۱۳۸۵ دی ۹, شنبه

سدام هوصین اعدام شد

ربطی به بحث‌های رایج اخلاقی و اجتماعی در محکومت مجازات اعدام که در حوزه کلان مطرح می‌شوند ندارد...

ولی...

من دوست نداشتم صدام اعدام شود... دوست داشتم زنده باشد و دنیایی را که ساخته ببیند... دوست داشتم صدام عبرت باشد... اما آیا صحنه دار زدنش عبرت بود برای کسی؟ دوست داشتم خرد شدن صدام را می‌دیدم... ولی در چهره خشن دم مرگش جز اعتماد و ایمان نبود... چشم‌هایی که نزدیک بود مجریان حکمش را هم سحر کند.. کسی که از هفته‌های گذشته آماده مرگش ‌شده بود..

اینکه اعدام شد سدام هوسین بود... روح صدام حسین نه فقط زنده ماند که در جسد هزاران هزار عرب متعصب همزمان حلول کرد...

مرگ یک نفر در همان روزی که بیش از ۵۰۰ تن در اندونزی غرق دریا شدند و ۳۱ نفر در کوفه با انفجار بمبی تکه تکه شده‌اند از همه آنها مهم‌تر است چون:

- مرگ او برای شیعیان عراق شادی و اغلب اهل سنت سوگواری آورده و فاصله‌ آنها را بیشتر از هر زمانی کرده است
- سازمان فتح در غزه که رهبر آنها محمود عباس در حال حاضر رئیس حکومت خودگردان فلسطینی‌ است صدام را شهید نامیده و ۳ روز را (که عید قربان هم شامل آن می‌شود) عزای عمومی اعلام کرده است
- وزیر امور خارجه انگلیس در بیانیه‌ای گفته است:‌ خوشحالیم که صدام توسط مردم عراق محاکمه و مجازات شده است... بریتانیا گرچه همچنان با مجازات اعدام در سراسر جهان مخالف است... اما تصمیم مجازات اعدام را چون توسط عراق اتخاذ شده محترم می‌داند... صدام به مجازات اعمال خود رسیده است... می‌دانید معنی این برای مردم عراق چیست؟
- صدام حسین در ماه ذیحجه که در آن تعرض، شروع به جنگ و ریختن خون مجاز نیست اعدام شده است... درست هنگامی که بیش از ۲ میلیون مسلمان در مکه آماده مراسم عید اضحی می‌شدند...
- اعراب پرسیده‌اند اگر در روز کریسمس که عید بزرگ مسیحیان است یکی از جانیان جنگ بالکان را اعدام می‌کردند آیا باز هم به این سادگی همه از کنار آن می‌گذشتند؟
- صدام حسین آخر فروردین آینده ۷۰ ساله می‌شد و اگر حکم تا آن موقع به تعویق می‌افتاد بر اساس قوانین جاری عراق از مجازات اعدام رهایی می‌یافت....
- صدام حسین هنگام باز شدن دریچه زیرپایش فریاد زده:‌ الله اکبر! این برای اعراب مسلمان افراطی یعنی: شهید راهت ادامه دارد!

برای صدام دلم نسوخت... اما خوشحال هم نشدم... برایش فاتحه‌ای خواندم و آرزو کردم ایکاش ایمان در جایی بجز برخورد بین انسان‌ها معنی می‌شد... مطمئن باشید صدام به هرآنچه کرده اعتقاد داشته... همانطور که پول‌پوت هم داشت... چه هم داشت... رفتارها مشابه‌اند گرچه نیات مختلف‌اند...

تا وقتی اعتقاد قاعده بازی‌ست؛ برای رفتار می‌توان توجیهی‌ قابل قبول ساخت.....

می‌توان کُشت... نابود کرد... در آخر هم شهید شد.. و جاوید

۱۳۸۵ دی ۸, جمعه

هر وقت می‌نویسم ادامه دارد... دیگر ادامه نمی‌دهم

خواستم بگویم که دیگر از چه چیز بم باید گفت؟ از جسدهای کفن‌شده روی هم ریخته؟ از خاک نرم که پا می‌گذاشتی تا ته حلقت را می‌سوزاند؟ از شب‌های کمپ؟ از آدم‌های باحالی که زندگی راحت و خوششان را ول کرده بودند با کله زده بودند به بیابان؟ از بدی‌هایش؟ دزدی‌ها؟ یا نه از اینکه من چقدر وام‌دار بم هستم؟

راستش این سه سال گذشته دو چیز بیشتر از همه مرا تحت تأثیر قرار داده.. حالم را منقلب کرده... به من حس داده... حالا که نگاه می‌کنم یکی از آنها بم بوده...

بم....

۱۳۸۵ دی ۷, پنجشنبه

ماهیچه

ماهی سفید
ماهی حلوا
ماهی حلوا ارده
ماهی پنیرخامه‌ای
ماهی سنگک
ماهی سنگسر
ماهی کله خر
ماهی سنگ پا
ماهی قلوه گاه
ماهی بچه
ماهی کدو
ماهی یه بار
سفره ماهی
مار ماهی
گربه ماهی
سگ ماهی
قلوه ماهی
ماهی سگ سبیل
ماهی دم بریده
ماهی تابه
ماهی دودی
ماهی سیگاری
ماهی تریاکی
ماهی جوجه
ماهی کله پاچه
ماهی شانل
ماهی لویی ویتون
ماهی لویی شانزدهم
ماه سیاه کوچولو
ماهی سیاه بزرگ
ماهی قرمز تو تنگ
ماهی سیاه سرفه
ماهی مخملک
ماهی مادر
ماهی خاله
ماهی عمه
ماهی ملکه
ماهی سلطنتی
ماهی رویال
ماهی سوسیالیست
ماهی عوام زده
ماهی زاده
ماهی شوریده
ماهی شورشی
ماهی چریک

ماهی چه El Che aka

به درخواست الپر

روی صندلی راحتی دوزانو نشسته بودم که خبر زلزله بم‌رو از رادیو شنیدم... اون روز راحت و آسون گذشت ولی بعدها فهمیدم تو همون دو سه ساعت اول که من به بی‌خبری گذروندم خیلی‌ها از بسته شدن راه نفس‌شون زیر آوار جون دادن...

بعدازظهرش رفتیم حسینیه ارشاد... واقعا این جور موقع‌ها مردم از این رو به اون رو می‌شن.. کاش بدون اینکه اینقدر زجر بکشیم و صبر کنیم تا بلا برسه می‌شد یه جوری دل‌ها رو به هم نزدیک کرد...

صبح با محمد رفتیم هلال احمر پایین میدون انقلاب نمی‌دونم کدوم دایره و شعبه، ولی از بس نیروهای کمکی ریخته بودن اونجا سررفتن به بم دعوا بود... هرچی گفتیم بابا مارو بفرستین بریم کمک می‌گفتن باید کارت امدادگری داشته باشین وگرنه اونجا به دردی نمی‌خورین... هواپیما کمه باید نیروهای زبده‌رو ببریم ...

به محمد می‌گفتم خب خودشون نمی‌خوان زوری که نمی‌شه کمک کرد... حتما صلاح کارشون رو خودشون بهتر از ما می‌دونن... محمد می‌گفت بدبخت تو تازه اومدی... یادت رفته ایران چه خبره... اینا می‌خوان از سرشون وا کنن.. حالا می‌ریم بم ببین چه غوغایی‌‌یه اونجا... راست هم می‌گفت... وقتی پامون رسید به بم فهمیدم اگه تمام داوطلبین هم بیان کمک کمه...

اون روز با اصرار محمد رفتیم اول مهرآباد ولی از پرواز جا موندیم از بس آدم اومده بود واسه اعزام... از اونجا رفتیم دفتر مرکزی هلال احمر تو ویلا... محمد گفت مارو ببرین اونجا مترجم نیروهای خارجی... یه فرم دادن پرکنیم گفتن بعدا خبرتون...

دیدیم نمیشه دوباره سرمونو کج کردیم رفتیم مهرآباد... حالا که سماجت محمد یادم می‌یاد می‌بینم انگار غیر از این اگه بود ما به بم نمی‌رسیدیم... محمد یکی از دوستاشو اونجا پیدا کرد و ما پریدیم تو اولین پروازی که می‌رفت بم... به همین سادگی

سقف فرودگاه افتاده بود... در و پیکری هم نمونده بود.. یه گروه سویسی شب قبل از ما رسیده بودن... یارو آب پاکی رو ریخت رو دستمون... می‌گفت ۸۰٪ زیرآوار مونده‌ها دردم بعلت خفگی ناشی از خاک و خشت مردن... تو ساختمون‌های فلزی و بتونی احتمال اینکه کسی در فضای بین دیوار و سقفی زنده بمونه زیاده ولی در ساختمون‌های خشتی وقتی آوار می‌یاد انگار یه کمپرسی خاک ریخته باشی رو سر آدما... ضربه نمی‌کشدشون... خفه می‌شن.. به همین راحتی

حالم بد شد.. باقی‌ش باشه بعد

۱۳۸۵ دی ۴, دوشنبه




بعد یه سال با بچه‌های هم‌تیمی رفتیم رستوران ایتالیایی ناپولی یادبود گرفتیم... چه زود گذشت‌ها...

اینم ایوون مشرف به دریای مدیترانه .. خدا قسمتتون کنه!

راستی ما یه فامیلی داریم اسمش مسیحه .. نه اینکه من خارجکی شده باشم‌ها... ولی جهت امرخطیر قوم و خویش‌داری باید بگم:‌

کریسمس مبارک!

۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه

گرچه دیگر کار از یلدا که هیچ.. از مهری و شهلا هم گذشته ... یواش یواش دارد به سقری و kبرا می‌رسد .. ولی به دلیل شماره یک که در زیر آمده و احترام به خواهان؛ پنجگانه‌ای به جای می‌آورم قربة الی لله:

۱- آنها که "خیلی از نزدیک" مرا می‌شناسند می‌گویند که زیادی رعایت حال دیگران را می‌کنم .. کم پیش نیامده که راحتی و خوشی خودم را برای همان‌های دیگران حرام کرده‌ام... اینطوری راحت‌ترم یعنی... وقتی به خودم سخت می‌گیرم خوش‌ترم...

۲- خواستم بگویم که میان تمام علامت‌ها و نشانه‌های نگارش دلداده این سه نقطه [...] هستم.... حتی برایش توضیحات نوشته‌ام (زیر عنوان ellipsis اون بالا بگردید پیداش می‌کنید.. بی‌خیال بیا اینجاست)‌ یه جورایی هیچ چیزی جایگزین آن نمی‌شود... نه ویرگول.. نه خط-فاصله.. نه نقطه سرخط... البته انگار قراربود از چیزهای کمتردانسته بنویسم.. پس این هیچی...

۲- من اصلا اهل کتاب خواندن (غیر درسی = غیراجباری) نیستم... آخرین کتابی که دست گرفتم پدرفقیر-پدرپولدار بود که با خواندن ۴۰ صفحه اولش حالا حالاها برای خودش رکوردی خواهد بود... بچه‌تر که بودم!.. خیلی کتاب می‌خواندم.. فکر کنم از همان موقع رودل کرده باشم... خودم هم خیلی با این قضیه بی‌کلاسی و کتاب‌نخوانی مشکل داشته و دارم و گشتم و گشتم تا برایش یه دلیل خیلی شیک و کاردرست پیدا کردم: من شهودی‌ام! .. یه بار هم نوشتم: علم من لدنی‌ست! .. حله؟ راستش فک کنم دلیل اصلیش اینه که از خوندن لذت نمی‌برم .. البته به حمیدرضا قول داده‌ام "من‌ او" را بخوانم... خواهران و برادران دعایم کنم به این فوض نایل شده، شرمنده رفیق فابریک آن‌سردنیایمان نمانیم ... آمین!

این یکی را هم بعضی‌ها !! می‌دانستند .. خداوکیلی اگر نمی‌دانستید بروید شماره ۳ وگرنه که در خدمتتان هستم

۲- اسرائیل درباره سلاح‌های هسته‌ای که به آن منتسب می‌کنند سیاست باحالی دارد به نام سیاست ابهام ... یعنی نه می‌گویند داریم .. نه می‌گویند نداریم... خودشان اعتقاد دارند که این سیاست حتی از وجود خود سلاح کاربردی‌تر و درعین حال بی‌خطرتر است...

می‌گم‌ها.. این اسرائیلی‌ها خیلی چیزفهم‌ تشریف دارند در سیاست خارجی... من هم درباره بعضی چیزها و کارها گرچه از جنس "داخلی"ند ولی بدم نمی‌آید به همان "سیاست ابهام" رژیم اشغالگر قدس تأسی بجویم.. خدا شر نفاق را از سرمان کم کناد!

۳- دوستی رزمنده داشتم که می‌خواست برای بار نودم امتحان زبان انگلیسی سال چهارم دبیرستان بدهد... داستان مال ۱۷ سال پیشه ..... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ....... ...... ..... ...... ....... ...... ..... ...... ....... خواستم فرصت کافی داشته باشین حساب کتاب کنین چن سالمه....

الغرض... قرار شد در درس کمکش کنم... دو-سه جلسه که باهم کار کردیم دیدم نه اصلا هیچ رقمی راه نداره... نه از باب محبت که خلاصی خودم از رنج تدریس فکری به کله‌ام زد... "می‌خواهی من جات امتحان بدم؟" که انگار دنیا رو بهش دادن... "اگه اینکارو بکنی که عالیه!"... وقتی تقلب بزرگ به مراحل عملیاتی رسید تازه فهمیدم چه کار پرخطری را قبول کرده‌ام.. درست که امتحان رزمندگان بود ولی سراسری برگزار می‌شد و سفت و سخت... اول مشکل عکس داشتیم که با آی-کیو رفیق‌مان مهر امتحانات پشت عکسم خورد.. (بدین شکل که عکس من روی عکس اون مونتاژ شد تا روش صورت مبارک ایشون باشه پشتش مقوای عکس من)... بعد هم روز امتحان قبل از ورود به جلسه ممتحن کلی سئوال جوابم کرد تا کارت را بهم داد که با توجه به سن و سالم به خودم ر...م تا جواب دادم ... نام پدر و محل تولد و روز و ماه تولد رو حفظ بودم ... ولی وقتی پرسید "شماره شناسنامت چیه؟" قاط زدم... ۶۳-۴۵ بود یا ۴۵-۶۳... چاره‌ای نبود ... یادم نیست کدام ولی همانی را که درست بود گفتم ... سرجلسه باز ممتحن بدعنق سرکله‌اش پیدا شد ... داشت عکس کارت‌های روی سینه را با عکس‌های داخل پوشه خودش مطابقت می‌کرد... اینجا دیگر عملا و رسما چیز شد... بالای سرم که رسید نمی‌دانم چقدر ولی خیلییییییییییییییییییییییییی کشششششش داد و هی عکس مرا با مشخصات داخل پوشه مقایسه کرد... بعد پوشه را آورد جلوی صورتم و انگشتش را گذاشت جایی که اسم اون رفیق من بود وگفت ... "واسه پوشه یه عکس دفه دیگه که اومدی بیار .. فقط مال تو عکس نداره!"


۴- تا چند سال پیش شنا بلد نبودم... باغ احمدجون استخر خوبی داشت.. هربار دستجمعی قرار می‌شد برویم باغ از خجالت اینکه شنا بلد نیستم جیم می‌زدم... یا می‌رفتم ته باغ که کسی نگه بیا تو استخر واسه خودم با قورباغه و سوسک و جک و جونور بازی می‌کردم... الان ولی وضعم بد نیست چون مربی‌‌ خوبی داشتم دست وپا نمی‌زنم ... زدیم تو کار استایل!

۵- برخلاف دیگر پسرها اصلا و ابدا از رانندگی لذت نمی‌بردم... اگر روزی از این خاک بروم... شاید دلیل بزرگش رانندگی افتضاح همشهری‌هایمان باشد که جدی جدی رفتارشان برخورنده است ... خلاصه که بزور دگنک رانندگی یاد گرفتم... آن هم چه یاد گرفتنی... مخصوصا نیم-کلاچ که ماندن تو سربالایی و شروع مجدد به حرکت با دنده یک برایم کابوس بود... تا برادرم از خانه‌مان نرفته بود او پشت ماشین می‌نشست... بعدتر وظیفه شوفری خانه افتاد گردن من... خانه پدری‌مان ته کوچه‌ای بود که جوی عمیقی در وسط داشت... خدا می‌داند چقدر حرص می‌خوردم هربار که از آنجا می‌گذشتم... کوچه چون تنگ بود جای دور زدن هم نداشت و موقع برگشتن باید دنده عقب در حالیکه یک چرخ اینور... یکی دیگرش آنور جوق بود می‌زدم بیرون ... چندبار توی جوب آب افتاد ماشین بماند

۶- سیزده چهارده ساله که بودم سامی منو برد تیم کیان که اون موقع دسته اول [الان بهش می‌گن لیگ برتر] بود.. یه سالی تو تیم نوجوانانش بازی می‌کردم ... سامی روحت شاد

۷- (تا هفت نشه نمیشه که) آرزو دارم روزی در ایران دوره‌های توست مستر راه بیندازم


خب فک کنم سیاست ابهام در معرفی ۵ نفر بعدی هم به کار بیاد اینجا....

۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدای آرزوهای من، امشب بلند باش
پاییز عشق طلایی‌ من، تا سحر بسوز

باز نوبه‌ی سلام من رسيد ...
موعد حل قلب در کلام شد

۱۳۸۵ آذر ۲۸, سه‌شنبه

از آنجا که مراحل دگردیسی من بزنم به تخته بسیار خوب پیشرفت کرده... صبح توی راه که به یه آهنگ قدیمی با شعر معروف "بوی جوی مولیان" گوش می‌کردم هیچ جاییم نلرزید از گوشه‌های آشناش.. و صداهای لرزان قدیمی‌ش... دقیقا حس اینو داشتم که دارم یه آهنگ رپ گوش می‌دم که طرف می‌گه "اگه منو می‌خوای ... باید منو بخوای! ... اگه منو می‌خوای... باید منووووو بخوای!‍" اصلاهم فکر نکردم که رودکی این شعرو ۱۱۰۰ سال پیش گفته ... چه فرقی می‌کنه مگه؟ "اگه منو بخوای .. باید منو بخوای" رو هم ۱۰ ماه پیش سرودن خوب ...

بعدش که حوصله‌ام از وراجی‌های ابوعبدالله جعفر حسابی سر رفت ... زدم رادیو ایران ... بسی حض کردم دیدم ترکیه و افغانستان و مصر سال آینده از طرف یونسکو برای بزرگداشت مولوی برنامه‌های مفصل دارن ... ایران هم داره اون وسط گریه می‌کنه که مولوی ماله منه .. مولوی ماله خودمه!... بابا جون مولوی مال تو اصلا .. خوب که چی؟ ... من هم مال توام ... چه گلی سر من زدی؟ .. یا سر ایرج که داره میره .. یا فروغ .. یا فراز .. یا لیلا .. یا کتی .. یا مریم .. یا افشین ... یا آلیس .. یا رضا .. یا فتانه .. یا محمود .. یا بی‌خیال اصلا ... من که خداییش ترجیح می‌دم مولوی از بیخ عرب باشه ولی حرفش جهانگیر شه ... ببخشید به رگ ضدعربیتون برخورد؟ .. خوب باشه واسه اینه سانتی‌مانتالیسم رو پاس بداریم:‌ اصلا من ترجیح می‌دم مولوی آمریکایی یا کانادایی باشه ... ولی حرفش جهانگیر بشه ... همون‌طوری که خودش می‌خواست: عشق و بردباری ...

کاش خیابونا خلوت‌تر بودن که توی ماشین گزارش بعدی رو نمی‌شنیدم ... کاش اشتباه شنیده باشم .. پلیس راه خبر داده که ظرف ۶ ماه گذشته ۱۶۰ نفر در تصادفات ناشی از نقص‌فنی در پژو ۴۰۵ سوخته و از بین رفته‌اند .....

....

مگه می‌شه ...؟؟

اصلا بغضم نترکید .. و دلم به حال اون ۱۶۰ نفر بدبخت نسوخت .. اصلا الان که دارم اینا رو می‌نویسم اشکم راه نیفتاده ... نیومدم بگم تقصیر اینه .. یا اونه ... نخواستم ناراحتتون کنم .. فقط اومدم بگم:‌ ای اونایی که اون سر دنیایید .. و این وبلاگ لامصب‌رو می‌خونید ک‌-و-ن-ت-و-ن بسوزه .. ما تو ایران داریم زندگی می‌کنیم.

۱۳۸۵ آذر ۲۷, دوشنبه

کسی می‌داند چرا در فرهنگ والای ایرانی فحش‌ها بیشتر نثار خارومادر طرف می‌شوند؟ ... در حداقل اون‌یکی فرهنگی که من تجربه نصفه‌نیمه‌اش رو داشتم فحش و فضیحت‌ها می‌خوره تو ملاج خود طرف مقابل و کمتر خویشان و نزدیکان مورد تفقد قرار می‌گیرند ... البته استثناء هم داره

۱۳۸۵ آذر ۲۳, پنجشنبه

ترنم:
م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌‌م م‌م‌م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌ م‌م‌م
لا لا لالالا لا لا لالالا لالا لالا لالاآآآآآ

فریاد:
[[^[^[[^[#[ گ" ]##]]^/^^^^]]

این یکی مثل آن پایینی دیگر چرا نمی‌خواهد ...

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

در این دنیا که زلزله دارد .. و زن‌هایی که جای نمره بیست کلاس می‌توان آنها را خواست ... و مردهای چرب و چیلی بازو کوزه‌ای که می‌روند تا اگه شانس با ما یاری کند برایمان مدال طلا بیاورند ... و دنیایی که پراست از مردمی که حوصله هم را ندارند ... و جوراب‌هایی هست که ساقشان بلندند ... و چکمه‌هایی که تا زیر کمر بالا می‌روند ... و در این دنیایی که این همه مردم ترگل و ورگلند ... و قیافه‌هایشان زیباست .. و زمستانش مثل عصر یخمکی‌ست ... و قایق‌هایی هست برای تفریح که از خانه ارباب ده بالا هم بیشتر آشپز و کلفت و نوکر دارد .. در این زمینی که سیاه دارد .. سفید دارد ... چاق دارد ... لاغر ونحیف دارد .. و سفیدها درحال خوردن سیاه‌ها و چاق‌ها در حال چاقی مفرط هستند .. در این دنیا که سگ‌ماهی دارد ... گربه‌ماهی دارد ... ماهی ‌سیاه کوچولو دارد... ماهی‌دودی .. سفره‌ماهی ... و حتی ماهی‌تابه برای سرخ کردن هرکدام‌شان ... در این دنیایی که کتاب دارد ... و کتاب‌خوان و کرم کتاب ... و فیلم‌هایی که قشنگ‌اند ... و تئاترهایی که چرت‌اند ... و آدم‌های که زیادی خودشان را قبول دارند ... و جراح‌هایی دارد که در یک آن دماغ چماقی و استخوانی شما را... اجی.. مجی .. لاترجی ... به دو تکه گوشت به هم چسبیده با بخیه‌های (گرچه ریز)‌ بدل می‌کنند ... در این شهری که اتوبوس دارد و خیابان‌هایی دارد که باریکند و کشش این همه ۲۰۶ و پراید را ندارند .. در این دنیایی که دوست داریم زیبا باشد وگرنه ول-معطلیم ... دراین خیابان‌هایی که موش دارد و گردوفروش دارد .. از میدان شاهپور که بگذری لبو و باقالی روی چرخ هم هست ... در این دنیا که از آدم لبریز است و می‌ترسی کره زمین دور تند که بزند چندصدتا قمر طبیعی دیگر اضافه شوند ... در این جهانی که ما هستیم فعلا .. و ما را دارد .. و جنس‌اش جور جور است ...

در این دنیا .. پس من... چرا... تورا... ندارم؟

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

عدالت این شکلی‌ست:
.....ت..ث...ــــ-ث-ب--ــ..ب...-:--ت.پ...--::÷÷ـــ---:---...

و سخاوت این طوری‌:
!ییبی!!یسش!!ـــــــــــ!!ط!ی{کم}یسش}م}س]ـــــــ[]ة،ةطظ>

چرا؟
عدالت بار عام است .. اگرچه همه را خوب نمی‌نوازد اما حداقلی از صافی و درستی فراهم می‌کند .. خط تیز و صیقلی نیست ... اما به خط می‌ماند لااقل

و سخاوت انتخاب تکه‌هایی ست از زمان .. انسان و خلاقیت‌هایش... که در وانفاسای کجی و کولگی که غالب شده،‌آن تکه‌ها صاف می‌شوند و سُر ... لیزِ لیز ...

به کار دنیا عدالت می‌آید ... اگر چه سخاوت در نظر خواستنی‌‌تر ا‌ست

You are considering a career change right at the climax of your age? Then you should be as daring as I am.

The bad news is that there is no definite method to make sure if you like the new line before you are actually involved. The good news is that my mediocre brain came up with a mediocre tactic which can show you the inclination if nothing more than that.

FIRST thing first: research. I hope you already did enough study about the new field before you jump in there; otherwise you better rethink about your move.

SECOND; find out 10~20 (the more the better) major vocabularies dominating the course you are going to pursue. For example if you are interested to become a vocalist, then you list might look something like this: pitch, tone, vocal cord, diaphragm, solfege, a cappella, falsetto... and TALENT (never try to underestimate that)

THIRD; see how you react to each one of these jargons. Try to see and feel the word in the context; vocal cords for example don’t have similar implications for an “ENT (Ear-Nose-Throat) doctor” and a “singer”.

FOUR; rate each jargon and compare the total grades: the one you are aiming to start and the one you are involved now. To be on the safe side, I suggest that the new field should be 150% better to worth the risk.

PS.
Here is the terminology I am putting up with: market, share, promotion, target, forecast, plan, report, presentation, sales, ...

The new jargon: impartiality, brevity, speed, quote, reference, background, accuracy, cinematic performance, tone, accent.

۱۳۸۵ آذر ۱۳, دوشنبه




صلاة ظهر

این اذان را که بگویند.. تو شانزده سال است که رفته‌ای....

با آن صورت مهتابی ... و ته ریشی که دوستشان داشتم ... و هنوز که هنوز است لبانم را از بار آخری که بوسیدمت می‌نوازند... هیچ وقت نتوانستم و شاید هم نخواستم از خاطرم محو شود آن آخرین نگاه زنده‌ات را صبح سه‌شنبه... که کمی کمتر از آنی، دم رفتنم برمن گره خورد... و هیچ وقت یادم نمی‌رود آن نگاه دوخته به هیچ را، ظهر سه‌شنبه که اشک‌هایم را ندید و برای تسلای دلم به سویش نچرخید... تازه این‌روزهاست که کم کم می‌فهمم که با آن همه زندگی که کردی... و آن همه زندگی که به دوروبرهایت بخشیدی.. خودت چقدر درگیر زندگی نه بودی و نه خواستی ما یاد بگیریم که باشیم... هیچ وقت نفهمیدم... آن نگاه از کجا آمد... آن آرامش چگونه حاصل شد... و این سرگردانی امروز من محصول کدام موج احساس... در کدام اوج... از کدام برهه تاریخ زندگی بود... و آیا جایی... در کناره‌ای... یا کنار کسی... یا در سنی و سالی قرار آرام دارد؟...

تو که هنوز هم که هنوز است می‌دانم عاشقی... برایم بگو که چگونه می‌توان دوباره شروع کرد... چطور می‌شود حرف نزده‌ای را پس گرفت... و باز هم عاشق زندگی شد... بازهم خواست... زنده بود... زندگی کرد .. و آرامش داشت... آرامش اصلا چه شکلی‌ست؟ ... شاید به بومی می‌ماند که رنگ‌های کم‌مایه‌ای پارچه‌اش را خیس و خنک کرده .. همان نقشی که هیچ نقاشی برای اتمامش دیگر دست به قلم‌مو نمی‌برد... نقاشی کامل نیست اما، کار تمام است... همین قدر شاید بس است... باقی نقاشی در نگاه ماست... همین برای شکستن خط لبی به تبسمی ملیح کافی است ..

نمی‌دانم... شاید هم آرامش به تبسم از همه چیز شبیه‌تر است.. تبسمی که نمی‌دانی از شادی سرمستانه‌ایست ... یا فهم عمیق رنجی‌ست که می‌بریم

نقاشی کار نیکتا هفت ساله