میخواهم بنویسم .. بعد میگویم به من چه ... باز میگویم خوب تو هم که مثل بقیه هستی؛ پس چرا از دیگران ایراد میگیری؟ ... میخواهم بنویسم من هم راستش هیچ پخی نیستم ... من هم یکی از شما!
داستان مرغ و تخممرغ است .. اگر خودم آرامش نداشته باشم چگونه میتوانم برای دیگری آرامش و امنیت بیاورم ... وهرچه داستانهای تهوعآور این چند روزه را بیشتر بهم میزنم بوی گندش بدجوری آرامش و امنیت که پیشکش از تعادل روانی خارجم میکند ... هم دیشب هم شب قبلش از ساعت ۸ خوابیدهام یک کله تا ۷ صبح روز بعدش ... خواب که نه .. توی رختخواب چرخیدهام ... اینها را نوشتم که گفته باشم ... که خیلی سعی میکنم من هم پخی باشم مثل شما... سخت است ولی میشود انگار
آستانه دردمان بدجوری بالا رفته؛ دیگر نه سوزن افاقه میکند نه جوالدوز .. انگار باید دست به دامان سیخ و میخ و نیزه و شمشیر شد ... باز هم یک چیز دیگر دچار سانحه شد .. باز هم یک چیز دیگر در دست بررسیست ... و باز هم آب از آسیاب تکان نمیخورد ... بازهم هزاران چیز دیگر هر روز آزارمان میدهد و باز هم صبح شب میشود و شب صبح ...
که گفته که هر ساز مخالفی یعنی مخالفت با کل نظام و هستی و آفرینش که جزایش داغ و درفش و میخ و سیخ باشد ... خدابیامرزتمان ... سیخ و میخ که دارد عادتمان میشود .. چندی بگذرد داغ و درفش هم میشود ساندویچ کالباس با سس اضافه ...
من زیاده خواه نیستم که اگر بودم شاید طور دیگری میتوانستم زندگی کنم .. من میخواهم نظرم را بگویم... همین! و اگر نظر بهتری هم هست بشنوم .. ولی در نهایت یکی از این حرفهای گفته شده و شنیده شده جایگزین چرت و پرتهای جاری شوند و یا اینکه حداقل برای من ثابت شود که اینها نه چرتند نه پرت بلکه مشعشات نباشند ولی در حال جاریه از باقی راه حلها شدنیترند...
گفته باشم این زورهای آخر من است .. دو سه چرخ دیگر این کلاه را که بدهیم عمر تمام است ... حالا شاید عمر گیاهی برجا باشد .. ولی عمری که در تمنای زندگی بهتر برای دیگران بود گورش دیگر کنده است ... توقع بیشتر از این هم نیست ... خداوکیلی تا این سن هم این توقع از من نمیرفت ... درست مثل جوانهای شانزدهم آذر که اگر زنده بودند دیگر از آن غلطها نمیکردند... واقعا ایکاش آدمی تا تروتازه است و خوشبو و بوی گندش بالا نزده تاریخ کنسروش کند برای ابد ... البته با توجه به دوره دگردیسی من از انسان کامل به پخی که قرار است بشوم این ایکاش از آن ایکاشهای زیرلب بود که دعا میکنی خدا هم نشنود تا مستجاب شود ... بعله دیگر از ما که گذشت ... دیگر دور، دور جوانترهاست ... گرچه جوانترهایمان را هم دیدهایم ... بیرنج و زحمت راه چندساله را رفتهاند ... راه نیفتاده، رسیدهاند ته خط .. همین الانش همان پخی هستند که من شدهام ...
داستان مرغ و تخممرغ است .. اگر خودم آرامش نداشته باشم چگونه میتوانم برای دیگری آرامش و امنیت بیاورم ... وهرچه داستانهای تهوعآور این چند روزه را بیشتر بهم میزنم بوی گندش بدجوری آرامش و امنیت که پیشکش از تعادل روانی خارجم میکند ... هم دیشب هم شب قبلش از ساعت ۸ خوابیدهام یک کله تا ۷ صبح روز بعدش ... خواب که نه .. توی رختخواب چرخیدهام ... اینها را نوشتم که گفته باشم ... که خیلی سعی میکنم من هم پخی باشم مثل شما... سخت است ولی میشود انگار
آستانه دردمان بدجوری بالا رفته؛ دیگر نه سوزن افاقه میکند نه جوالدوز .. انگار باید دست به دامان سیخ و میخ و نیزه و شمشیر شد ... باز هم یک چیز دیگر دچار سانحه شد .. باز هم یک چیز دیگر در دست بررسیست ... و باز هم آب از آسیاب تکان نمیخورد ... بازهم هزاران چیز دیگر هر روز آزارمان میدهد و باز هم صبح شب میشود و شب صبح ...
که گفته که هر ساز مخالفی یعنی مخالفت با کل نظام و هستی و آفرینش که جزایش داغ و درفش و میخ و سیخ باشد ... خدابیامرزتمان ... سیخ و میخ که دارد عادتمان میشود .. چندی بگذرد داغ و درفش هم میشود ساندویچ کالباس با سس اضافه ...
من زیاده خواه نیستم که اگر بودم شاید طور دیگری میتوانستم زندگی کنم .. من میخواهم نظرم را بگویم... همین! و اگر نظر بهتری هم هست بشنوم .. ولی در نهایت یکی از این حرفهای گفته شده و شنیده شده جایگزین چرت و پرتهای جاری شوند و یا اینکه حداقل برای من ثابت شود که اینها نه چرتند نه پرت بلکه مشعشات نباشند ولی در حال جاریه از باقی راه حلها شدنیترند...
گفته باشم این زورهای آخر من است .. دو سه چرخ دیگر این کلاه را که بدهیم عمر تمام است ... حالا شاید عمر گیاهی برجا باشد .. ولی عمری که در تمنای زندگی بهتر برای دیگران بود گورش دیگر کنده است ... توقع بیشتر از این هم نیست ... خداوکیلی تا این سن هم این توقع از من نمیرفت ... درست مثل جوانهای شانزدهم آذر که اگر زنده بودند دیگر از آن غلطها نمیکردند... واقعا ایکاش آدمی تا تروتازه است و خوشبو و بوی گندش بالا نزده تاریخ کنسروش کند برای ابد ... البته با توجه به دوره دگردیسی من از انسان کامل به پخی که قرار است بشوم این ایکاش از آن ایکاشهای زیرلب بود که دعا میکنی خدا هم نشنود تا مستجاب شود ... بعله دیگر از ما که گذشت ... دیگر دور، دور جوانترهاست ... گرچه جوانترهایمان را هم دیدهایم ... بیرنج و زحمت راه چندساله را رفتهاند ... راه نیفتاده، رسیدهاند ته خط .. همین الانش همان پخی هستند که من شدهام ...
۱ نظر:
آخر نفهمیدم پخ کیه و پخدون کجاست
فقط می دونم از پخزیسم فقط درد و غصه اش به من میرسه...خوشبختانه همیشه خواستم همین حیونی که هستم باشم البته بماند که دوران نوجوانی ما پر از رویای کاخ پخی های بود ولی زندگی کماکان شیرین منو به واقعیت حیوونی قضیه برگردوند. حرف زیاده ولی شاید اینجا جاش نباشه
ارسال یک نظر