۱۳۸۴ دی ۹, جمعه

محل اقامت اگر هتل ۱۲۵ ساله نبود، نبود. مشعل اگر ساخت طراح معروف ايتاليايى «Pininfarina» نبود، نبود. ساحل اگر زيبا نبود، نبود. لباس ها اگر يكدست نبودند، شركت كنندگان اگر از سراسر جهان نبودند، برگزاركنندگان اگر سخت كوش و شب زنده دار نبودند، طراحى مسير اگر هوشمندانه نبود، ميزبانان ايتاليايى و كره اى اگر مهربان و خونگرم نبودند، همراهان مسير اگر پرشور و سرزنده نبودند و اگر هزاران تكه ديگر اين مجموعه سر جاى خودش هم نبود باز هم شعله المپيك از آتن به تورينو حمل مى شد و اگرچه اين همه برنامه ريزى و هماهنگى، ذوق، شور، تلاش و همفكرى حمل اين دوره مشعل المپيك را توسط ۱۰۰۰۱ نفر در طول ۶۴ روز از سراسر ايتاليا متفاوت از دوره هاى قبل كرده است. اما آنچه به همه چيز روح و حركت مى دهد نه اجرا بلكه فكر بزرگ و آرمان بلند المپيك است. المپيك يعنى برادرى، مشاركت، هماهنگى و صفا و حمل مشعل يعنى مشاركت مردم در المپيك در طول مسير. حمل مشعل يعنى همدلى، يعنى برادرى. وقتى مشعل المپيك را در اختيار مى گيرى با خودت مى گويى «هى، اين تويى كه از ميان ۶ ميليارد و خرده اى انسان حفاظت از شعله المپيك را برعهده گرفته اى. ۶ ميليارد و خرده اى انسان بدون اينكه سابقه فكرى و رفتارى تو و عقايد تو را بدانند تو را وكيل خودشان قرار داده اند. هر قدمى كه برمى دارى با خودت مى گويى اين گام به نيابت از دختران افغانى، پسران كامبوجى، پيرزنان شيليايى و پيرمردان دانماركى است. حمل مشعل يعنى ترويج صلح و دوستى. شعله المپيك را از نفر قبل به نفر بعد بايد برسانى بدون پيش داورى درباره او، بدون توجه به اينكه از چه نژادى است، چه دينى دارد، از كجاى دنيا آمده، پوستش چه رنگى است و اينكه آيا عقايدش درباره زندگى شبيه تو است يا نه؟»

حكايت آتش بياران معركه

۱۳۸۴ دی ۵, دوشنبه

پالرمو در سیم ثانیه

پرواز رفت:‌ صد رحمت به ایران‌ ایر خودمون، با هفت ساعت تأخیر رسیدیم. میشد جای پالرمو رفت نیویورک.

روز اول: وسط توضیحات راهنمای تور درباره تاریخ اقوام و ادیان جزیره سیسیل، دستمونو عین بچه‌های مودب کلاس بردیم بالا و گفتیم خانم اجازه!‌ این دون کورلونه راسته؟ خانمه هم گفت به به چه سؤال بجا و مربوطی بود! اما ذهن کنجکاو ما مگه امان میداد: ببخشید؛ الان هم مافیا هست؟ چن نفرن؟ جاشون کجاست؟ یکی از همکارهای شرکتمون ازم خواسته انگشتر پدرخوانده رو واسش ببرم .. در بین یکی از همین سؤالات بود که راهنمای تور داغ کرد و گفت دیگه مافیا بی مافیا!

روز دوم: گرچه رو دس فرمون خطی‌های تهران خودمون کسی نیومده و نمی‌یاد؛ ولی انصافا راننده‌های ایتالیایی نقره رو می‌گیرن. مخصوصا وقتی که یکی می‌پیچه جلوشون؛ واسه داد و فریاد کردن فرمون رو ول می‌کنن تا جیگرشون با تکون دادن دستاشون تو هوا حال بیاد!

روز سوم: از من به شما نصیحت؛ اگر اون طرفا کارتون می‌یوفته، حداقل ۵۰ تا لغت ایتالیایی یاد بگیرید. حالا از سن بالاها که توقعی نیست ولی اغلب جوانها حتی یک، دو، سه، چهار رو هم به انگلیسی بلد نیستن. خداوکیلی کم هم نمی‌یارن؛ هر چی ازشون می‌پرسی جواب میدن:‌ اوکی! اوکی!

بازم روز سوم: تو ایتالیا شاید بعضی‌ها کفش نداشته باشن ولی همه‌ی مردم از دم نفری یه دونه شال گردن گل-منگلی دارن. کسی بهم نگفت ولی فکر کنم گره شال گردن هم سال به سال به روز میشه (خواستم مثلا ننویسم مد!). حتی یه نفر هم نبود جور دیگه‌ای شال گردنشو بسته باشه. گره محبوب همه خیلی هم ساده‌س:‌ شال رو از طول دولا می‌کنید، دور گردن می‌اندازید و دو سرش رو از تای شال گردن رد می‌کنید؛‌ به همین راحتی.

روز چهارم: یافتم!‌ یافتم! راز پرخوری و لاغری این جماعت خوش‌هیکل را یافتم. نه!‌ شما بهم بگین:‌ اگر ما هم هر روز جای کله پاچه و آبگوشت و چلوکباب، ماهی و سبزی می‌خوردیم؛ یا جای روغن گیاهی و کره و مارگارین و روغن حیوونی روغن زیتون مصرف می‌کردیم؛ کشیده و ترکه‌ای نمی‌شدیم؟

روز آخر: از راننده تاکسی و مأمور پلیس و کارمند خط هواپیمایی که بیشتر از "اوکی" توقع نداشتیم انگلیسی بدونن؛‌ دلمون خوش بود شرکت برگزارکننده واسمون راهنما فرستاده فرودگاه. هر وقت مشکل یا سؤالی پیش می‌یومد؛ این دو تا راهنما نیم ساعت تند تند ایتالیایی با مسئولین فرودگاه حرف می‌زدن (یادتون باشه همه هم با هم در یک زمان حرف می‌زنن چون ممکنه یادشون بره چی می‌خواستن بگن) بعد یه سری تکون می‌دادن و به ما می‌گفتن:‌ اوکی! اوکی!

وقتی بلندگوی فرودگاه اسم منو صدا کرد و پشت سرش هم کلی جملات به زبون سلیس ایتالیایی ردیف فرمود؛‌ دست به دامن راهنماهای شرکت شدم. اونها هم گفتن هیچ مشکلی نیست و الان واست تلفنی حلش می‌کنیم. تازه موقعی که یکیشون بعد از تماس تلفنی راهشو کشید و رفت، تازه متوجه شدم که اصلا درباره کار من با اون طرف خط حرف نمی‌زده. از یکی دیگشون پرسیدم خب حالا باید چیکار کنم که با تعجب پرسید مگه دوباره صدات کردن؟ من هم گفتم نه همون یه بار ناقابل بوده. اینو که شنید لبخندی زد و گفت: "نو پروب-له-مو" تا دو، سه بار صدات نکردن جای نگرانی نیست!

پرواز برگشت: میگم صد رحمت به ایران ایر هی نگید نه! ما چند نفر تعجب می‌کردیم چرا وقتی میشه روی صندلی نشست و منتظر سوارشدن به هواپیمای آل-ایتالیا بود باید ۲ ساعت توی صف سرپا واستاد. خب چون خودمون رو عقل کل هم می‌دونستیم طبیعیه که صبر کردیم همه سوار بشن تا مثل بچه مثبتا بریم سرجاهامون بشینیم. البته وقتی دیدیم که رو شماره صندلیهای ما مسافرین دیگه جا خوش کردن؛ یه کمی بفهمی نفهمی جا خوردیم. آقایی که سرجای من نشسته بود فرمودند چون زودتر سوار شدن پس در نتیجه جا هم مال ایشونه. شماره صندلی رو که با خجالت فراون نشون ایشون دادیم گفتن بله شماره شما درسته ولی چون دیر سوار شدین این دیگه مشکل خودتونه که جا پیدا کنید. از همش جالبتر وقتی بود که مهماندار از راه رسید و حکم به برائت متصرفین داد و دست ما رو گرفت کشون کشون برد ته هواپیما یه جایی باز کرد تا بشینیم.

کلی خوش گذشت خلاصه!

۱۳۸۴ آذر ۲۷, یکشنبه



B E N V E N U T I

“Citius, altius, fortius" ("swifter, higher, stronger")

۱۳۸۴ آذر ۲۶, شنبه

Toothpaste 11/5/2004 7:34 AM
When do you trash your toothpaste tube? Have you ever thought how much paste is still inside when you through the tube in the basket? Did any of you cut the tube and used the paste once it doesn't come out anymore?

۱۳۸۴ آذر ۲۵, جمعه

۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه

یک سال گذشت ولی به لطف خدا ما پیر نشدیم

گرچه خوش‌آیند خودم هم نیست .. اما حقیقتی‌ست: دانستن چه سودی دارد وقتی حاصل باخبر بودن حتی از ندانستن کمتراست؟ بی‌خبری خوش خبریست ... وقتی از ضایعه‌ای باخبر شدی و روحت خراش خورد؛ اگر در همین مرحله لب‌پر شدن احساس درجا بزنی، همان بهتر که بی‌خبر بمانی. سال قبل که کودکان دبستان در آتش سوختند؛ از شنیدن ضجه و ناله رسانه‌ی ملی چه حاصلمان شد بجز زجر بیشتر؟ آگاهی خوب است به شرطی که تجربه‌ تلخ جرقه‌ای بشود برای بهبود روش‌ها، رفع ایرادات، جبران کاستی‌ها ... وقتی تکرار قصه جزغاله شدن بچه‌های مدرسه‌ای فقط و فقط شد نوحه و شیون.... و هیچ مصوبه، قانون، تغییر یا اصلاح برای بالارفتن ضریب ایمنی صورت نگرفت؛ چرا صبح که از خانه می‌زنم بیرون؛ باید صفحه فکرم با گوش کردن رادیو هی روی ناله بچه‌های معصوم گیر کند؟

آیا سوختن بچه‌ها باعث شد: مدارس ایمن‌تر شوند؟ مربیان آماده‌تر و ورزیده‌تر در مواجه با خطرات شوند؟ کودکان راه نجات خود را یاد بگیرند؟

که گفته که اصالت با دانستن است؟ آیا این جمله به صرف زیبایی یا ستایشی که از دانایی در آن شده قابل پذیرش است؟ بالا رفتن آگاهی عمومی به تنهایی و بدون هیچ اثر بیرونی چه حاصلی دارد؟ خدا رحمت کند سعدی را که "علم بی عمل" او این جور مواقع در یادم یورتمه می‌رود...

خب زلزله آمد و رفت .. بچه‌ها سوختند در آتش ... هواپیما با ساختمان شاخ به شاخ شد ... هوا گندید ... یک سال دیگر گذشت ولی شکر خدارا که نه پیرتر شدیم نه پخته‌تر

۱۳۸۴ آذر ۱۲, شنبه

تهران ۴ شهریور
هوا امروز اینجا خیلی گرم شده؛ حسابی هوس زیرزمین خانه‌ی بروجردی‌ها را کرده بودم .. يادت هست که می‌گفتی اینجا جوون می‌ده که بعدازظهر گرم تابستان فارغ از همه کس و همه چیز زیلو پهن کنیم ... با باد خنک دخمه کیف کنیم و نرمو آروم بخواب بریم ... یک بعدازظهر گرم تابستان فارغ از ایمیل و سفرکاری و یادداشت و حساب و کتاب و اینکه الان چند نفر به چندنفر زور گفتند یا چند .... نمی‌دونم تو هم امروز مثل من هوس هندوانه کرده بودی يا نه؟

لیون ۳ سپتامبر
اول کمی دلخور شدم که با اینهمه دم و دستگاه و ایمیل و انواع و اقسام پیامرسان‌های جورواجور باز چرا گیر دادی به نامه و تمبر و پست‌خانه و نشانی چه‌می‌دونم پلاک چند، واحد چند؟ آخه از کجا بدونم که دو جمعه پیش هندوانه هوس کرده‌ بودم یا نه .. اگر برایم msg فرستاده بودی درجا با خبرت می‌کردم .. بعد که نامه‌ات را با خودم به رختخواب بردم تا ده بار دیگر بخونم، دیدم که با ایمیل هیچ وقت نمی‌‌تونستم اینقدر صمیمی باشم. خوب فکر کردم؛ دو جمعه پیش من سرکار بودم، خیلی هم سرم شلوغ بود. راسش اینجا هوا آنقدرها هم گرم نیست، فکر نمی‌کنم هندوانه ویار کرده باشم ... حله؟

تهران ۲۸ شهریور
فردا یعنی سه‌شنبه اینجا نیمه‌شعبانه .. اگر پای سفر داشتم چهارشنبه و پنج‌شنبه را هم دودر می‌کردم و می‌زدم یک طرفی ... ولی بار آخر که تنها رفتم سفر با خودم عهد بستم دیگر از این غلط‌‌‌ها نکنم ... راستی شنبه روز اول مدرسه‌ست ... خوش به حالت که هنوز می‌ری مدرسه .. خیلی هوس کردم من از این روزمرگی بکنم یه جوری...
Lyon, Sept. 30
Namat ro touy sandogh post didam emrooz, tarikhe tahvilesh male 2 rooz pishe. Naresidam name'ha ro niga konam zoodtar. Goftam ba email jobran e taakhir ro kardeh basham... az madreseh halam baham dareh mikhoreh digeh ... tou ke zendegit ro beras ... chera mikhahi khodeto allaf e dars o mashgh koni baz? .... Az dai khabar dari? Shenidam bimarestan boode. Ina ke rastesho be man nemigan. tou behem bego: halesh chetore?

Tehran, Oct. 1
Negaran nabash ... az bimaretan morekhas shodeh .. khastam zoodtar bakhabaret kardeh basham .. vasat tou name posti tolani tar minevisam...


تهران ۹ مهر
همه رنگ زرد پاییز رو دوست دارن ... تو می‌فهمی‌شون؟ من که نمی‌تونم بفهمم ... رنگ زرد و نارنجی‌ برگها که ‌می‌ریزن پایین قشنگن .. عین صورت نن-جون وقتیکه جوون دادو عین فرشته‌ها سفید و نورانی بود ... قشنگ هستن ولی دوست داشتنی نه .... من رنگ سبز کاج رو تو پاییز بیشتر دوست دارم ... وقتی همه بریدن و تسلیم شدن ... یه جوری قدش کشیده‌تره انگار .. اینطور نیست؟

لیون ۲۰ اکتبر
ببخش منو که اینهمه جواب نامت دیر شد. ویزام بلاخره اون یکی هفته اومد. این مدت همش دنبال تسویه حساب با محل کار و دانشگام بودم. خونه رو بایس پس می‌دادم. تلفنو می‌گفتم قطع کنن. نشونی پستی‌مو موقتی منتقل می‌کردم خونه مهشید‌اینا. خودم هم گیج شدم. کلی کار ریخته سرم. از یه ور می‌دونم باید برم از اون ور این همه تغییر داره منو داغون می‌کنه. ياد حرف تو افتادم که هربار سفر طولانی یا خونه‌تکونی یا تغییر کار مثل مرگ می‌مونه؛ آدم یه عمر آت و آشغال دور خودش جم می‌کنه به امید اینکه روز مبادایی لازم بشه، اما اون روز مبادا نمی‌یاد و آدم می‌مونه و یه عالمه دلبستگی که باید یه روزه بریزتشون دور... حالا تازه دارم می‌فهمم. خيلی سخته، خیلی.

بهم دیگه نامه نده؛ چون می‌ره خونه‌ی مهشیداینا. ايمیل هم نده؛ اون نشونی واسم یکی از اون آت و آشغالاست که دارم می‌ریزمشون دور. بزار وقتی رسیدم آمریکا فکرامو بکنم، اگر تونستم واست نشونی‌های جدیدمو می‌فرستم.

واسم دعا کن... خیلی بهش نیاز دارم؛ خیلی