۱۳۸۴ اسفند ۷, یکشنبه



za
جنوبی‌ترین سرزمین سبز است ... گرمای تروتازه تابستانش دل یخزده زمستانی تو را آب می‌کند ... جایی که برای بار نخست به سوی شمال قامت می‌بندی ... شمال شرقی و نه جنوب غربی، یا جنوب شرقی ... سرزمین زرخیز ... که بیست ساعت دور است ... که leaders grow leaders ... که هم "نلسون ماندلا" عزیز است هم "دی‌کلرک" محترم ... که چه حیف که هوا زود غروب می‌کند .. که شبها دیگر از ترس مال و جانت زندانی اتاق می‌شوی و حصار ... که جاده‌های بی‌انتها دارد ... و حکومتی که از قعر انزوای جهانی چه کوتاه به صدر توجه دنیا درآمده است ... که شب‌های خوش‌خواب دارد ... که روزهای خوش خیم‌ش هم زخم دست را التیام می‌دهد هم جراحت دل را شفا ... مثل روزهای بهار ... که مادر از قول مادرش "خوش‌جوش" می‌خواندش ... ژوهانسبورگ ... دشتهای سبز ... و سنگریزه‌های الماس ... سرزمین صورت‌های سیاه ... و انقلاب‌های سفید ...

۱۳۸۴ اسفند ۵, جمعه

ایران منزوی‌ست .. ایران تنهاست

از حمیدرضا

در جاده‌های وصال تو؛ نه خار که د‌‌ل‌های بی‌شمار روییده است ..

تفاوت انسان غربی و شرقی چیزی جز فرق ماشین‌های فرمان سمت چپ با راست نیست ... کارکرد همان است ... هدف یکی‌ است و نتیجه یکسان ... تفاوت ماهوی ندارند گرچه در نگاه اول بسیار مختلف به نظر می‌رسند ...

۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه

روزگاری نه چندان دور .....
باد خاطرات که بر تقویم جان می‌وزید ...
دل خنک می‌شد از یادآوری روزهای عزیز
و نسیم خوشی می‌رسید از پرچین سالگردهای مهم

روزهای خاطره ...
....... که سال به سال تازه می‌شدند
و شب‌های اتصال ...
....... که شهاب‌باران می‌شد آسمان‌ چشم‌ها
و گل‌های عاطفه ...
....... که از دهان‌ می‌شکفت برای آفرینش طپش‌های تند

کجاست لحظه‌های آشوب روزهای امسال؟
کجاست دم‌های شور؟ ...
قلب‌های دورِتند ...
آنات فراموشی من؟

سر گردنه‌ی کدام روزمرگی ...
هیجان و تلاطمِ احساس جا ماند؟
کدام نژاد گرگِ عقل...
گوسفند شور و حال مرا درید؟
پول بود یا شهرت؟
اسم بود یا مدرک؟

هرچه بود ....
خودخواسته بود ....
با "تشریفاتی ساده"، بندِ ناف نفس بریده شد ...
و خیالی خام، سلول‌های نیمه راست عقل را پر کرد...
و گلی بدبو، در "حیات" متروک منزل ساخت...
و دلی سخت‌تر از روزگار آبدیده گشت ...

۱۳۸۴ بهمن ۲۶, چهارشنبه

شخم

Nov 15 2002, 11:12 pm

دلم برای قطارسواری و فضولی تو کار مردم تنگ شده ... یکي از اين روزا مثل اون قديما بازم بايد واسه دل خودم وقت بذارم ببرمش گردش ... از روی پلهای هوايي ردش کنم .... بچم ... خيلی قطارسواریرو دوس داره .. نميدوني چه ذوقی میکنه وقتی از رو اون پل خوشگله ردش میکنم میریم "سوری" اون ور آب ... آدمای قطارسوارم خيلی نازن ... يه سری خودشون رو خوشکل ميکنن ايستگاه "متروتاون" پیاده ميشن .. یه عده با کوله پشتی و اسباب مدرسه ایستگاه "پروداکشن" ميريزن پايين ... یه سری هم با اون لباسای اجق وجق ایستگاه "برادوی" سر کامرشال .... از وقتی ماشین سواری ميکنم دلم رو نبردم ددر ... يکي از همین روزا وعدش ميکنم .... اونم ميدوني چي بهم ميگه؟ .. ميگه اينبار یه جور دیگه دورو برشو ميخواد نيگا کنه ... یه جور ديگه .... انگاری تازه از راه رسيده .. بزا بربر نيگاش کنن بگن FOB ــه ... کي به کيه ... منم منعش نميکنم ... ميگم هر چی دلت ميخواد تو چشاشون نيگا کن ... خوب دل سير چش-چرونی کن ... عزيزم ... بچم .... دلم

Valentine Archive:
...
...
2003

۱۳۸۴ بهمن ۱۹, چهارشنبه

۱۳۸۴ بهمن ۱۴, جمعه

در هجوم سایه‌های خنک و خیس زندگی ... عقل معاش دارم و عاشق نمی‌شوم

من هر روز بیدار می‌شوم
من هر روز به سرکار می‌روم
من هر روز چیزی می‌خوانم
من هر روز چیزکی می‌نویسم
من هر روز یادت می‌کنم
من هر روز سعی می‌کنم عاشقت شوم
من هر شب باورم می‌شود که فردا هم یک روز مثل هر روز است

۱۳۸۴ بهمن ۱۲, چهارشنبه

The opportunity cost of the change is defiantly high, but the consequences of the new “me” is significant and worth trying ...