۱۳۸۵ آبان ۹, سه‌شنبه

براتون پیش اومده حتما که جلوی روی شما یه نفر سوتی واضحی می‌ده ...خب بهترین عکس‌العمل چیه؟ این جور مواقع البته فرصت خوبیه برای تلافی حساب‌های قدیمی؛ ولی من ترجیح می‌دم خودم رو بزنم به نفهمی ... مثلا یه نمونه از یک محصول رو فرستادی تا مشتری ببینه ... این نمونه البته واقعی نیست ولی خیلی شبیه به اونه ... برای همینه که بهش میگن ماکت .. از نظر ظاهری همونه ولی چیزی توش نیست و کار هم نمی‌کنه .. فکرشو بکن!‌ همه می‌دونن نمونه واقعی چیه و فرقش با ماکت چیه ... بعد نیم ساعت مشتری (که آدم واردی هم هست) بهت زنگ می‌زنه که فلانی چرا این نمونه که فرستادی خرابه؟ کار نمی‌کنه؟ .. آسون‌ترین کار خیط کردن طرفه ... یا خیلی با احتیاط و احترام یه جوری بهش بگی که اشتباهی حالیش شده .... ولی یه راه دیگه هم هست:

من: اه؟ راست می‌گین؟ کار نمی‌کنه؟ خیلی عجیبه! اجازه بدین من زنگ بزنم از کسی که فرستاده سؤال کنم براتون ...

فرداش ... من زنگ می‌زنم:‌ خیلی باید ببخشید ... من خودم هم متوجه نشده بودم ... انگار اینا جای نمونه واقعی ماکت‌رو اشتباهی لحظه آخر فرستادن ..

شما بودین چی کار می‌کردین؟

۱۳۸۵ آبان ۸, دوشنبه

Once on Webgard Fix-The-Headline Project, not anymore available on the Internet:

Ken Falls In Love with Barbie

Being Happy Is Not Necessarily Being Gay, the Doctors Disclose

Paykan Moves Its Sales in Barbados, Japan and Germany

Boxing Day Sales Will Continue Till 13th of Farvardin This Year, the American Iranian Friendship Association Reported Today

Smoking Causes Smoke Detectors to Trigger, I Am Serious

۱۳۸۵ آبان ۶, شنبه

قصه‌های آقاجون

یکی می‌پرسید قیمه را با غین می‌نویسند یا قاف
دومی جواب داد: قیمه گوشت شیشک می‌خواهد و لپه تبریز ... می‌خواهی با غین بنویس ... می‌خواهی با قاف

تقویم تاریخ

هفت سال پیش در چنین روزی ۲۸‌ام اکتبر ۱۹۹۹؛ قدم به دنیایی نو با مختصاتی جدید گذاشتم ...

دروغ با قاف

وقتی معلم اسمش را خواند
هیچ نترسید ...
با آن سن کم‌اش آب دهانش خشک نشد ...
رنگش نپرید ..
و صدایش در گلو گره نخورد ...
راحت و آسوده ...
درست مثل یک جانی بالفطره ...
دفتر انشایش را باز کرد
و خواند که: علم بهتر از ثروت است ..
ولی نگفت: غروبها معلمش‌ مسافرکشی می‌کند


حالا همه راضی بودند:
معلم به حق‌التدریس‌اش رسید
و شاگرد به نمره‌اش
و جامعه یک دروغگوی کوچک دیگر تحویل گرفت

تازه یادم آمد که چرا نخواسته بودم ...

۱۳۸۵ آبان ۲, سه‌شنبه

چند روزه این جمله حمید حسابی مشغولم کرده:

"اگه به اونایی که رفتن بگن می‌تونین دوباره برگردین به زندگی؛ فکر می‌کنی قبول کنن؟"

راستی می‌یان این زندگی محدود و کش‌دار رو دوباره تکرار کنن؟

نمی‌دونم بخاطر دیدن چن تا عکس رو اینترنت بود یا شایدم گپ نیم‌ساعته با دوستی که ۱۵ سال پیش باهم همکار بودیم و یا دم غروبی افتادن دوزاریم که امروز روز آخر ماه رمضونه ... نمی‌دونم شایدم همه اینا باهم ... یه جورایی کم اْوردم ... راستش اصلن دلم نمی‌خواس اینارو اینجا بنویسم .. چون یا باید آدم واضح حرفشو بزنه که خوب بعدش کلی پشیمونی می‌یاره ... یا بایستی خیلی بزنه جاده خاکی و کلی چرند به هم ببافه که هیچ کسی ازش سر درنیاره ... من بیشتر می‌زنم جاده خاکی این جور موقع‌ها .. ولی این‌ دفه نمی‌دونم چرا ولی دلم خواس نصفه نیمه هم که شده بنویسم حالمو ...

ٱفتاب که داشت می‌یومد پایین حسابی به هم ریخته بودم ... بعدش دیدم آره راستی راستی که خیلی کم اوردم .. این سه‌تا قصه باهم تو یه روز که اتفاق می‌یوفتن انگار می‌خوان یه چیزی رو خرفهمت کنن ... که عوضی! باختی .. اونم نه فقط تو یه میدوون ... همه میدوونا را وا دادی ... تو هم از نظر احساسی وامونده‌ای ... هم تو کار و پول درآوردن .. و هم دیگه خودت هم می‌دونی که مثل قدیم‌ترا صاف و شفاف نیستی ... آخه بدبخت! .. همه شایدم یکی از اینا رو بدن ولی فقط واسه اینکه باقی اونهارو حفظ کنن .. مال‌خود کنن ... نه اینکه مثل تو توی هرسه تاش بُز بیاری ...

اون عکسا یادم اینداخت کجابودم و حالا کجام ... چقد .. اصلن بی‌خیال ... از دوستای ۱۵ سال پیش که سراغ گرفتم دیدم ایول هرکدوم یلی شدن واسه خودشون .. بعضی‌یاشون اونقده معروف و مهم شدن که اسمشون رو همه می‌شناسن .... خداییش خوشحال شدم واسه همشون ... ولی بازهم خداییش اون موقع من اگه سرنبودم ازشون هم‌قدشون که بودم ... این یعنی من از نقطه شروع بالاتری نسبت به اونا کلی پس رفتم... راستی‌یتش عیب کار من زیاده .. کم‌همتی یکی‌شه ... شاید اسم بهترش بی‌عرضگی باشه ... به قول یکی از دوستان هرکاری عرضه می‌خواد ... از اون ورم تازه متوجه شدم که این ماه رمضون هم تموم شد .. خیلی دلم می‌خواس فردا عید نمی‌شد ... یه جورایی بازم می‌شد جبران مافات کرد .. ولی حیف که آدم گیجه ... دیر به خودش می‌یاد ...

اصلن نمی‌دونم چرا دارم اینارو اینجا می‌نویسم .. به کسی چه مربوطه؟ ولی خوب شاید یه خیری توش هست .. این تیکه آخرش رو نمی‌دونم چطوری تموم کنم ... ولی وقتی آدم از همه جا می‌بره تازه انگار گوشی می‌یاد دستش که چقده بی‌دست و پاس .. که چقده هیچ‌‌کارس .. انگار اینجور ضربه‌ها لازمه تا اون صدای "حیلت رها کن ..." تو گوشت بپیچه ... آدم مستأصل که می‌شه .. خوب که می‌پیچه تازه یه دریچه‌ی نو که هیچ وقت بهش توجهی نداشته واسش باز می‌شه .. یه حسی بهش می‌گه نترس من اینجام .. هواتو دارم ...

این حالگیری اساسی امروز اینگار می‌ارزید به این تیکه آخرش .. یه خورده دل آدم قرص می‌شه .. گوش‌شو تیز می‌کنه واسه صداهایی که همیشه هستن ولی حوصله شنیدنشون رو نداریم ... صداهای که موندگارن .. که می‌گن: "حیلت رها کن .. "‌ که می‌گن: "نترس من اینجام ... هواتو دارم ...."

۱۳۸۵ مهر ۲۹, شنبه

قصه‌های آقاجون

ناظم مدرسه علمیه‌ای نزدیک سحر از خواب بیدار شد و توجه‌اش را چراغ روشن حجره‌ای به خود جلب کرد .. به آرامی از پشت پنجره حجره سرک کشید و طلبه جوانی را دید که در حال شرب خمر است ... به خود گفت که بهتر است تا دیر نشده همین حالا طلبه را تأدیب کند .. سرفه‌ای کرد و چند ضربه به آهستگی به در حجره زده:‌ یا الله!... طلبه بیچاره با عجله هر چه دم دستش بود ریخت روی کوزه و گفت:‌ بفرمایید داخل ...

ناظم: پسرم این موقع شب چرا بیداری؟
طلبه:‌ مشغول مطالعه بودم شیخ
ناظم: به‌به!‌ ماشالله!‌ خب بگو ببینم چه داری می‌خوانی؟ و دست دراز کرد یکی از کتاب‌های روی ظرف را برداشت
طلبه:‌ این؟ خب این اصول کافی‌ست ...

ناظم که برای رسیدن به کوزه مدفون زیر کتاب‌ها عجله داشت گفت: بارک الله!‌ خب بگو ببینم این یکی چیست؟ و کتاب دوم را هم برداشت... طلبه که نزدیک بود قالب تهی کند نالید: این هم شرح ابن ابی‌الحدید است ..

ناظم که دیگر داشت به مقصود نزدیک می‌شد برقی در چشمانش زد و گفت:‌ آفرین .. معلوم است طلبه ساعی و درس‌خوانی هستی ... خوب بگو بینم این کتاب که عمودی روی زمین گذاشته‌ای چیست؟ طلبه از همه جا مانده آب دهانش را قورت داد و گفت:‌ یا شیخ! این کتاب؛ کتاب "ستار العیوب"‌ است.

ناظم این را که شنید نگاهش را از طلبه دزدید؛ برخواست و از حجره بیرون شد.

۱۳۸۵ مهر ۲۸, جمعه

حالا دیگه نوبه ماس

شبای بی ستاره‌ی من ... یکی یکی گذشتن
روزای بی قواره‌ی تو ... یکی یکی پریدن

۱۳۸۵ مهر ۲۵, سه‌شنبه

وقتی بچه‌ها برای خوش‌آمد به سویت می‌آیند ... وقتی احمد و شاهین برایت سر سفره جا باز می‌کنند ... وقتی حمیدرضا برایت از آن سر سفره نان بربری تازه می‌آورد .. وقتی همه نگاهت می‌کنند تا لقمه بگیری و افطار کنی .. وقتی رسول کتانی‌ شماره ۳۹‌اش را از پا درمی‌آورد تا خود پای برهنه بازی کند ... وقتی سعید دستت را میان زمین بازی برای یک لحظه هم رها نمی‌کند ... وقتی همه دوست دارند در تیم تو باشند و تازه متوجه می‌شوی که ۶ نفره داری مقابل تیمی ۲ نفره بازی می‌کنی ... تازه می‌فهمی که این بچه‌ها اگر همه چیز هم داشته باشند دلشان برای دوست داشتن پدر و مادر و برادر و خواهر تنگِ تنگ است ... تازه می‌فهمی که چقدر آسان می‌شود خوشحال بود و خوشحال کرد ... که چه ما غافلیم ... و این بچه‌ها اگر نجنبیم از دست می‌روند ..

دیشب شب نبود .. روزِ روز بود بخدا ..

۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

چیزی که دیگر خبر نیست

تصادف دو خودرو در بزرگراه چمران راه را [نمی دانم چگونه ولی] در دو سوی خیابان بند آورده بود ... اتفاقی که از شدت تکرار در شهر تهران، دیگر درجه حساسیتش را از دست داده است ... این تصادف که شاید ۱۰ روز پیش سرراهم سبز شد حتی گمان نمی‌کنم برای حادثه دیدگان آن روز دیگر اهمیتی داشته باشد چرا که تصادم خسارتی مالی فقط بدنبال داشت و تا حالا حتمی فکری به حالش کرده‌اند ... آن روز من عجله داشتم و مجبور شدم میانه‌ی آن قطار ماشین‌ها از واگنی که مرا می‌برد پیاده شوم، کرایه‌ام را هنوز اول مسیر را نرفته تمام و کمال بدهم؛ و از مسیری دیگر با وسیله‌ای دربست خودم را به موقع برسانم ...

نقش من در این اتفاق چه بوده؟ نه بگذار اینطور بپرسم:‌ نقش آن دو راننده که به هرصورت حادثه ناشی از سهل‌انگاری [دلیلش مهم نیست] آنها بود در تلف شدن وقت من آن روز چه بوده؟ تلف شدن فرصتی که شاید برای کسی مثل من با کمی حرص خوردن و چند برابر هزینه مادی کردن تاحدی جبران شد ... شاید ولی برای دیگران به این سادگی جبران نشده باشد ... شاید یکی از آن ۳۰۰۰ نفر معطل در راه‌بندان طولانی قرار بود به جلسه‌ی مصاحبه کاری و افق روشن‌تری در زندگی برسد .. یا شاید آن دیگری را به دلداده‌اش می‌رساند ...

دوست دارم بدانم هرکدام چقدر به تأثیر آنچه از ما صادر می‌شود بر زندگی دیگران اهمیت می‌دهیم .. می‌خواهم بدانم من بعنوان یکی از آن ۳۰۰۰ وامانده در راه‌بندان آن روز، چقدر ذهن و فکر آن دو راننده را مشغول کرده بودم؟

از همین جاهاست که شروع می‌شود ... لازم نیست حتما مسئولیت شروع یا ادامه جنگی را بپذیریم ... لازم نیست حتما در منصبی دولتی ۱۵ میلیون دلار رشوه گرفته باشیم ... لازم نیست حتما در زمانی حکم مرگ کسی را صادر کرده باشیم .... تمام این مثال‌ها گرچه در شدت و وسعت قابل قیاس با تصادفی که از سر سهل‌انگاری به بقیه تحمیل می‌کنیم نیستند؛ اما از نظر جنس و ذات از همان است...

روزی مهندسی که در ایران به کار ساخت و ساز انبوه مشغول بود برایم از دلایل مهاجرتش به آن سوی آبها می‌گفت ... که تهران دیگر جای زندگی نیست ... از هر بن‌بست این شهر صد ماشین و آدم می‌جوشد .. که در این طرف آب همه چیز حساب دارد و سرانه فضای سبز بالاست و چه و چه ... آن روز نمی‌دانم چطور ولی هرچه جرأت داشتم جمع کردم تا بگویم:‌ یکی از آنهایی که تهران را زشت و کثیف کرده‌اند، انبوه سازانی هستند که با چرب کردن سبیل شهرداری هرچه باغ و باغچه در این شهر بود را به برج‌های سیمانی بدل کردند ... گفتم که این رفتاری‌ست که ما صادر شده و اکنون گریبان خودمان را گرفته است ... ناگفته پیداست که آن دوست مهندس از گفته من رنجید ولی چون آدم با انصافی بود پذیرفت که حقیقت جز این نیست...

درست که تا مدیریت کلان صحیح نباشد برآیند نیروهای کوچک افراد به هدر می‌رود .. ولی نمی‌توان به صرف این بهانه فقط هرچه را که برایمان پرفایده‌تراست انتخاب کنیم... درست که مشکلات اساسی هستند اما اگر تمامی نیروهای تک تک افراد در امتداد هم و در جهت بهبود اوضاع جمع می‌شدند آیا باز هم اوضاع به همین منوال بود؟‌ تعبیر دوست دیگری بعد از نیم ساعت رانندگی در تهران برایم دردآور بود که:‌ "حقشان است! این مردم لیاقتشان همینی‌ست که برسرشان می‌رود".

سالها قبل خوابی دیدم که من دلیل شروع جنگی شده‌ام .... هنوز آن سئوال به جای خود باقی‌ست:‌ اگر همه افراد بشر مراقبه داشتند، آیا باز خونی بر زمین می‌ریخت؟

شما چقدر در زندگی امروز من با آنچه می‌کنید نقش دارید؟

و من چقدر؟

۱۳۸۵ مهر ۱۵, شنبه

خاطره ‌نگاری

امروز شاید شروعی بود برای حرکت از این سوی افق به آنسوی دیگر ... حالا باید نگران پيرزن فرتوت و پسر زاغ و نحيف و چرک و چقر سر چهارراه باشم انگار....

۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه

How to fix your soul ...
If you were an electrician .. . .

Well well well .. we will discuss the most simple utility any electrician should be perfect at .. you might be interested to become an electrical trade and want to learn all the details of the job, then I would suggest that you should either consult a trade school or refer to better and more accredited centers/websites/weblogs ... here in this weblog we just teach you how to turn a light on .. that’s all .. simple but at the same time very important.

I did my best to ignore the introductory paragraph why we basically need to have light, but the more I tried, the less I succeeded… I am from the old school which believes in creating the awareness about the necessity of an action to have the commitment for the hardships and consequences of the deed .. concisely; we need light to see the things better at the edge of sunset and be able to find our way in the middle of the night (night starts in Iran one hour earlier this year as we are wealthy enough – al’hamdolellah – to disregard summer saving time). I hope that I have made myself clear as why we technicians should know how to install a very simple lighting system.

Since I have written lengthily about the intro, I should now save some time by writing shorter about the elements and process. Wire, switch, and let me see yes; lamp is all you need to make illumination. Word of advice: Make sure you are not misreading illumination for enlightenment. You may have a city illuminated but not enlightened yet .. why? because you were to busy with the lamps (how many lamps a city needs?) that you never had a chance to sit for a while and enjoy seeing things better at night.

So remember wire, switch and lamp are the three major constituents of your lighting system .. but wait a second.. I forgot something .. yeah source of power. this one is so obvious that some time we take it for granted, without source of energy all the wires and switches and lamps are useless. Here I should make a brave confession: I was not into that really .. and I will suggest you young electricians not to waste your valuable time and brain to find the truth and reality of the source of energy. Sometimes in our classes once questioned about the nature of the energy; we simple response that the questioned area is the subject we electricians don’t care about. What we all care about is to deliver light to the people houses.

Once you have all the elements, then you should remember that the functionality of the system is depending on the workability of each of the three said components. Without one the whole system flops.

Observations of the past experiences depicts that we better connect these three serially. You may want to have your own experimental setups, but I cannot guarantee if they work and even if they do, whether they are safe or not. We strongly advise that you read the disclaimer of this manual before taking any deviational steps.

The wires should be “conductor” otherwise the light will not turn on. Please don’t expect a wooden stick or plastic rod to serve the same purpose.
Switch should be always on at night; unless you really are heading for bed. Sleep is reported to be sound in the absence of any source of light. New researches have found some exceptional cases though.

If you are contracting the lighting system, please bear in mind that lamps are consumables so they should be provided by the users. No matter how many lamps you replace, the users won’t be happy with the level and color of illumination unless they themselves provide the lamps. Cleaning and maintenance of the lamp should be also foreseen in the contract. Electricians are not insured for the claims based on such shortcomings.

Before leaving the site, shake hand with the user and verify that everything is in order. As a mentor of many electricians with several years of teaching experience; I would recommend that you in few words explain to the user that the light may black out for the reasons beyond your control. The fact that the light was on for this moment doest not provide the grounds that it will be on the second later.

A lamp needs the source of energy every moment, as soon as the source is low or gone the light will faint and or shutdown.

۱۳۸۵ مهر ۱۱, سه‌شنبه

حسن تنبل ترکیه - ۱

این یکی از آن داستانهای دنباله‌داری بود که آقاجون برایمان تعریف می‌کرد .. گاهی خصوصی و گاهی هم وقتی چندتا بچه قدو نیم قد روی زمین دورش را می‌گرفتیم تا داستان را گروهی برایمان بازخوانی کند.

.... حسن تنبل برای خواستگاری دختر پادشاه حسابی به خودش رسید .. کلاه و عینک و عصایی برای خودش تهیه کرد و به دربار شاه رفت... شاه پرسید خب حسن تنبل بگو ببینم چه می‌کنی؟ حسن تنبل جواب داد: پادشاه به سلامت باد‍‌! من تاجر تخم‌مرغم .. می‌خرم یک قرآن می‌فروشم سی‌شی (سی‌شاهی) ... شاه با تعجب گفت:‌ خب اینطوری که ضرر می‌کنی .... حسن تنبل بادی به غبغب انداخت و گفت: عیبی نداره ... بذارید ارتش شاه بخوره قوی شه!

۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

شماره‌های محبوب در ایران
- شماره‌های رند موبایل که گاهی تا بیست میلیون چوق فروش می‌روند
- میلیون تومن
- میلیارد تومن
- رتبه‌های تک رقمی کنکور
- پژو ۲۰۶
- ایضا ۴۰۵
- ۴-۳-۳
- ۴-۴-۲
- ۲۹ اسفند
- ۴۳ اینچ و ۶۰ اینچ
- خانه‌هایی که فقط یک زنگ دارند و لاجرم یک واحد فقط
- ۷
- اول فروردین
- دوم خرداد
- سوم خرداد
- ۵۹۸

... و شماره‌هایی که به یاد داشتن آنها واجب است:
- ده شماره موبایل دوست‌های دخترتان که با ۰۹۱۲ شروع می‌شوند
- پلیس ۱۱۰
- کد رمز :‌ از خجالتتون درمی‌یآییم! [ظاهر آن گرچه عدد نیست اما معنای و باطن آن عددی‌ست]
- ۷ تیر


و شماره‌هایی که تا عقل معاش داشته باشی و درگیر محاسبه و چرتکه، نمی‌فهمی‌شان:
- کربلای ۵
- والفجر ۸
- تپه‌های ۲۰۰۰ و ۳۰۰۰
- قطعه ۲۰
- هفتم
- ۵۹۸

دودستی تقدیم شد به لیلای لیلی؛ دلداده همیشگی ۵۹۸