۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

مقام زر ...

بعدالذکر: ادامه در اینجا

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

---
عید هم بلاخره رسید... عمر هم بلاخره گذشت... این عید هم مثل نوروز برایش یک گلدان حسن یوسف بردم... که روی طاقچه جلوی قاب عکسش بگذارم...

-------
این حس غریب است غریب... این حالت من... این بی‌حوصلگی... پختگی‌یه خام‌تر از عمر ِ نرفته... و درد ِ نچشیده... بی حالتی... بی رمقی... رخوت نیست که بگویی حاصل خستگی است و دوستش داری... حاصل بی حاصلی‌ست شاید.. کاش دم-غنیمتی بود... کاش لاخوف علیهم و لا یحزنون بود... که نه خوف نیامده داری... نه غم رفته....

-
از خودم می‌پرسم... از حمیدرضا هم پرسیده‌ام... واقعا امروز وقتش بود؟

---
هه-در را پیدا کردم.... برایم نوشته.... گاهی یک عمر کم است برای هم‌دلی... گاهی یک دم کافی‌ست... یادم نمی‌رود... دم در کلاس از لیوان یک بار مصرف قهوه‌ای که در دست داشتم گفت بگذار یک جرعه بنوشم....

---
وقتی اسباب اتصالت بشود این چنینی... توقعی دیگر باقی نمی‌ماند.. یا بی‌خبرند... یا بی‌خبری... یا کم‌خبرند... یا کم‌خبری... از گل باید که بطراود شبنم.. از سیم‌و کابل‌و تراشه هم جز این نمی‌طراود..

--
جولای را بگویم دوست ندارم؟ یا بگویم خاطره خوشی از آن برایم باقی نمانده؟

---
گفتند چه انرژی مثبتی داری... و در دلم خندیدم...

-----
قبل طلوع آفتاب زدیم به بیابان.. محمد برایم می‌گفت بچه‌تر که بودم همیشه دعا می‌کردم وقتی به اردو می‌روم مادربزرگم مرده باشد.. از اردو که برگشتم همه چیز تمام شده باشد.. نه ببینم... نه دخالتی کنم... گفت عجب دنیایی است... وقتش که رسید همه رفته بودند اردو جز خود ِ من.... همه کارش را خودم کردم... به تنهایی

------
اکبر برایم می‌گفت حالا که نگاه می‌کنم در زندگی جاهایی بوده که فرصت را از دست داده‌ام... باخته‌ام بازی را.. و وا داده‌ام فرصت جلا را.. کم آورده‌ام... و بازی را نباخته وا داده‌ام... گفت از زندگی زناشویی‌ام راضی نیستم... نه چون که خوب بوده یا بد.... چون به قدر لازم و همتی که در خودم سراغ داشتم بازی نکردم.... بعضی موقع‌ها برای فرار از فشار است که کم می‌آوری...

--
برایم نامه فرستاده‌اند که بیا... خوب است... فرصت فراغ/ق که پیدا می‌کنی؛ ابر و باد و مه و خورشید و فک در کار می‌شوند که فارق/غ نشوی

---
کسی هست که هوس‌هایت را همراهی کند؟ که نخواست‌هایت را بخواهد؟ که دل‌مشغولی‌هایت را؟ و بریدن‌هایت را حمایت کند؟ دست بگذارد روی زانو و بگوید: هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو؟

--
سفر فرح‌بخش است... و حضر انسان‌ساز... بی‌جهت است یا نه ولی حضر و حفظ ... سفر و سعد چه خوش قافیه و ناز-معنا شده‌اند... حافام و سادال هم

-
تو را (امسال) صدا خواهم کرد

-
هذیان نیست و من خوشحالم.. شاید ولی به صورتم نیاید

-
گفت اگه بخواهی خودتو توصیف کنی چه جور انسانی هستی؟ سرگشته و امیدوار... یعنی یه کمی گم شده‌ام... ولی پیدا می‌شم... می‌دونم