۱۳۸۲ بهمن ۲۲, چهارشنبه

باز هم بم ... باز هم تو

من زنده به گور بودم زير آوار علم و فلسفه
... زير خروارها بحث و استدلال
تو آمدی و سگ زنده يابم شدی ...
مشام زندگي را از زير آوار شنيدی ...
و جانم را نجات بخشيدی

من تو را دوست دارم:
به پاس آن‌ همه عشق و شور و حال که در من زنده کرده‌ای
آن من که تو احيا کردی:
دوست داشتني ست ... خواستني ست
با دل خود مهربان است
و از افشای سلامش بر تو نمي‌هراسد
دلش پيش از تو اين همه نمي‌تپيد
و اين همه عاطفه را احتکار کرده بود

پيش از تو او يخ بود و سنگي ..
يخ دلش آب شد با هرم نفست
آخر دلش اما،
خيلی آب شد ...
... خيلي

هیچ نظری موجود نیست: