۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

من مفتخر نیستم به خیلی چیزهایی که باقی به من نسبت می‌دهند... اما من مفتخرم به مادر و پدرم... که در بودنشان و یا نبودشان هدایت‌گرند... دیشب برحسب تصادف مکالمه مادرم را با خانم س می‌شنیدم.. خانم س از اهالی افغانستان است که این روزهای دم عید هر روز و هر شب در جایی مشغول خانه تکانی و رفت و روب است.. مادرم از حالش می‌پرسید و اینکه دل دردش بهتر شده یا نه.. توصیه می‌کرد شکمت را با شال گرم نگه دار.. به او می‌گفت تو مثل دخترم هستی.. مواظب باش اینهمه زحمتی را که کشیده‌ای مثل سال گذشته الکی و بی‌هوده خرج نکنی... بعد خانم س اصرار می‌کرد که طبق روال باید برای کمک به مادرم فردا به خانه ما هم سری بزند... اما مادرم از طرف فرزندانش قول می‌داد که در این این باری که خانم س مریض احوال و خسته است به او در کار خانه کمک خواهند کرد.. و مبلغی را که برای کمک این روز پیشش امانت بوده بعنوان عیدی قبول کند.. اصرار داشت فردا را که قرار بود خانه ما باشی استراحت کن تا عید به تو و بچه‌هایت هم خوش بگذرد... جملات خیلی ساده بودند.. نه انتزاعی بودند... نه غریب به ذهن برای فهم... بعد یاد رفتارهای پدرم افتادم... و اینکه چرا این دو اینقدر محبوب اهل محل بودند و هستند...

چه زود شد دو سال ..

سال نو همگی مبارک

۲ نظر:

ناشناس گفت...

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این بار ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

با آرزوی سلامتی، شادی و خوشبختی در سال 88

ah گفت...

belakhare shoma khoone takooni kardi emsal ya na
?

:)