۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

از آنجاهایی بود که دوست دارم... نمور... موازییک های ۵۰ ساله سرد... دوتایی خزیدیم زیر کرسی.. لحافش کوچک بود اما کنار هم جا شدیم... چقدر سبک... و آزاد... مخ رها... فکر یله... هیچ نبود... صدای گنجشک بود.. و ترنم سرخوردن باد روی شکوفه‌های نورس گیلاس... توی حیاط درخت مویی بود که می‌گفتند نیم قرن عمردارد... تنومند بود... شاخه‌هایش سایه کرده بودند... باد خنکی می‌وزید... و آرام آرام و آهسته داشت نسیم بهاری را به راهروهایی سینه می‌فرستاد.. تازه از عید باخبر شده بودم... تازه سال نو را فهمیدم... چقدر فهمیدن عاطفه وقت می‌خواهد... چقدر درک شادی کار هر کس نیست... چقدر غنج زدن برای شکوفه‌های گیلاس تبحر لازم دارد... چقدر آسمان آبی را خواستن کاربلدی می‌خواهد... چقدر دوست داشتن آسان نیست... چقدر تو را عاشق شدن لیاقت می‌خواهد

اولین جمعه فروردین ۸۸

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه



سال ۸۸..... سال برکت.... فراوانی... عاطفه..


خواهد بود

می‌دانم

کبیسه هم اگر بودی... امروز دیگر می‌رسیدی

۳۰ اسفند ۸۷

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

من مفتخر نیستم به خیلی چیزهایی که باقی به من نسبت می‌دهند... اما من مفتخرم به مادر و پدرم... که در بودنشان و یا نبودشان هدایت‌گرند... دیشب برحسب تصادف مکالمه مادرم را با خانم س می‌شنیدم.. خانم س از اهالی افغانستان است که این روزهای دم عید هر روز و هر شب در جایی مشغول خانه تکانی و رفت و روب است.. مادرم از حالش می‌پرسید و اینکه دل دردش بهتر شده یا نه.. توصیه می‌کرد شکمت را با شال گرم نگه دار.. به او می‌گفت تو مثل دخترم هستی.. مواظب باش اینهمه زحمتی را که کشیده‌ای مثل سال گذشته الکی و بی‌هوده خرج نکنی... بعد خانم س اصرار می‌کرد که طبق روال باید برای کمک به مادرم فردا به خانه ما هم سری بزند... اما مادرم از طرف فرزندانش قول می‌داد که در این این باری که خانم س مریض احوال و خسته است به او در کار خانه کمک خواهند کرد.. و مبلغی را که برای کمک این روز پیشش امانت بوده بعنوان عیدی قبول کند.. اصرار داشت فردا را که قرار بود خانه ما باشی استراحت کن تا عید به تو و بچه‌هایت هم خوش بگذرد... جملات خیلی ساده بودند.. نه انتزاعی بودند... نه غریب به ذهن برای فهم... بعد یاد رفتارهای پدرم افتادم... و اینکه چرا این دو اینقدر محبوب اهل محل بودند و هستند...

چه زود شد دو سال ..

سال نو همگی مبارک

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

کلی موافقم با امیرمسعود که نه پولش مهمه... نه مدرکش... فقط لحظات سرخوشی از خودته که انگیزه بهت میده.. اینکه به هر دلیلی سرحال بشی.. واسه بعضی با احساس مفید بودنه که این اتفاق می یفته.. واسه بعضی با لذت ثروتمند شدنه.. واسه بعضی خوشحال دیدن بقیه س... واسه هرکی یه جوری کار میکنه.. اما حاصلش یکیه... این که سطح شادی بره بالاتر.. بلندتر...

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

زمانی تجارت برد یمانی بود و فولاد هندی بود و دیبای رومی و آبگینه حلبی.. فرقی نکرده است.. امروز کالای دیگری‌ست.. از جنس صفر و یک است... یا چیز دیگری... با حجم بسیار بیشتر.. برای جمعیت بسیار زیادتر... قرن های آتی شاید چیز دیگری باشد... اما آنچه ثابت بوده و هست و خواهد بود نگرش ماست.. اینکه با هم چگونه‌ایم... باقی بهانه است و مستمسک.. بهانه برای گذران... یک قالب برای حرکت در مدار شب و روز... وسیله‌ای برای ترغیب هوس‌هایمان ... انبساط قوه تخیل‌مان.. شور و علاقه به طی مسیر.. طی طریق که از رسیدن به خود نهایت مهم‌تراست... نکته این است که چه صفر و یک معامله کنی و چه فولاد هندی مبادله.. باز این مهم نیست که چه مقدار.. و برای چه مصرفی... مهم این است که چگونه و با چه انگیزه.. و برای چه... و مهم‌تر آن که برای رسیدن به این تا چه حد از خود گذر؟..

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

راهت را از بیراه ام جدا کردی که بگویی:
هذا فراق بینی و بینک

که در سنگلاخ تاریکی.. پژواک صدای خود باشم:
هذا فراق بینی و بینک

از چشمانی که از چشمانم می دزدیدی می شد خواند:
هذا فراق بینی و بینک