۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه


سی و چند ساله‌های جهان متحد شوید

سلام ناصر جان.... یه بیست و چند سالی می‌شه که ازت خبری ندارم... گفتم واست اینجا دو خط بنویسم.. خدا رو چه دیدی شاید اومدی و خوندی...

راستش خیلی شاید لطیف نیس ولی کاش که مرده باشی و هنوز سی و چند ساله نشده باشی... کاش مثل عباس تو دارخوین رفتی باشی رو مین یا عین داداش فرخ بدنت پودر شده باشه....

جوون‌ ِناصر تو حیفی آخه که مونده باشی... تازه بیایی اینجا وبلاگ هم بخونی.. بعد این همه سال مرام و معرفت بخدا حیفه تو هنوز زنده باشی...

اگه ناصرجون زنده‌ای که خبرشو خودتم داری.. دار مکافات که می‌گن همینجاست‌آ... مگه شانس آورده باشه آدم؛ تیری.. ترکشی.. چیزی خلاصش کنه.. یا توی انفرادی میخی، سیخی چیزی کارشو بسازه... که اگه از این شانسا نداشته باشه... کارش دیگه با کرام‌الکاتبینه...

اگه مونده باشی... سی و چند هم رد کرده باشی.. دیگه وامصیبتا... گمون نکنم کسی به اینجاش برسه و هنوز ناصر باشه... خودتو دریابی یا علی.. چه برسه به دیگرون که نصرتشون کنی...

همسایمون ف. رو یادته؟.. شوهرش رو گرفتن.. بعدم معلوم نشد چی شد.. فقط دیگه از زندون بیرون نیومد که نیومد.. الان چند ساله که رفته آژانس مسافرتی زده کارو بارشم خیلی سکه‌اس .. با یکی از این کله گندها شریک شده... خدا عالمه... شاید اون روزا همین شریک سر شوهر ف. رو کرد بالای دار... اما حالا دوره عوض شده.. همه سی و چندو دیگه رد کردن... بی‌خیالش شدن... دیگه نه ف. یادشه شوهرش چیکاره بود... نه واسه شریکش دیگه مهمه که عناصر نامطلوب رو حذف کنه... همه سرشون به کارشونه.. کسی با کسی اختلافی سر اصول نداره... اصل همه چی آخه پوله... سر اونم که دیگه همه سی و چن ساله‌های جهان متحدن

خدا رحمتت کنه ناصر جون! تو اون نیمکت که منو رضا و عباس و تو می‌شستیم.. تو از همه باصفاتر بودی... نمی‌شه رضا رفته باشه... عباس سه چار کفن پوسونده باشه.. تو هنوز صاف صاف تو خیابون را بری..

نه... تو از اوناش بودی که جوون می‌دادی که زیر سی و چن سال کمپوت بشی... تر و تازه بمونی واسه همیشه

هیچ نظری موجود نیست: