۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

میزان کراوات است.

اول مهندسی بود.. بعدها مدیریت... کمی جلوتر اقتصاد.. کلان‌تر که بخواهی نگاه کنی باید حقوقدان معترض باشی یا متعرض سیاسی.. بدون این دو رکن.. کمی لنگ می‌زند همه چیز.

سالهای اول انقلاب کروات فقط و فقط مختص طبقه اطباء بود... خب طبیعی هم بوده و هست.. احترام علما واجب است... همه سر از اقتصاد و بازار سهام و نفت و سیاست‌های بین‌الملل در می‌آوردند.. ولی پای‌شان که می‌شکست جرأت نمی‌کردند دیگر سراغ شکسته‌بند بروند...

آنقدر پزشکی وجاهت داشت و محترم بود که دانشگاه‌های ما پر شدند از طلبه‌های طبابت... آنقدر پر که دیگر لبریز شد و جماعت پزشک یا از فرط بیکاری یا انتخاب نادرست سر از همه جا درآوردند... جالب اینجاست که با رسوب جماعت نو-پزشک در جامعه کم کم هم جمعیت جماعت کروات‌ -پوش کمتر شد... برخلاف اول انقلاب که وزیر مهندس بود (بیشتر هم از نوع پلی-تکنیکی آن) و معاون وزیر مهندس بود.. و امور خارجه دست مهندسین بود.. و کار سیاسی با مهندسان... آدم‌هایی که از پزشکی فقط لقب دکتری یدک می‌کشیدند نشدند مصدر امور... بلکه به کارهایی که بدون هفت سال مکافات هم می‌شد رسید تن دادند..

امروز.. یکی شده مجری برنامه خانواده... که از مذمت غیبت و منافع آش آلو صحبت می‌کند.. دیگری شده خبرنگار که از صفوف به هم فشرده نماز جمعه و تظاهرات میلیونی ۲۲ بهمن گزارش زنده تهیه می‌کند... و صد البته اعتبار و اعتماد می‌آورند برای بیننده و صاحب بوق هرباری که کسی صدایشان می‌کند: دکتر!

ایکاش روزی هم برسد که جماعت با فهم (گرچه نه هم رأی ما) سیاسی جرأت کروات زدن داشته باشند.. آخر می‌دانی... کروات میزان است..

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه



۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه


سی و چند ساله‌های جهان متحد شوید

سلام ناصر جان.... یه بیست و چند سالی می‌شه که ازت خبری ندارم... گفتم واست اینجا دو خط بنویسم.. خدا رو چه دیدی شاید اومدی و خوندی...

راستش خیلی شاید لطیف نیس ولی کاش که مرده باشی و هنوز سی و چند ساله نشده باشی... کاش مثل عباس تو دارخوین رفتی باشی رو مین یا عین داداش فرخ بدنت پودر شده باشه....

جوون‌ ِناصر تو حیفی آخه که مونده باشی... تازه بیایی اینجا وبلاگ هم بخونی.. بعد این همه سال مرام و معرفت بخدا حیفه تو هنوز زنده باشی...

اگه ناصرجون زنده‌ای که خبرشو خودتم داری.. دار مکافات که می‌گن همینجاست‌آ... مگه شانس آورده باشه آدم؛ تیری.. ترکشی.. چیزی خلاصش کنه.. یا توی انفرادی میخی، سیخی چیزی کارشو بسازه... که اگه از این شانسا نداشته باشه... کارش دیگه با کرام‌الکاتبینه...

اگه مونده باشی... سی و چند هم رد کرده باشی.. دیگه وامصیبتا... گمون نکنم کسی به اینجاش برسه و هنوز ناصر باشه... خودتو دریابی یا علی.. چه برسه به دیگرون که نصرتشون کنی...

همسایمون ف. رو یادته؟.. شوهرش رو گرفتن.. بعدم معلوم نشد چی شد.. فقط دیگه از زندون بیرون نیومد که نیومد.. الان چند ساله که رفته آژانس مسافرتی زده کارو بارشم خیلی سکه‌اس .. با یکی از این کله گندها شریک شده... خدا عالمه... شاید اون روزا همین شریک سر شوهر ف. رو کرد بالای دار... اما حالا دوره عوض شده.. همه سی و چندو دیگه رد کردن... بی‌خیالش شدن... دیگه نه ف. یادشه شوهرش چیکاره بود... نه واسه شریکش دیگه مهمه که عناصر نامطلوب رو حذف کنه... همه سرشون به کارشونه.. کسی با کسی اختلافی سر اصول نداره... اصل همه چی آخه پوله... سر اونم که دیگه همه سی و چن ساله‌های جهان متحدن

خدا رحمتت کنه ناصر جون! تو اون نیمکت که منو رضا و عباس و تو می‌شستیم.. تو از همه باصفاتر بودی... نمی‌شه رضا رفته باشه... عباس سه چار کفن پوسونده باشه.. تو هنوز صاف صاف تو خیابون را بری..

نه... تو از اوناش بودی که جوون می‌دادی که زیر سی و چن سال کمپوت بشی... تر و تازه بمونی واسه همیشه

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه


من دو دقه حواسم بهت نیس کجا غیب‌ت می‌زنه.. هان؟

همش باید من حواسم بهت باشه؟..!!

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه


غم قربت

گاهی مثل امشب آدم غم ولایتش می‌گیرد...
یعنی درست مثل وقتی که در غربتی و غم غربت تو را به یاد ولایت می‌اندازدت... وقت‌هایی هم هست که نزدیکی... در وطنی... قریبی نه غریب... ولی باز به یاد یک تکه می‌افتی که در آنی از آنات غربت برایت حادث شده و امروز برایت یادآوری‌ آن عزیز است... شاید بشود اسم آن را غم-قربت هم گذاشت...

و این یکی از آنهاست:
برکت حوزه هنری به قره العين است

اینجا هم چیزهایی پیدا می‌کنید

دنباله: این نکته برایم هم اکنون تداعی شد که انگار اصالت با همان فرآیند خاطره‌سازی انسان است... و نه غربت یا ولایت.. و نه دور یا نزدیک... و نه آشنا یا غریبه... و نه هم‌درد یا بی‌درد بودن... شاید.. شاید

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه


هیچ ربطی ندارد... ولی؛ چطور شد که بغض هشت ساله‌مان از سدام هوصین به آن آسانی ترکید و آرام شد؟ من اهل کینه و قصاص نیستم... برایم ولی جای سئوال است که آن حجم سنگین تنفر مردم از بانیان جنگ فرساینده کجا دفن شد؟ از جنگ همه خاطراتش محو می‌شوند.. حافظه‌ها یا یاری نگهداری‌شان را ندارند دیگر... و یا ناخودآگاه سعی در فراموشی‌شان دارند... من هم مثل همه دارد فراموشم می‌شود.. فقط گاهی که یاد بچه‌های مدرسه... یا اهل محل... حجله‌های سر هر کوچه می‌افتم... خاطره‌ها مثل آتشفشان خاموش سرباز می‌کند... گدازه‌ها می‌زنند بیرون... باید خودت دیده باشی.. از نزدیک با آنها دم‌خور بوده باشی... وگرنه این کلام شهید است و این حال منقطع... وصل نیست... نمی‌رسد... در بین راه جایی میان دغدغه‌های دهه هشتاد شمسی.. میان روزمرگی‌ها.. میان کار... میان جر زدن‌های زندگی گم می‌شود... چه حیف که گم شود.. و چه حیف که فراموش شود.. بهترین و عزیزترین‌ها که در آستانه اوج زندگی مردند... آنها که کشور را در شیب سخت روزگار هل دادند و خود زیر بار آن له شدند.. امروز؛ که چشم می‌گردانی.... در انبوه مردمی که برای کمی سود بیشتر هرچه دروغ است به هم می‌بافند؛ بیشتر از قبل حس می‌کنی جای خالی کسانی را که به قیمت جان‌شان هم حاضر به جفا به دیگری نمی‌شدند... و باز هم جای شکرش باقی‌ست که رد خاطره‌ای آنها در کورسوی افق ذهن‌مان هنوز کمی باقی‌ست...
جنگ فقط تیر و فشنگ و خرابی نیست.. فقط عوارض سیاسی و مالی بعدش هم نیست... فقط تبعات روانی پشت سرش هم نیست... یک تیر... یک جان نیست... تلف شدن مادری در پای امید سوخته‌اش شاید... یک خمپاره... ترکش‌ش تا به امروز سفیرکنان از سالهای ۶۶ می‌گذرد خودش را به بیست سال بعد پرتاب می‌کند... خسارت قلب‌های مچاله را چه کسی پرداخت؟ و جان‌های از کفِ این ملت سرمایه از دست داده را چه کسی پاسخ گفت؟ امروز بعد از ۶۰ سال از جنگ دوم جهانی هنوز در کشور دوباره یک‌پارچه پروس، کسی جرأت تعرض به ساحت مقدس نسل کشی یهود ندارد... هنوز فاتحان جنگ غرامت می‌گیرند... هنوز پیراهن عثمان دول متفق خونین است... چه کسی لباس‌های خونین سربازان ما را شست؟ چه کسی حضانت بچه‌های پدر مرده را پذیرفت؟ چه کسی صدام را تطیهر کرد؟ بی‌جهت نیست می‌گویند یهودیان قومی کم تعداد ولی پر نفوذند...

ایکاش ما هم جهود بودیم

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه


حتی اگر یک روز هم

من از قواعد دستورهای زبان... برای کشیدن نقش احساس بر بیان
و یا قواعد بازی‌های کثیف... مثل سلام کردن اجباری به یک سخیف
و از سنت‌های غریب و جفنگ ... مثل... توقف پشت چراغ قرمز ِ پُررنگ
یا از قواعد و رسوم بی فایده و لوس... رفتن به خواستگاری و درخواست عروس

خسته ام...

زندگی‌هامان... شده همگی لبه دار.... می‌گذرد ... لاجرم می‌گذرد.. و با گذرش خراش می‌دهدت.... لبه‌اش در گذر زمان و دیدن انفاس برخلاف قواعد اصطکاک، کُند که نه... تیز و لبه‌دارتر می‌شود...

خسته می‌کندت...
من از نوشتن‌های تکراری... حرف‌های صد من یک غاز... خسته‌ام.
از خودم که لباس‌ شده‌ام ... شده‌ام سترعورت برآنچه دیگران نمی‌پسندند... خسته‌ام
از خودم که آداب‌م... و نه خودم... خسته‌ام ...

پناه می‌آورم به روزی ... که جرأت معنا شود... که عشق باز بتازد... و تور روزمرگی‌ها را پاره کند...
آن روز ... نه کار تو را تعریف می‌کند... نه آدابت... نه لباست... نه وضع و مالت... نه درک... نه هوس و استعدادت... و نه حتی روشن-بینی‌ات...

آن روز... که بقدر یک روز هم بلند است... و بقدر یک روز هم طولانی‌ست..
زندگی خواهی کرد..
آن روز... برای بودن... زنده بودن کاری نداری...
جز اینکه که زیر نوازش امواج نور آفتاب بخوابی...
صدای گنجشکی در گوش راستت بشنوی...
ترنم باد را در گوش چپت مز-مزه کنی...
و با نوازش نسیم در موهایت بخندی...

یک روز بی‌همتا...
یک روز .. بدون برنامه‌های آینده...
یک روز ... بدون فردا...
یک روز برای عاشقی

که برای عاشقی همان یک روز هم کافی‌ست