۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه



به گواهی مستندات مکتوبه؛ اگر از همان زمان ماضی؛ به تعلّم زبان امت مسلمان و زعفران پرور و پائلا خور ادامه داده بودیم.. دیگر هیچ لازم نبود در این یکی-دو روزی که در حضریم؛ چشم و دل بخواهد اما زبان الکن بماند...

خدایا فرجی کن!

یا چشم دل‌مان را سیر و پُر و لبریز فرما!

و یا اینکه در این فرصت باقی؛ زبان‌مان را مسیل لغات کاربردی از نوعی که خود دانی و پسندی نما! (یعنی نمایش آن هم کافی ست عجالتا)

در ضم:
خدا وسیله-ساز است...
بر منکرش هم لعنت...
اگر بود کس یا کسانی که به این زبان کمی‌-آشنای من؛ بیش از من آشنا باشد یا باشند... و حس و حال آموزش فشرده هم داشته باشند.. امر به ابلاغ فرمایند تا خدمت‌شان شرفیاب شویم!


خاطرت را هنوز می‌خواهم
که جز تو خاطری ندارم

۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

وبلوغ می‌نویسم از سر کار قربه الی ا..

به سبک بازم-دوباره... یعنی از اینا +++

اولندش که من از دست دوستان کمی شاکیم... این روزهایی به این عزیزی.. اگه یه ذره هم (که نکردین) واسه گشایش کار من دعا می‌کردین.. الان بلیطمو خریده بودم...

++++

دیروز که نشد... در عوض حاج نوبر فهمید که آدم یا جیش نمی‌کنه... یا اگه کرد جای سفت از این کارا نمی‌کنه...

++++

تاسوعا با حمید رفتیم حسینه هنزک... هوا عالی بود.. دیدن سهراب و حاجی و علی‌آقا و حسین‌آقا بعد دو سال از اونم عالی‌تر...

++++

عاشورا مثل هر سال چارسو... این بار هم ممد بود هم شهروز هم ابی.. صدای علی بهاری محشر بود.. صدا نیست این.. حسه... هنره.. خب هنر از هنرمند صادر می‌شه دیگه...

دیدن سعید تو محلی که بزرگ شده.. بچگی‌هاشو گذرونده.. عشقی که با دوستای ۳۰ سالش می‌کنه آدم می‌بره تو فکر... احمد محبی... حسن کِلی... این همه آدم کار درست... تو جنگ از میون همین بچه‌ها رفتن... ته ته‌اش موند همین یه سعید و همین یه رضا... خدا روح سامی رو هم شاد کنه..

راستش... بستگی داره آدم خودش به کجای این مُلک گره زده باشه... اگه گره‌ات این تـَه-تـَه‌ها باشه... راحت وا نمی‌شه... من، دروغ چرا.. بعضی وقتا خیلی هم سعی کردم که گره‌هه رو وا کنم.. یعنی خودمو رها کنم.. ول بشم... راحت شم.. اما نشده... این خاک با همه محاسنش که می‌خوره تو صورتت هر روزه... هنوز که هنوزه واسه من یکی که دامن‌گیره...

++++

یکی داشت واسم تعریف می‌کرد که عاشورا رفته فلان جا... همه چی عوض شده.. بازار داغ بلوتوث بازی و اینا... گفتم خوبه هنوز چارسو همونجوری قدیمی و دوست‌داشتنی‌یه... ایشالا تا اون موقع که چارسو عوض بشه.. ما هم دیگه مردیم... نمی‌بینیم‌ش اونطوری... خوبه تا هستیم همینطوری قدیمی بمونه..

++++

دیروز اخوی حمید منو از سرکوچه برد سه راه نشاط میوه بخرم... هرچی گفتم پیاده می‌رم قبول نکرد... بهش گفتم بابا جان بزار دو قدم راه برم... خیلی ک...-گشاد شدیم... منو حمید گرچه خیلی نزدیکیم.. اما اصلا از این حرفای بی‌تربیتی به هم نمی‌زنیم... خب واسه همین خودم از خودم تعجب کردم... ولی به یه تئوری جدید رسیدم... که این جور اصطلاحات اگه نامحرم تو مجلس نباشه (که الانم نیست انگار!) و موضوعش‌ هم خودت باشی نه کس دیگه (مثلا راجع به حاج نوبر نباشه) خیلی خوب هم هست که استفاده بشه... من دیشب اگه می‌گفتم تن-پرور شدیم... یا تن-لش... یا تنبل... یا لمس... یا coach potato... هیچ کدومش این حسو منتقل نمی‌کرد... پس توصیه‌ام اینه که با احتیاط مصرف شود...

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

دوستان دعا بفرمایید روز یکشنبه آتی تکلیف مارو این حاج نوبر روشن کنه بریم سر زندگی‌مون... خداییش دوست دارم بگه دیگه نیا سرکار... هی این امیر می‌گفت اینجا بدرد نمی‌خوره‌ها... حالا اگه یکشنبه مرخص بشم... یه امتحان دارم دوشنبه.. یکی هم پنج‌شنب‌ش... از جمعه می‌تونم بزنم تو خط شرق به غرب... از ولایت کفار فرانکوفون برم به محله یورک دیدن آباجی... ازاونجا برم پیش فرید و پرهام... ماشین فریدو وردارم برم دنبال حمیدرضا بریم صفا... ازاونجا هم با علی گازشو بگیریم خط کناره صاف و سیخکی بریم پایین.. یه سر به بازم-دوباره بزنم... بعدشم صاف تو شیکم این سرخ‌پوستای لب خط...

نه.. انگار این محاسن زندگی در ایران تمومی نداره...

یه حسن دیگش اینه که وقتی با اینترنت ۲۴ک‌ب‌پ‌ث (همون سرعت) وصل می‌شی.. و هی نیگا می‌کنی که صفحه بیاد بالا.. نه فکر کنی در حال هدر دادن وقتی‌ها (نوشتن و هوا کردن این پست تقریبا نیم ساعتی طول کشید...) تو داری مراقبه می‌کنی... صبر رو تجربه می‌کنی... حوصلتو می‌بری بالا... یه روزی هم می‌شی عین شوفرای تاکسی... انگار نه انگار که شلوغه.. گرمه.. سرده... کثیفه... بوق می‌زنن... در کمال آرامش فقط و فقط افق رو نیگا می‌کنی...

مزیت دوم زندگی در ایران اینه که هر از گاهی رفیقی؛‌ دوستی.. چیزی از کانادا یا آمریکا یا فرانسه یا انگلیس یا ایتالیا یا آلمان یا اتریش یا سوئد یا اسپانیا یا امارات یا ژاپن یا مالزی یا سنگاپور یا استرالیا یا نیوزلند یا برزیل یا قرقیزستان یا ترینیداد و توباگو یا قطب جنوب یا گویان یا جزایر فالکلند می‌یاد ایران قوم و خویش و کس و کارش رو ببینه.. اونوقت تو هم می‌تونی دیداری تازه کنی... بقیه چون از گویان نمی‌رن قرقیزستان؛ در نتیجه همدیگرو نمیبینن... این فقط شمایی که موندی ایران و شدی حلقه اتصال دوستان... می‌تونی تک‌خوری کنی.. دوستای قدیم‌تو بعد سال‌ها از نزدیک ببینی... احوالشون رو بپرسی و بعدش‌م... لعنت بفرستی به برادران رایت...

۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه

می‌دونی آدم‌هایی مثل سید جعفر شهیدی به چه دردی می‌خورن؟
بدرد اینکه... به یادت بیاد هنوز زندگی اونقدها هم بی‌معنا نشده...
بعضی‌یا هستن که زندگی‌شون معنی داره...

برای چی می‌نویسی؟ یا واسه چی سفال می‌سازی؟ یا نقش می‌کشی؟

برای اینکه کتابی... سفالی... نقشی از تو مونده باشه؟

یا برای اینکه نه... حس و حالی که داشتی رو برای بقیه حرکت بدی تو موج زمان... ببری جلو... ببری صد سال دیگه... که بقیه هم بیان زیر گنبد مسجد شیخ کیف کنن اون رنگا و ترکیب رو ببینن... درس مثل خودت که کیف کردی... خط بنویسی مثل میرعماد... "الف" رو تاب بدی .. "ب" رو کش بدی... "قاف" رو قوس بدی... که هرکه دیدش صدسال دیگه... مثل خودت کیف کنه... مثل خودت که نه... نمی‌تونه... چون باید مثل خودت عمری توی این کار گذرونده باشه... حرصشو خورده باشه... روزهای عمرشو گذاشته باشه.... وقتی می‌نویسه "سین" یاد اون روزی افتاده باشه که استادش بهش "سین" رو یاد داد.... یا اینکه یاد یه روز دیگه... که شاید هیچ ربطی هم به "سین" نوشتنش نداشته... ولی خب حالا که داره می‌نویسه اون روز.. اون حس... اون دم... یادش می‌یاد...

اصلا کسی واسه کسی هنرو خلق نمی‌کنه... کسی شاید واسش خیلی هم مهم نباشه اسمی ازش بمونه.. یا کسی یادش بکنه... هنر مرارت نمی‌خواد!... هنر نتیجه بدیهی و طبیعی‌یه زندگی یه هنرمنده... هنر همینطوری خودش زاده می‌شه... چه بخواهی یا نخواهی...

آدما اگه بتونن... فقط یه کاره که دوس دارن...
اینه که هنرمند بشن...

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

بعلهههههه
اینه....
ایران پیشرفت کرده کلی...
حتی سردتر از کاناداس...

در ضم:
از نمونه های خار جیش هم بهتر کار میکنه!

۱۳۸۶ دی ۱۷, دوشنبه

فیتیله...
آمریکا در چه فکریه؟
ایران پر از بخاریه..

۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه

سه برداشت از زندگی یک علیمان

- آقا! آدم هرچی می‌کشه از دست دوست و رفیقه... بابام با یه نامردی شریک شد... یه روز اومد دم در گفت سوییچ ماشین‌تون رو بدین من برم تا سر خیابونو برگردم... رفت که رفت...
- یعنی چی رفت؟
- یعنی ماشین و ورداشت و رفت..
- به همین سادگی؟ شکایت نکردین؟
- آخه از بابام سند و سفته داشت.. گفت ماشینو بابت طلبا ورمی‌دارم..

برداشت یک: وقتی که خیلی بچه بودم: (تحت تأثیر قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب... کیهان بچه‌ها)
آخی... عجب مردمونی پیدا می‌شن‌ها... چقد این بنده خداها ضرر اعتمادشونو دادن... چقد مردم بد شدن! باید می‌رفتن شکایت می‌کردن.. نباید مفت و مسلم می‌ذاشتن اون نامرد ماشین‌شون تو روز روشن بدزده.. خیلی حالم گرفته شد..

برداشت دو:‌ وقتی فقط کمی بچه بودم: (تحت تأثیر ریاضیات جدید، منطق، روزنامه، کوچه و بازار)
آقاجان یا شما خیلی هالو هستی یا منو هالو فرض کردی (تو دلم)‌... مگه کشکه؟ حتمی باباتون به طرف بدهکاری داشته طرف هم اینطوری پولشو زنده کرده.... وگرنه کسی از ۵۰ تومنش هم نمی‌گذره... چه برسه به یه ماشین...

برداشت سه: وقتی که متاسفانه دیگه خیلی بچه نیستم (تحت تأثیر بچه نبودن)
- نه؟ ای بابا!... عجب مردمی پیدا می‌شن...
به خودم:‌حتمی یه چیزی هست... من که از همه چی باخبر نیستم... ولی به من چه... این آقا الان وردست من نشسته دلش خواسته با من درد دل کنه... من نه قاضیم نه شکر خدا حاکم... گوش واسه شنیدن که دارم...
- خب.. بعدش چیکار کردین؟
- هیچی مجبور شدیم واسش سند هم بزنیم... تازه کلی هم پول نقد علاوه بر ماشین ازمون گرفت..
- ای بابا.. عجب حال گیریه‌ها...
- آره .. آقا به کسی اعتماد نکنین...
- آخه نمی‌شه... بدون اعتماد زندگی تعطیله.... آدم باید یاد بگیره... اعتماد کنه؛ ولی نذاره کسی کلاه‌شو ورداره...

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه



مزه چای ایرانی را خیلی دوست دارم... نه ترش است نه گس... نه خیلی شیرین... نه خیلی تلخ... ذائقه است دیگر.. می‌پسندی چیزی را که شاید خیلی‌ها نپسندند...

همین فرق‌هاست که جالب است و هیجان‌انگیز...

سال‌ها پیش در یکی از معروف‌ترین کارخانه‌های بسته‌بندی چای کار می‌کردم... تمام هم و غم مدیران این بود که چای زورچپان داخله وزارت بازرگانی را به مشتری طوری قالب کنند... چایی که در ازای هر کیلو واردات چای خارجه به اجبار تحویل می‌گرفتند اصلا در بازار طرفداری نداشت..

بعضی به فکر افتاده بودند که حالا که مردم چای ایرانی دوست ندارند... مخلوطی از خارجه و داخله به خوردشان بدهیم... بلکه بتوانند این معجون جدید را قورت دهند... درست مثل آب (ومزه!) که روی دوای تلخ می‌خوری....

به قضیه اینطوری هم می‌شد نگاه ‌کرد... همه مثل هم نیستند... هرچند کم.. ولی هستند کسانی که مزه چای ایرانی را دوست دارند... حالا شاید نه برای هر روز و همیشه... ولی خیلی اوقات حتی آن را به چای گس وتلخ و تیره خارجه ترجیح می‌دهند...

شکلات سیاه مشتری خودش را دارد... گرچه تلخ است و نه مورد پسند همه... شکلات سفید هم مخصوصا دم عید پاک...

نمی‌شود و نباید که همه شبیه هم فکر کنند و باشند... اگر بازاریابی علم بود... اگر معرفی کالا به بسته‌بندی و کیفیت محصول محدود نمی‌شد و طیف گستره‌تری از عرضه و مصرف را پوشش می‌داد... آن‌وقت... چای ایرانی هم برای خودش مشتریان پروپا قرصی داشت...

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

بی‌نظیر بوتو... ۹۱۱.... میدان مین.... استشهادی... بسیج.... توده... رأی... نظریه... علم... عمل... ایمان...

یکم نه بهتر است نه بدتر... یکم فقط یکم است ....
یکی از روزهایی مثل همه روزها
اعتبار روزها به ظرف نیست... به مظروف است...
که؟ چگونه؟
ظرف امروز از چه خالیست؟
که یکم‌اش... یکم نیست؟