرم دی ماه
و آفتاب سرد این روزها

با بقالی های جفنگ
و مدراس رنگارنگ

با روزنامه های پرحماسه
و روزهای پرتیراژ

با مردمانی گرسنه
و داروغه هایی ساده

با سری بزرگ
و بدنی نحیف

با تفرجگاه های متعدد
و گورستان های مفرح

شهری که قصه است این روزها
و شهروندی که بازیگر این قصه هاست

عاشقی مثل من
و عشقی مثل تو

ما در هم خلاصه ایم


----
شاید بهتر بود صفت های خط اول و دوم هر تکه جایشان عوض می شد

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

به زیبایی فیروزه
و لطافت لبخند
و سرسبزی ریواس
و شیرینی قطاب
و آرامش دریا
و درخشندگی مهتاب
و سرافرازی سرو
... که توایی