۱۳۸۲ اسفند ۹, شنبه

رضا جان مي‌دانم که اين سفر بزرگترين تجربه زندگيت خواهد بود.

در اين مسير انسان‌های متفاوت با خودت و آنچه تا کنون شناخته‌ای، راه و رسم‌های گونه‌گون برای زندگي، آئين‌های اقوام و اديان سراسر دنيا و روش‌های مديريت اجتماعي و فرهنگي گاه متضاد با اسوه‌های خودت خواهي ديد.

آنچه باقي برايت مي‌ماند اما، رسوب هر آن چيز است که سنگين است و باد نياورده‌اش،‌ آن است که در باقي زندگي راهنمايت خواهد شد ... از خداوند برايت در اين راه خطير استعانتش را مي‌طلبم و صبر را و روشن ضميری را تا به هر چه ديدی بی‌تأمل وا ندهي‌ و بي‌تعقل مجذوب نگردی.

ع-ر
تهران هفتم اسفند ۸۲

۱۳۸۲ اسفند ۶, چهارشنبه

آيا رسد زماني، من و تو هم-‌ناله شويم؟
گفت که نه!
يا که هم-سايه و هم-خانه شويم؟
گفت که نه!
گفتمش مي‌شود آيا که رسيم در راهی ...
که در آن کوره‌ی ره هم-‌سر و سامانه شويم؟
گفت که نه!
پرسشم اين همه سال اين بودست:
شود آيا که دمي آسوده شويم ...
شب آخِر من و تو هم-‌دم و هم-جامه شويم؟
گفت که نه!

....
....

گفتم: همين مرا بس ... از هر دو روزگاران
کآخر جواب "نه" هم، ای دوست هم-نوايي است ...

۱۳۸۲ اسفند ۳, یکشنبه

آبي (به سفارش شبکه سبزپوش - ۱۳۸۲)


آبی، آبی، ... آفتابی
سرخ و زرد و عنابی

کوه و دشت و صحرا
رود و سنگ و دريا

همگي .... نور
همگي .... عشق
همگي ... رسم صفا مي‌دانند
همگي .... راه بلا مي‌دانند
همگي ... راه به دل مي‌سپرند
همگي ... حرف هنوز نابلدند

همگي ... رنگ دل خود به شقايق بخشند
همگي ... آن سفر دور، ته دشت را رفتند

همگي ... رسم رازداری آب را
... مي‌دانند
همگي ... از دل دريا،
صدای ماهي مداح را
... مي‌شنوند

همگي .... پای سپيداربلند،
بوسه باد صبا را
... مي‌چينند

همگي ... مُهر عشق،
بر جبين ديگر رنگها
... مي‌بينند


همه يك رنگ و يك بو
همه يك دست و يك سو

همه شان ... رنگي‌ و زيبا
همگی ... روشن و پيدا

همگي ... صبغه تو ... صبغه ما

۱۳۸۲ بهمن ۳۰, پنجشنبه

پيشکش به اشکهای خودم

ببينم، مگر من گوسفند تو نيستم؟
چقدر در پي‌‌ات بدوم؟
و تا کی بدنبالت بگردم؟

چوپان من!
از سبزه و چمن سير خورده‌ام
و از آفتاب دشت فربه گشته‌ام
تو که نيستي اما:
- از سوز سرمای کوهپايه ...
- از وحشت گله‌ی گرگ ...
- از تاريکی دل شب ..
مي‌ترسم

از پي‌‌ات مي‌دوم تا به آسايش رسم
... نمي‌یابمت
خسته و درمانده و نا اميد ...
باز به سبزی چمن دل مي‌دهم
و نبودنت را فراموش مي‌کنم
- تا دوباره سرما استخوان را بنوازد
- يا زوزه گرگ دل را بلرزاند
- يا غروب بر دشتِ قلبم سايه افکند

آنان که دورند
و بي‌خبر از حالم،
مرا راندند ...
تو ديگر چرا؟

۱۳۸۲ بهمن ۲۵, شنبه

کارت ساعت

اگر بر سبيل اتفاق گذرمان به نظميه افتاد و مستنطق بر سبيل وظيفه پرسيد شب چهاردهم فوريه کجا بوديد و آيا شاهدی هم داريد،‌ بر سبيل اجبار خواهيم گفت: شب مبارك و ميمون ۱۴ام فوريه که مصادف بود با آنچه داني اين حقير مشغول زدن کارت ساعت بر روی وبلاگ خويش بودم تا در آينده نامعلوم به جرم نکرده محکوم نگردم ...

بيت:
گنه کرد در بلخ آهنگری / به شوشتر زدند گردن مسگری

۱۳۸۲ بهمن ۲۲, چهارشنبه

باز هم بم ... باز هم تو

من زنده به گور بودم زير آوار علم و فلسفه
... زير خروارها بحث و استدلال
تو آمدی و سگ زنده يابم شدی ...
مشام زندگي را از زير آوار شنيدی ...
و جانم را نجات بخشيدی

من تو را دوست دارم:
به پاس آن‌ همه عشق و شور و حال که در من زنده کرده‌ای
آن من که تو احيا کردی:
دوست داشتني ست ... خواستني ست
با دل خود مهربان است
و از افشای سلامش بر تو نمي‌هراسد
دلش پيش از تو اين همه نمي‌تپيد
و اين همه عاطفه را احتکار کرده بود

پيش از تو او يخ بود و سنگي ..
يخ دلش آب شد با هرم نفست
آخر دلش اما،
خيلی آب شد ...
... خيلي

۱۳۸۲ بهمن ۱۹, یکشنبه

بلاد اربعه

در ونکوور به خواستگاری باکلاس‌ترين و خوش‌مشرب‌ترين و باسوادترين شدم ... آنکه تحملش فراوان بود و تفاوتش را با لبخند تفاهم بروز ميداد ...

در تهران به زيارت صبيه تجارالسلطنه موفق داشتندم ... آنکه سند اموال و خالصه‌جات و زمين‌های موات و قنوات و باغات دايرش همه منگوله‌‌دار بودند ...

در شيراز کمند ابروی سيهی خواب و خوراك‌ از من زايل ساخت ... آنکه در وصف صورت مهتابيش و زلف يله‌اش و طاق پيشانيش و نافه خوشش شيرازیها سخن بسيار رانده‌اند ....

با اين همه شهر و دلدار ... در بم دل به تو دادم که نه حوصله تفاهم داری، نه مالي برايت باقي مانده و نه رويي خدا برايت ساخته است.

بر تو عاشقم ای بلد اربع! .... خوب‌روی من!‌ بدروی ديگران!

۱۳۸۲ بهمن ۱۷, جمعه

شيراز اگر شهر است پس تهران چيست؟

۱- وقتي روبروی حافظيه آنطرف خيابان مي‌ايستي، بدون مزاحمت آنچناني اتومبيل‌ها نگاهت مي‌تواند به آن باغ زيبا گره بخورد ....

۲- وقتي به سينه کوه نگاه ميکني، خانه چشمت پر نمي‌شود از خانه و آجر و آپارتمان ... کوه را مي‌بيني و آسمان صاف و نرم شيراز را ....

۳- تناسب انسان و ماشين در شيراز به حديست که دل را نمي‌زند ... [درست مثل تناسب فالوده شيرازی و آبليمو]... هم همه جا وسيله در اختيارت هست و هم هرجا که بخواهي مزاحمت نيست ...

۴- اين شيرازی‌ها با عرضه انسانهايي چون سازندگان شهر پارسه، سعدی و حافظ ادای دين به همه بشريت کرده‌اند ...

... راستي ... شيراز يك چيز خوب ديگرش اين است که دم در کافي‌شاپ آناناس آن، پسربچه ۱۰ ساله افغاني برای گدايي، تقليد لهجه‌ی تهراني نمي‌کند...

۱۳۸۲ بهمن ۱۶, پنجشنبه



حرکت جوهری

صدای مخملين بهزاد آمد و رفت ... و گويش و لهجه و زبانش
تب چهل درجه و نيم آمد و رفت ... و شبهای قرين کابوسش
مهر و محبت‌های مادر ... و دلواپسي هايش
شيراز ... و مردم خونگرمش
موسي و وعده سي روزه اش .... ميقات چهل روزه اش
عرفه و صحرايش ... چادرهای سپيدش ... ناله‌های پراميدش
تحصن آمد و رفت ..... و خاطره بست های مشروطه اش
عيد اضحا شد ... شب شد ... روز عيد به سر رسيد

اينهمه بر من گذشته .... همه بر من آمده اند ولي چيزی نرفته است ... هر يک به قوت خود و استعداد من نشان و اثری برجا گذاشته‌اند .. من بر سر عادت مألوف يا شانه خالي کردن از توضيح و يا ترس از سربردن حوصله مخاطب در جواب آنکه مي‌پرسند چه خبر ميگويم هيچ.... ولی هر روز و ساعت و دقيقه‌ی من پر است از تغييرات ... شاد شدن‌ها ... اندوهگين شدن‌ها .... بالا رفتن‌ها ... پايين شدن‌ها .... من آن سيبم که از جای خود نجنبم ولي بر روی همان شاخه درخت با تغيير رنگ و بو و مزه‌ام حرکت کنم ... حرکت در نهاد من نمي‌ميرد ... هميشه جاريست ... چه بنشينم ... چه برخيزم ..

و اين حرکات به يادم مي‌آورد که:

- مادر را دوست دارم
- تب چهل و نيم درجه را دوست دارم
- لج بازی را دوست ندارم
- فلسفه را دوست دارم
- ۱۹ ساعت خواب در شبانه‌روز را دوست ندارم
- پني‌سيلين را دوست دارم
- نوشتن را دوست دارم
- اطلاعيه شرکت باستاني و زنگ زده ايران گاز را جهت شرکت در قرعه‌کشي برای حفظ دفترچه‌های ايمني توزيع شده که ضامن سلامت مصرف کنندگان گاز مايع مي‌باشد در روزنامه بدبوی کيهان که به اندازه يك خواننده اپرا نفس مي‌طلبد تا بعد از شش خط به اولين نشانه برای سکون برسی، دوست ندارم [يک چيزی در حد همين جمله بعنوان شاهد مثال و جلب حس تنفر]
- ياد گرفتن را دوست دارم
- چای را دوست دارم
- قرقره آب نمك را دوست ندارم
- سفر بروم را دوست دارم
- سفر تنها بروی را دوست ندارم
- فارسي را دوست دارم
- احمد شاملو را دوست ندارم
- قيصر امين‌پور را دوست دارم
- چهارشنبه را دوست دارم
- کاغذ و قلم را دوست دارم
- نرگس را دوست دارم
- جرأت گفتن دوستت دارم را دوست دارم
- آبی و سبز و مشکي را دوست دارم
- سکوت را دوست دارم
- خوف را دوست دارم
- جبن را را دوست ندارم
- تام هنکس را دوست دارم
- فراموشي را دوست ندارم
- ملاقات، ديدار، صله رحم، date، عيد ديدني و احوال پرسي را دوست دارم
- خواندن برای امتحان را دوست دارم
- تدريس ِ کم-فشار را دوست دارم
- صدای بهزاد را دوست دارم
- شيراز را دوست دارم
- پرده حنايي و ديوار آجری را دوست دارم
- دستور زبان فارسی و آلماني را دوست ندارم
- ميشل فوکو را دوست دارم
- غزل شور عشق عراقي را دوست دارم ...
اين بيتـش را خيلي دوست دارم: بهر آشوب دل سودائيان / خال فتنه بر رخ زيبا نهاد
و اين يکي را: حسن را بر ديده‌ی خود جلوه داد / منّـتي بر عاشق شيدا نهاد


- تو را دوست دارم .... لعنتی